به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ «خانهام همین جاست» خاطرات افسانه قاضی زاده است؛ دختری 18 ساله که محض شنیدن صدای جنگ؛ چادر بر سر می کند و در جدال با مرگ به کمک هموطنانش میشتابد. در این کتاب که گلستان جعفریان آن را به رشته تحریر درآورده است با برشی از زندگی این دختر جوان آشنا می شویم که در بحبوحه جنگ با توجه به مخالفتهای پدرش سعی میکند هر کاری از دستش برمیآید؛ مثل «غسالی»، شستن پیکر شهدا و حتی کندن قبر برای دفن آنان را انجام دهد. او با «زهرا حسینی» نوجوانی 16 ساله همراه می شود تا در این کار او را یاری کند. در ادامه صفحاتی از این کتاب که توصیفی ناراحت کننده از آن لحظات است را میخوانیم:
«سه چهار نفری روی صندلی کنار راننده جا گرفتیم و رفتیم. پای مان که به جنتآباد رسید از تعجب دهانم باز ماند. در عرض چند روز آن قدر تخریب شده و وضعیتش به هم خورده بود که فکر کردم شاید ما به قبرستان دیگری آمده ایم. از زهرا حسینی پرسیدم این همون جنت آباده؟ گفت آره، گفتم آخر پس چرا این جوری شده؟ گفت: خب شب و روز دارند می کوبند. به خاطر همینه که کارها هی عقب می افتد نیرو هم نمییاد. دیگه هرچه جلوتر میرفتیم دلم بیشتر میگرفت. قبرستان تقریباً پر شده بود. خیلی از قسمتها هم قبر کنده و آماده کرده بودند تا شهدا را به خاک بسپارند. پشت در غسالخانه که رسیدیم هیچ کدام از بچه ها جرأت نکردند داخل بیایند.
زهرا حسینی اصرار میکرد برویم داخل. من دنبالش رفتم، توی اتاق کوچک غسالخانه دو تا جسد دیدم؛ یکی از آنها پیرزن و یکی دیگر دختر بچه بود. پیرزن را که غرق خون بود روی سنگ غسالخانه خوابانده بود. نزدیکتر رفتم صورتش از شدت خون دیده نمیشد. با اینکه نمیترسیدم؛ ولی وقتی گفت لباسهایش را بکن یک حالی شدم، چندشم شد، بدنم یخ کرد و مورمور شد، بیشتر حجب و حیا مانع میشد.
گفتم چطوری؟ گفت: چطوری نداره. هر جوری که بشه لباسش را بکنی چون لباسها را آتیش میزنیم دیگه نمیخواد استفاده بشه. من که دنبال بهانهای برای فرار بودم گفتم آخر من غسل و کفن کردن بلد نیستم، گفت: خودم یادت میدم. تو دلم گفتم عجب این دست بردار نیست. حالا چه کار کنم. دوباره گفتم اینها که غسل دادن نمیخوان. اینا شهیدن. چرا این قدر سخت میگیرید، همانطور که مشغول آماده کردن جسد دختربچه برای شستن بود، گفت: تا وقتی آب هست و کفن داریم باید غسل و کفنشان بکنیم.
همان موقع جسد دیگری را جلوی در گذاشتند. بدنش تکه تکه شده جمجمهاش از پشت مورد اصابت قرار گرفته، جز بینی و دهان چیز دیگر در صورتش باقی نمانده بود. سر برانکاردی که مردها جلوی در گذاشته بودند با زهرا گرفتیم و داخل آوردیم. او را روی سکوی دیگری خواباندیم. زهرا گفت: این را با این وضعیت نمیشود، شست. آب که بریزیم خون راه میافتد. بعد برایم توضیح داد چطور باید تیمم بدل از غسل داد.
در مورد این جسد چون بحث لباس درآوردن نبود راحت تر بودم رفتم بالای سکو دستهایم را به نیابت از شهید روی سنگ زدم و به نیمه صورت باقیمانده شهید کشیدم، خوشبختانه خونهای سر و صورتش خشک شده بودند. انگار چند روزی میشد که به شهادت رسیده بود. بعد دست راست و چپش را مسح کردم، وقتی میخواستیم او را بلند کنیم و دوباره روی برانکارد بگذاریم، من یک دستم را زیر سر زن بردم، غافل از اینکه چیزی به عنوان کاسه سر برایش نمانده دستم توی حفره سرش فرو رفت، یک لحظه احساس کردم برق فشار قوی بهم وصل کردهاند.
یک حالی شدم، چشمهایم دیگر جایی را نمیدید. نفسم توی سینه حبس شده بود. جسد را که جابهجا کردیم، احساس میکردم دیگر قلبم یاری نمیکند. به زهرا حسینی گفتم: دیگر نمیتونم. من رو معاف کن. اگر کاری غیر از این هست من در خدمتم و گرنه بذار برم. ناراحت شد و گفت اینجا یا باید کشتهها را غسل بدهی یا قبر بکنی، تو میتوونی قبر بکنی؟ گفتم آره من میرم قبر میکنم. گفت تو هم برو از شما این کارها برنمییاد. از غسالخانه بیرون آمدم به خودم گفتم، این دیگه کیه بابا چطور میتونه دست به این کارها بزنه، دخترها را که دیدم بهشان گفتم بچهها این دختره خیلی شجاع و نترسه، نمیدونید چه کار میکنه پرسیدند مگر اونجا چه خبر بود؟
برایشان توضیح دادم حال آنها هم بد شد. رفتیم سر قبرها کلی بیل و کلنگ آنجا ریخته بود. چند تا مرد هم مشغول کار بودند بیل و کلنگ برداشتم و هن و هن کنان شروع به کندن قبر کردم از همان اولش دستههای زمخت بیل و کلنگ کف دستهایم را به درد آوردند. هنوز کندن یک قبر کاملاً به پایان نرسیده بود که یکی از مردها به دادم رسید و از من خواست ادامه کار را به او بسپارم. آن روز تا غروب همین طور توی قبرستان ماندیم و کارهای پراکندهایی که به نظرمان میرسید انجام دادیم. از فردایش دوباره مشغول همان کارهای مسجد شدیم تا قبل از اینکه قبرستان برویم فکر میکردیم کارهای مسجد خیلی زیاد و سنگین است.»
نظر شما