به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ جوان رشیدش را برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم داد. با بودن جوانش قوی بود اما رفتن فرزندش او را فرو نریخت و از او زنی ساخت با قامت زینبی. دعوتمان را پذیرفته و با روی گشاده سلاممان را پاسخ داد. به همراه همسرش دقایقی رو در روی ما نشست و از مرتضی خود با ما سخن گفت.
حیات: از دوران کودکی آقا مرتضی برایمان بگویید؟
آقا مرتضی فرزند پنجم خانواده بود. مدتی بعد از تولد ایشان، برادرزداهام شهید شد. علیرغم مخالفتهای مادرم برای تشییع جنازه ایشان به شهرستان رفتم؛ اما مادرم با شنیدن خبر شهادت برادرزادهام طاقت نیاورد و از دنیا رفت. بعد از وفات مادرم سخت مریض شدم و نتوانستم دیگر به آقا مرتضی شیر بدهم.
یک شب در خواب مادرم را دیدم که آمد و گفت چرا خوابیدی؟ گفتم من مریضم و نمیتوانم از جایم بلند شوم. مادرم گفت بلند شو حسین (برادرزادهام) این نانها را فرستاده تا بخوری، جان بگیری و بتوانی به آقا مرتضی شیر بدهی. گفتم مریضم نمیتوانم. گفت این پول را هم فرستاده است که با آن دکتر بروی و نگذاری مرتضی زجر بکشد. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که خیلی سرحال هستم. علائم بیماری در من کاملا از بین رفته بود. سرحال و خوب از جا بلند شدم و به مرتضی شیر دادم.
حیات: این خاطره را برای آقا مرتضی تعریف کرده بودید؟
بله. وقتی که مرتضی بزرگ شد و این خاطره را برایش تعریف کردم، گفت مادر یعنی میشود یک روز من هم مثل غلامحسین شهید بشوم ولی گمنام بمانم؟
حیات: شهید کریمی چطور با فرهنگ شهادت آشنا شد؟
آقامرتضی از زمان کودکی در فکر شهادت بود و زمانی که من در سالهای جنگ برای تشییع جنازه شهدا میرفتم، مرتضی و برادرش دوست داشتند که حتما من را همراهی کنند در واقع اینطور بود که شهادت در ذهن مرتضی هک شد. همیشه از من می پرسید مادر اینها برای چه به جبهه میروند؟ برای چه شهید میشوند؟
حیات: چطور شما و پدرشان، ایشان را به این مسیر هدایت کردید؟
از زمان کودکی همراه پدرش به مسجد و حسینیه میرفت و مداحی میکرد. من خوشحال بودم که مرتضی در این راه قدم گذاشته است و خیلی علاقه داشتم که فرزندانم در راه اسلام باشند. زمانی که پسرانم کودک بودند، دوست داشتند تکیه بزنند و برای امام حسین (ع) عزاداری کنند. من هم بهعنوان مادر همیشه تشویقشان میکردم و برایشان نذری و چای میبردم؛ تا زمانی هم که بزرگ شدند در تکیهها و هیئت های بزرگ همراهشان بودیم.
حیات: آقا مرتضی مداحی را از پدر یاد گرفت؟
بله، خیلی در راه اهل بیت بود. همیشه میگفت مادر من عاشقم. عاشق حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) هستم. میشود من یک روز در این راه شهید شوم؟
حیات: از رفت و آمدشان به سوریه اطلاع داشتید؟ راضی بودید به سوریه بروند؟
چند بار اول اعزامشان را به من اطلاع ندادند. یک روز به او گفتم من داغ زیاد دیدهام اگر تو هم بروی من طاقت ندارم. میگفت مادر تو میتوانی تحمل کنی. تا اینکه پدر و برادرش را واسطه میکرد تا من را راضی کنند. گفت مادر اگر ما نرویم، فردا دشمن میآید جلوی ناموسمان و با ما میجنگد؛ ولی من باز هم راضی نشدم. تا اینکه یک روز آمد خانه و گفت مادر شما نگذاشتید من بروم؛ اگر ایندفعه راضی باشید میروم.
نشست، جلوی پام زانو زد و گریه کرد و گفت مادر فردای قیامت میتوانی جواب حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) را بدهی و بگویی من مرتضی را از شما بیشتر میخواستم که نگذاشتم بیاد؟
این حرف را که زد بلندش کردم و گفتم پسرم گریه نکن. بلند شو. تو پسر همان حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) هستی. بلند شو که اجازهات را دادم. مرتضی خوشحال شد و چیزی گفت که خجالت و شرم کردم نه بگویم. بلند شد و با خوشحالی داد میزد که بچهها مادر راضی شد. همه تعجب کردند که چی شد تو راضی شدی؟ گفتم مرتضی مال من نبود، مال آنها بود.
حیات: از روز شهادتشان برایمان بگویید.
ایشان بعد از اینکه من رضایت دادم رفت. بعد از دو روز آمد و برای خداحافظی به سوریه رفت. زمانی که برای آخرین بار بغلش کردم، بوسیدمش و به حضرت زینب (س) سپردمش. آنقدر خوشحال بود که پرواز میکرد. تا وسطهای کوچه رفت و برگشت رو به من لبخند زد و گفت مادر دعایی که باید برای من بکنی را بکن. فهمیدم که چه دعایی را میگوید اینکه من شهید شوم. گفتم برو پسرم هر چه صلاح است، همان باشد.
حیات: بهعنوان یک مادر بدرقه آقا مرتضی سخت نبود؟
زمانی که من آقا مرتضی را راهی میکردم فکر حضرت زینب (س) و حضرت زهرا (س) بودم، چون ما در مقابل اینها کسی نیستیم و فرزندان ما امانت هستند. حضرت زینب (س) خودش به ما صبر میدهد. حتی زمانی که آقا مرتضی شهید شدند از جایم بلند شدم و گفتم یا حضرت زهرا (س) نگذار من جلوی دشمن کمرم خم شود و سربلندم کن.
آن غمی که در دلم بود را از من دور کرد و به شهادت پسرم در راه حضرت زینب افتخار کردم .
حیات: ماجرای اینکه به شما مادر پنج شهید میگویند چیست؟
آقا مرتضی بعد از شش سال پیکرشان برگشت. زمانی که ما را به برنامه خندوانه دعوت کردند در آنجا مسئول بهزیستی هم آنجا بودند. ایشان دو برادر شهید معرفی کردند که در بهزیستی بزرگ شده و بعد شهید شده بودند. از ما خواستند که این دو فرد را فرزندان خودتان حساب کنید. یک شهید دیگر در شهرستان گمنام بودند و من ایشان را به عنوان مادر به خاک سپردم. به او گفتم سلام ما را به حضرت زهرا (س) برسان و به مرتضی بگو اگر خواستی و صلاح حضرت زینب (س) بود برگرد. بعد یک هفته خبر آوردند که مرتضی برگشته است. به معراج شهدا رفتیم و به خاک سپردیمش.
حیات: روزی که خبر شهادتشان را آوردند چه حال و هوایی داشتید؟
از ماموریتهای مرتضی من اطلاعی نداشتم اما بعدها فهمیدیم. چندروزی بود که با مرتضی حرف میزدم و میگفتم کجایی و به شوخی میگفت در بهترین رستورانها و بهترین هتلها هستم. من میدانستم که اینطور نیست و پشت دیوارها صبح تا شب کمین است و حتی روزه میگیرد و غذایش را به بچههای سوریه میدهد؛ ولی افتخار میکردم که چنین فرزندی دارم.
یک شب زنگ زد و گفت مادر چند روزی به من زنگ نزن تا خودم بهت زنگ بزنم. همان شب به همرزمانش میگوید من میروم غسل شهادت کنم و بعد که برمیگردد میبیند بچهها توی لباسش اسمش را نوشتند. مرتضی ناراحت میشود و میگوید من میخواهم گمنام شهید شوم.
بعد روضه حضرت رقیه را میخواند و بچههای سوریه و افغانستان و ایران جمع میشوند. همه در فکر بودند که صبح چه میشود ولی مرتضی با خوشحالی آرزو میکرد چقدر خوب است که من فردا تا ظهر مثل امام حسین (ع) سر نداشته باشم، مثل حضرت عباس (ع) دست نداشته باشم و مثل حضرت علی اکبر (ع) شهید شوم.
روز عملیات نیروهای مرتضی یکییکی شهید میشوند و مرتضی خودش دست و پهلویش زخمی میشود اما برخلاف مخالفتها با همان وضعیت میرود تا بچهها را جمع کند و بیاورد که موشک به ایشان اصابت میکند. به قول راوی فقط سر و یک دست ایشان باقی میماند که آن هم تا شش سال در بیابان سوریه ماند و بعد آوردنش.