کد خبر 261897
۲۸ تیر ۱۴۰۳ - ۰۲:۳۱

کتابی برای دخترک کاپشن صورتی با گوشواره قلبی

کتابی برای دخترک کاپشن صورتی با گوشواره قلبی

«چندی بعد از آن صدای مهیبی که توی گلزار شهدای کرمان پیچید دیگر آرام بود. دیگر گوشواره هایش تکان نمی خوردند. دیگر مادر نگران رنگ صورتی پیراهنش نبود.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، کتاب «دختری با کاپشن صورتی و گوشواره‌های قلبی» نوشته گروه نویسندگان و حاصل گردآوری محمد قنبری است. انتشارات نواندیشان دنیای کتاب این مجموعه داستان کوتاه معاصر و ایرانی را روانه بازار کرده است؛ به علاوه دل نوشته هایی ادبی درباره کتاب دختری با کاپشن صورتی و گوشواره های قلبی کتاب دختری با کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبی حاوی یک مجموعه داستان کوتاه و معاصر و ایرانی است.

در کنار این داستانها یک مجموعه دل نوشته ادبی هم ارائه شده است. این اثر با مقدمه‌ای به قلم بیژن کیا آغاز شده است. عنوان برخی از این قطعات و داستانها عبارت است از «خوشحالی»، «عمو قاسم»، «سه ساله ها»، «کلید خوشبخت» و «عطر ریحان».

در برشی از کتاب می‌خوانیم: «زن ویترین مغازه را می کاوید تابلوی نئونی پوشاک دخترانه روی شیشه خودنمایی می کرد. مادر با دقت همه لباسها را برانداز کرد. رنگ ها خیلی سلیقه او نیستند. همه شان صورتی اند. باید رنگ شاداب تری را برای دختر کوچولویش انتخاب کند. باید رنگی خاص تر باشد که بر تن پاره ی تنش دلنشین بشود. همسرش را صدا می کند. پدر با لبخندی مهربان دست بچه را گرفته و خنده کنان به سمت مادر می آیند.

دخترک خوشحال است. موقع دویدن گوشواره هایش تکان میخورند داخل مغازه پر است از لباس و شلوارهای رنگارنگ و جورواجور پدر و مادر هر دو مبهوت انتخاب لباسی خوب و زیبا برای دخترک هستند که یکهو او را انتهای دکان میبینند پیش که می روند، دختر کوچولو با دستان لطیفش کاپشنی صورتی را نوازش می کند.

مادر با دقت بیشتری نگاه میکند. انگار این صورتی حس خوبی دارد. یک حس خیلی متفاوت، کاپشن را برداشتند. دختر به هوا پرید باز گوشواره هایش تکان خوردند. موقع خرید، فروشنده وقتی ذوق بچه کوچک را دید جفتی گوشواره را از توی رگال بدلیجات برداشت گوشواره های قلبی و قرمز رنگ، دختر کوچولو با شوق و ذوق کاپشن صورتی را همان جا پوشید. گوشواره ها را هم همان جا انداخت. ستاره ای بی قرار شده بود آن لحظه اما چندی بعد از آن صدای مهیبی که توی گلزار شهدای کرمان پیچید دیگر آرام بود. دیگر گوشواره هایش تکان نمی خوردند. دیگر مادر نگران رنگ صورتی پیراهنش نبود. او آرام و بی صدا با پیراهنی به رنگ شقایق به سوی آسمان پرواز کرده بود.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha