به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ «وصال» چهل روایت از دلداگی شهدا به امام زمان (عج) را روایت می کند. این کتاب را انتشارات ابراهیم هادی چاپ کرده است.
در برشی از کتاب میخوانیم: «سید علی اندرزگو معروف به مرد هزار چهره کسی که سالهای سال ساواک و تمام دستگاه های امنیتی رژیم شاه به دنبال او بودند او از کسانی است که انقلاب ارزشمند اسلامی ما به خون او و صدها شهید دیگر مانند او به بار نشست.
این خاطره را خود شهید اندرزگو برای آزاده ی گرامی حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی نقل کرده اند. یک بار زمانی که مشهد بودیم، مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم؛ بین راه رودخانه وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم آب موج میزد. من دیدم با زن و بچه نمی توانم عبور کنم. راه برگشت هم نبود چون همه جا در ایران به دنبال من بودند. نمی دانستم چه کنم.
همان جا نشستم؛ متوسل به آقا امام زمان (عج) شدم. نمیدانستم چه بگویم. از همه جا ناامید شده و گفتم آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب نمانند! آقا جان اگر من مقصرم اینها تقصیری ندارند و ... . لحظاتی از توسل من نگذشته بود. همان وقت اسب سواری رسید از ما سؤال کرد اینجا چه می کنید؟!
گفتم میخواهیم از آب عبور کنیم. آقایی که سوار بر اسب بود بچه را بلند کرد و در سینه ی خودش گرفت. من را هم پشت سر خود سوار کرد. خانم من هم پشت سر من سوار شد. ایشان اسب را به سمت آب حرکت دادند؛ وارد آب شد. در حالی که من دیدم اسب شنا میکرد راه نمی رفت وقتی رسیدیم آن طرف ما را گذاشتند زمین و تشریف بردند.
نمیدانی چه حالی داشتم من سجدهی شکر به جا آوردم و در همان حال گفتم بهتر است از او بیشتر تشکر کنم. از سجده برخواستم. دیدم اسب سوار نیست و رفته؛ تعجب کردم یعنی این قدر سریع برگشت؟
در همین حال به خودم گفتم لباس هایمان را در بیاوریم تا خشک شود. نگاه کردم دیدم به لباسهایمان یک قطره آب هم نپاشیده به کفش و لباس و چادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. نمیدانستم چه کنم. دو مرتبه سجدهی شکر به جا آوردم حالت خاصی به من دست داده بود که... .
وقتی هم که به روستای مجاور در افغانستان رفتیم کسی ما را تحویل نگرفت تنها یک خانواده بودند که ما را برای یک شب قبول کردند. نیمه شب پیرزن صاحبخانه گفت: «تنها دارایی ما یک گاو بود که آن هم شیرش خشک شده. نمی دانیم از کجا خرجی زندگی را تأمین کنیم؟ آن شب در نمازم برای آنها دعا کردم.
خب فقط آنها بودند که زن و بچهی من را پناه داده بودند. این زن شاهد بود که من برایش دعا کردم صبح وقتی به سراغ گاو میرود با تعجب میبیند که شیر فراوانی دارد. از آن روز ورق برگشت. همه ی اهل روستا به ما عنایت داشتند و ما را تحویل میگرفتند. ما مدتی آنجا ماندیم.
فرزند آقای اندرزگو میگفت سال ۱۳۵۷ پدرم با مرحوم آیتالله کشمیری از شاگردان آیتالله قاضی، تماس گرفت این عالم به پدرم گفته بود که کارهایتان را بکنید شما بهزودی به دیدار جد شریفتان نائل میشوید. پدرم از بیشتر دوستان و خانواده خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. ماه رمضان سال ۱۳۵۷ و در حالی که اندک زمانی تا پیروزی انقلاب مانده بود در حلقه ی محاصرهی صدها مأمور امنیتی رژیم فاسد پهلوی گرفتار شد.این سید بزرگوار در لحظات قبل از افطار به دیدار امام زمانش شتافت. یادش گرامی»
نظر شما