کد خبر 260771
۱۹ تیر ۱۴۰۳ - ۱۱:۱۱

از شهدا بیاموزیم:

وقتی حتی شهید احمدی روشن هم تجدید آورد!

وقتی حتی شهید احمدی روشن هم تجدید آورد!

«سال اول دبیرستان نفری سه چهار تا تجدید آوردیم؛ سال دوم رفتیم رشته ریاضی و افتادیم دنبال درس مسئله های جبر مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان بر نمی آمد، حل می کردیم. صبح اول وقت قرار می گذاشتیم می آمدیم مدرسه یک مسئله سخت را میگذاشتیم وسط. هر کسی که زودتر ابتکار میزد و به جواب می رسید، برنده بود.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ در برشی از کتاب یادگاران 22 نوشته مرتضی قاضی که درباره شهید مصطفی احمدی روشن نوشته شده، آمده است: «از در مدرسه آمد تو، رفتم طرفش دست دادم؛ پوستش زیر بود مثل همیشه. درس و بازی مان که تمام میشد می رفت پای مینی بوس کمک پدرش. همه کار می کرد؛ از پنچرگیری تا جارو کردن کف مینی بوس. تک پسر بود ولی لوس بارش نیاورده بودند. از همه مان پوست کلفت تر بود.

****

سال اول دبیرستان نفری سه چهار تا تجدید آوردیم؛ سال دوم رفتیم رشته ریاضی و افتادیم دنبال درس مسئله های جبر مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان بر نمی آمد، حل می کردیم. صبح اول وقت قرار می گذاشتیم می آمدیم مدرسه یک مسئله سخت را میگذاشتیم وسط. هر کسی که زودتر ابتکار میزد و به جواب می رسید، برنده بود. حالی بهمان میداد، درسهای دیگرمان مثل تاریخ و ادبیات زیاد خوب نبود ولی توی درسهای فکری و ابتکاری همیشه نمره اول کلاس بودیم مصطفی کیف میکرد وقتی یک مسئله را از راه حل می کرد.

توی کلاس همه قد کشیده بودند جز ما دو نفر، چقدر وسط حیاط مدرسه بسکتبال بازی کردیم که قدمان بلند شود نمی شد. اولین سالی بود که روزه میگرفتیم. مصطفی از کجا یاد گرفته بود نماز شب بخواند نمیدانم؛ به من هم یاد داد. قرار گذاشتیم نماز شب بخوانیم و برای هم دعا کنیم قبل از سحر بلند میشدیم نماز شب میخواندیم و آرزو می کردیم قد بکشیم من برای مصطفی دعا می کردم و مصطفی برای من. مصطفی قد کشید یک سر و گردن از همه ما بالاتر.

****

وقتی حتی شهید احمدی روشن هم تجدید آورد!

تابستان بود؛ سال سوم دبیرستان بودیم سه شنبه صبح ها می رفتیم مسجد مهدیه همدان زیارت عاشورا فکر میکردیم هر کس بیشتر اشک بریزد خوشبخت تر است. اگر یک روز کم گریه می کردیم تا فردا از غصه دق می کردیم. مصطفی بعضی وقت ها می گفت تو نمیذاری من گریه ام بگیره بیا از هم جدا بشینیم. می رفت یک گوشه مینشست و به قول مداح ها برای خودش نمکی گریه می کرد.

****

رفته بودیم کتاب بگیریم کتابخانه مدرسه دست بچه های بسیج بود؛ با مرام بودند. خیلی زود رفیق شدیم. سیزده آبان اسم ما را هم نوشتند و برای رژه لباس بسیجی بهمان دادند. بزرگ بود برای مان کوچک کردیم تا اندازه شد. اسلحه هم بهمان دادند. دیگر تمام زندگی مان شد جنگ و شهادت، حال و هوایی داشتیم؛ افسوس می خوردیم که کاش ما هم زمان جنگ بودیم جبهه می رفتیم و شهید می شدیم. برای کنکور رفتیم جزوه های رزمندگان خریدیم؛ به عشق رزمنده ها.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha