کد خبر 135254
۷ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۰

رزمنده‌ای که دانش‌آموخته جبهه بود

رزمنده‌ای که دانش‌آموخته جبهه بود

مستقیم از جبهه به سر جلسه کنکور رفتم و چون درسم خوب بود توانستم از پس سوالات کنکور برآیم. چند ماه بعد که نتایج کنکور آمد، دیدم که در رشته پرستاری دانشگاه مشهد و مهندسی کشاورزی دانشگاه شهید چمران اهواز و رشته مبارزه با بیماری‌های دانشگاه علوم پزشکی شهید صدوقی یزد قبول شده‌ام.

به گزارش حیات و به نقل از دفاع مقدس، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) توسط «محمدهادی شمس‌الدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.   این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آن‌هایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهم‌ گذار آن زخم‌ها بودند.   دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «محمد افخمی» از استان یزد می‌باشد.   خاطره اول   بعد از عملیات خیبر نیروهای یزدی با نیروهای خرم‌آبادی و تهرانی قاطی شده بودند. فرمانده گروهان ما «ابوطالب محمدی» بود که خودش هم توی آن عملیات چند تا ترکش به پا و بازویش خورده بود ؛ اما با مجروحیتش سوار موتور شده بود و بچه‌ها را جمع و جور می‌کرد. قرار شد توی خط طلائیه مستقر شویم. ابوطالب بچه‌های گروهان را جمع کرد و گفت: «دو کیلومتر جلوتر بچه‌های مهندسی جهاد در حال زدن خاکریز هستن و آماده بشین برای استقرار پشت خاکریز». بعد هم گفت: «یادتون نره که با خودتون جیره جنگی و مواد غذایی بردارین».   من و «یوسف سرباز» و «محمدرضا ثقفی» همیشه با هم بودیم، من و محمدرضا چند تن ماهی و کنسرو بداشتیم و قمقمه ‌مان را پر آب کردیم. به محمدرضا هم گفتیم: «تو هم آذوقه‌ات رو بردار» اما محمدرضا گفت: « اونجا همه چیز برام هست و چیزی نمی‌خوام » بعد هم کوله ‌اش را برداشت و سه تایی راه افتادیم به سمت جلو. بقیه بچه‌های گروهان هم دسته‌ دسته داشتند به سمت خط حرکت می‌کردند. وقتی رسیدیم توی خط، ابوطالب از روی موتور بچه‌ها را هدایت ‌کرد.   من و یوسف جلوتر حرکت می‌کردیم و محمدرضا کمی عقب‌تر از ما بود. ابوطالب همین که به من و یوسف رسید، اشاره‌ای کرد به سنگر کنار خاکریز و گفت: «شما دوتا برید توی این سنگر». چند قدمی که رفتیم به سمت سنگر یک‌هو صدای صوت خمپاره 80 آمد. من و یوسف شیرجه زدیم توی سنگر. اما انگار خمپاره خورده بود پشت سر محمدرضا. وقتی گرد و خاک خوابید و رفتیم سراغش دیدیم نصف بدنش را ترکش خمپاره برده است و محمدرضا شهید شده است، آن موقع بود که فهمیدم منظور محمدرضا از اینکه گفته بود: «همه چیز آنجا برام آماده است.» چه بود. انگار بهش الهام شده بود که شهید می‌شود.   خاطره دوم   توی شوشتر مشغول دیدن آموزش‌های آبی خاکی بودم که یک روز فرماندهان اعلام کردند که کسانی که باید امتحان کنکور بدهند خودشان را به گردان معرفی کنند. من و چند نفر دیگر خودمان را به گردان معرفی کردیم. یک هفته بعدش سه روز به‌ ما مرخصی دادند تا برای دادن امتحان کنکور از آنجا برویم.   از همان شوشتر سوار اتوبوس شدیم و به پشت جبهه رفتیم. من همیشه درسم خوب بود ولی با شروع جنگ و جبهه‌ای شدن من کمتر به درس و مدرسه می‌رسیدم. جوری شده بود که معلم شیمی‌مان که پسردایی پدرم هم بود چند بار به پدرم گفته بود: «نگذار محمد بره جبهه. این بچه درسش خوبه و می‌تونه پزشکی قبول بشه. اما با وضعیتی که اون پیش گرفته می‌ترسم دیپلم هم نتونه بگیره». با این حال من درس و مدرسه را رها نکردم. همه‌اش هم به خاطر کمکی بود که همرزم‌هایم توی کلاس و مدرسه به من می‌کردند. زمان‌هایی که من کلاس نبودم برای من جزوه و نکات مهم درسی را می‌نوشتند. زمانی هم که آن‌ها نبودند من این کار را برای آن‌ها می‌کردم. خلاصه با مطالعه آن جزوه‌ها آن هم یک هفته قبل از امتحانات سال چهارم توانستم دیپلمم را بگیرم.   آن سال هم مستقیم از جبهه به سر جلسه کنکور رفتم و چون درسم خوب بود توانستم از پس سئوالات کنکور برآیم. چند ماه بعد که نتایج کنکور آمد، دیدم که در رشته پرستاری دانشگاه مشهد و مهندسی کشاورزی دانشگاه شهید چمران اهواز و رشته مبارزه با بیماری‌های دانشگاه علوم پزشکی شهید صدوقی یزد قبول شده‌ام. بالاخره با مشورت و سفارش پدرم رشته مبارزه با بیماری‌ها را انتخاب کردم و تحصیلم را توی دانشگاه شروع کردم.  

برچسب‌ها