فرمانده از نگاه فرمانده

احمد تداعی خلوص، صفا، پاکی و صداقت بود و پیوسته بی قرار
به گزارش خبرگزاری حیات، 19دی ماه سال 1384 یکی از تلخ ترین روزها برای نیروهای نظامی به ویژه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. در این روز هواپیمای حامل جمعی از فرماندهان این نیرو در بازگشت از ارومیه دچار سانحه شد و سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمی، فرمانده نیروی زمینی سپاه و به همراه جمعی از بهترین فرماندهان نظامی کشور به درجه رفیع شهادت نائل شدند. به همین دلیل مروری داریم بر زندگی این فاتح خرمشهر. سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمیدر سال ۱۳۳۷ در نجف آباد اصفهان دیده به جهان گشود. وی همچون سایر جوانان، سرگرم تحصیل شد. با پیدایش جرقههای انقلاب اسلامیدوشادوش ملت به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال ۵۹ به کردستان رفت تا با رزمیبی امان، دشمنان داخلی انقلاب را منکوب نماید.
او دوران جوانی خود را با لذت حضور در جبهههای نبرد از کردستان گرفته تا جای جای جبهههای جنوب در صف مقدم مبارزه با متجاوزان بعثی در سِـمتهایی چون: دو سال فرماندهی جبهه فیاضیه آبادان، شش سال فرماندهی لشکر ۸ نجف، یکسال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده داشت. فرمانده بیشکست / ... و این است فتحالفتوح / برای احمد کاظمی / خداحافظ فرمانده رزمندگان و ایثارگران بسیاری، خاطراتی شیرین و به یادماندنی از رشادتها و شجاعتهای این دلاور زمان بیاد دارند. حضور مستقیم در خط مقدم جبهه و ارتباط صمیمانه با پاسداران و رزمندگان بسیجی تا بدانجا بود که از ناحیه پا، دست، و کمر بارها مجروح گردید و یک بار نیز انگشتش قطع شد. در طی سالها با استفاده از مجالهایی از عشق به تحصیل بهره جست و کارشناسی خود را در رشته جغرافیا و کارشناسی ارشد را در رشته مدیریت دفاعی گذراند و موفق شد دانشجوی دکتری در رشته دفاع ملی گردد. کفایت و شجاعت آن بزرگوار تا بدانجا بود که مقام معظم رهبری ۳ مدال فتح بر سینه پر عطش شهادت ایشان نصب نمودند. وی در اواسط سال ۸۴ از سوی فرمانده کل سپاه، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد و توفیق خدمت را در سنگر دیگری یافت. این فرمانده قهرمان در آخرین دیدار خود با محبوب خویش فرمانده معظم کل قوا، تقاضای دعا برای شهادت خویش را نمود، زیرا مرغ جانش بیش از این تحمل ماندن بر این کره خاکی را نداشت و سرانجام در پروازی دنیوی به پرواز اخروی شتافت. اوج گرفت و به ملکوت اعلی پیوست. سردار شهید سرلشکر پاسدار احمد کاظمی در سن ۱۸سالگی ، پس از تحصیلات دوره دبیرستان در صف مبارزین و جبهههای جنوب لبنان حضور پیدا کرد و مبارزه با استکبار و اشغالگران را آغاز نمود. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامیجزو اولین کسانی بود که به سپاه پاسداران پیوسته و از فرماندهان شجاع، پر انرژی، مدیر و خلاق بود و به همین دلیل حکم مسوولیتهای زیادی را از دست مبارک مقام معظم رهبری دریافت کرد. شهید کاظمی، با شروع جنگ تحمیلی، با یک گروه ۵۰ نفره در جبهههای آبادان حضور یافت و مبارزه را با دشمن متجاوز آغاز کرد.
وی، از همان اول فرماندهی یکی از جبهههای آبادان را برعهده گرفت و در عملیات حصر آبادان و در یکی از محورهای عملیات مسوولیت مهمیبرعهده داشت. وی در پایان جنگ تحمیلی همان گروه ۵۰ نفره روز اول جنگ را تبدیل به یکی از لشکرهای قوی و مهم سپاه کرد و لشکر را با سلاحهای به غنیمت گرفته شده از عراقیها به یک لشکر زرهی با صدها تانک و نفربر و توپخانه و ماشین آلات، تحویل نظام داد. وی در راهاندازی و شکلگیری نیروی زمینی سپاه به عنوان معاون عملیاتی نیروی زمینی سپاه خدمات شایانی داشت. سردار کاظمیهمچنین در سال ۱۳۷۲ با حضور در منطقه شمال غرب کشور به عنوان فرمانده منطقه شمال غرب حکم فرماندهی را از دست مقام معظم رهبری دریافت کرد. مقام معظم رهبری در همان دوران مسوولیت سردار کاظمی در استان آذربایجان غربی و کردستان حضور پیدا کردند و از برقراری امنیت منطقه توسط سردار کاظمیتقدیر به عمل آوردند. در سال ۱۳۷۹حکم فرماندهی نیروی هوایی سپاه را از رهبر معظم انقلاب دریافت کرد و نیروی هوایی را از نظر سازمان، ساختار و سازماندهی و سازمان موشکی ارتقا داده تا جایی که دشمنان جمهوری اسلامیایران از توانمندی موشکی کشور حیرت زده بودند.
وی پس از ۵ سال خدمت ارزنده در نیروی هوایی سپاه، در سال۱۳۸۴ حکم فرماندهی نیروی زمینی سپاه را از مقام معظم کل قوا دریافت کرد و طی سه ماه فعالیت شبانهروزی، بیش از ۱۰۰ سفر به تمامییگانهای نیروی زمینی داشت و وضعیت یگانهای نیروی زمینی را از نزدیک بررسی میکرد.
سردار شهید کاظمیمحور عمده فعالیتهای نیروی زمینی را تقویت و ارتقای یگانهای صفی نیروی زمینی سپاه اعلام کرد و در این زمینه، خدمات ارزندهای را ارایه داد. وی، شب شهادت در جلسهای، ضمن آنکه که حسرت میخورد که چرا شهید نشده و یاران او رفتهاند، سفارش کرد، " شهدا خیلی به گردن ما حق دارند، باید تلاش زیادی کنیم" باید در اردوهای راهیان نور از همه شهدا (ارتش، سپاه، بسیج) بگویید، از خودتان نگویید از دیگران بگویید. از نیروی هوایی ارتش، از هوانیروز ارتش، از شهدای ارتش و جهاد بگویید. وی صبح روز شهادت عازم منطقه شمال غرب شد. حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامیدر پیامیشهادت سردار رشید اسلام، سرلشگر احمد کاظمیو تعدادی از سرداران و افسران سپاه را در حادثه سقوط هواپیما تسلیت گفتند. آخرین ملاقات شهید احمد کاظمی با رهبر معظم انقلاب: دو هفته پیش شهید کاظمى پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکى اینکه دعا کنید من روسفید بشوم، دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم. گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهاى مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همهتان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزى که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایستهى شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتى این جمله را گفتم، چشمهاى شهید کاظمى پُرِ اشک شد، گفت: انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند! فاصلهى بین مرگ و زندگى، فاصلهى بسیار کوتاهى است؛ یک لحظه است. ما سرگرم زندگى هستیم و غافلیم از حرکتى که همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مىکنند؛ هر کسى یک طور؛ بعضىها واقعاً روسفید خدا را ملاقات مىکنند، که احمد کاظمى و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند. ما باید سعىمان این باشد که روسفید خدا را ملاقات کنیم؛ چون از حالا تا یک لحظهى دیگر، اصلاً نمىدانیم که ما از این مرز عبور خواهیم کرد یا نه؛ احتمال دارد همین یک ساعت دیگر یا یک روز دیگر نوبتِ به ما برسد که از این مرز عبور کنیم. از خدا بخواهیم که مرگ ما مرگى باشد که خود آن مرگ هم انشاءاللَّه مایهى روسفیدى ما باشد. انشاءاللَّه خدا شماها را حفظ کند.
بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامى در مراسم تشییع پیکرهاى فرماندهان سپاه 21/10/1384
روایت جانبازی شهید احمد کاظمی: احمد آقا داشت در حالی که به خط دشمن نگاه میکرد، با بیسیم حرف میزد. من رفتم زیر شانههای حمید را گرفتم و اصغر دیزجی هم پاهای حمید آقا گرفت. در این حین خمپاره ۸۱، افتاد درست کنار تویوتا. تویوتا روشن بود. چرخ و رادیاتور و و دیفر ماشین را زد لت و پار کرد. در همان لحظهای که خمپاره افتاد و منفجر شد، صدای احمد کاظمی را هم شنیدم که گفت: آخ؟ برگشتم طرف احمد. خودم نیز سوزشی در پایم حس کردم. بی توجه به این اتفاقات به بچههایی که آنجا بودند، گفتم: بیایین کمک کنین جنازه حمید را ببریم عقب. منتهی اینها از شدت خستگی حال بلند شدن نداشتند به قدری خسته بودند که قدرت پر کردن خشابهایشان هم نبود. گفتم: پس من جنازهرو میکشم تا کنار تویوتا، شما فقط کمک کنین بذاریم داخل ماشین. گفتند: باشه. در این گیر و دار اصغر دیزجی گفت: غلامحسین! هم ماشینات زخمی شد هم خودت! نگاه کردم از جایی که در پایم سوزش احساس میکردم ترکش خورده بود. از رادیاتور ماشین آب قرمز میریخت.[رنگ آب رادیاتور تویوتا به رنگ قرمز است.] «آخ» احمد آقا هنوز توی گوشم بود، برگشتم طرفش. گفت: ببین اون بند انگشتم کجا اوفتاده، شاید پیدا کردی. یک بند از انگشت وسطش را ترکش قطع کرده بود. بند را پیدا کردم و گذاشتیم سر جایش و با گاز و باند بستیم. احمد آقا باز هم نمیرفت عقب. با اصرار راضی کردیم تا برود عقب. آمدم سراغ تویوتا، ولی دیگر تویوتا به درد نمیخورد. میخواست برود که پرسیدم: احمد آقا جنازه حمید را چیکار کنیم؟ گفت: بذار بمونه، بریم ماشین بفرستیم بیارن عقب. گفتم: شما برین من میمونم اینجا. از دستم گرفت و کشید که بیا برویم. پای من زخمی بود و میلنگیدم. پیاده راه افتادیم. بیسیم زد لشکر نجف، یک جیپ داشتند که رویش موشک تاو سوار بود. همین جیپ موشک تاو آمد، سوارش شدیم و برگشتیم قرارگاه. خودش از جیپ پیاده شد به راننده سفارش کرد این را ببر اورژانس و خودش رفت سنگر آقا مهدی، خواستم من هم پیاده شوم که به آقا مهدی گفت: زخمی شده، بذار بره اورژانس. آقا مهدی هم گفت: برو بده زخمت را پانسمان کنن بعد برگرد. من رفتم پانسمان شدم و برگشتم دوباره پیش آقا مهدی و احمد آقا. بعد از این احمد آقا را راضی کردیم که برود عقب. در این فاصله وضعیت خط و موقعیت دشمن را برای آقا مهدی شرح داد و رفت و فرماندهی لشکرش را سپرد دست آقا مهدی. منتهی از جزیره نرفته بود پس از یکی دو ساعت برگشت به همان سنگر کوچک آقا مهدی. بند انگشت را توی اورژانس انداخته بودند دور. گفته بودند دیگر به دردت نمی خورد. سردار کاظمی به روایت سردار حاج قاسم سلیمانی: *هیچ وقت فکر نمی کردیم بنا باشد ما برای احمد صحبت کنیم، خاک برسرما که امروز ما زنده ایم و احمد در میان ما نیست و من برای او بناست صحبت کنم، این هم یکی از رسمهای روزگار است. پسر شهید احمد یک جمله قشنگی می گفت روز شنیدن خبر احمد گریه می کرد، زمزمه می کرد با خودش و می گفت: «هی ما را لوس کردی، به خودت عادت دادی، حالاما چه باید بکنیم». شاید در نبود شهید کاظمی بهتر می شود از او حرف زد.، دیگه نیست بگوید: «ول کن پسر، خوشت می آید»، می گفت: حال می کنم وقتی دژبان ها جلوی مرا می گیرند، هل می دهند، دلم می خواهد به من بگویند چکاره ای؟ کسی هر وقت یک عزیزی را از دست می دهد، یکسال، دوسال یا چهل روز به یادش هست، ازش اسم می برد، کمتر اتفاق می افتد یک مدت طولانی آدم درگیر کسی بشود که از دست می دهد، 19 سال احمد، حسین حسین می کرد به یاد شهید خرازی. هیچ جلسه ای، هیچ خلوتی، جلسه رسمی، جلسه دوستانه، جلسه خانوادگی، مسافرتی وجود نداشت که او یاد باکری و خرازی و همت و این شهدا را نکند. هیچ نمازی ندیدم، که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند وپیوسته این ذکر: «یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی » ورد زبان احمد بود وبعد گریه می کرد. عجیب بود هر کس به دلایلی در غم احمد ناراحت است، یک کسی می گوید: «حیف شد این شخصیت با این جایگاه، با این تأثیرش، از بین ما رفت»، یک کسی وابستگی دوستی، فامیلی و غیره داشت، به هر صورت غم احمد همه را غمگین کرد و از دست دادن احمد همه را ناراحت کرد، اما آن چیزی که بچه های جبهه با احمد دلخوش بودند و با رفتن او غمگین شدند این بود که، احمد تداعی رفتارهای جنگ بود، تداعی خلوص، صفا، پاکی، صداقت بود. وقت سخن با احمد ناخودآگاه آدم را به یاد خرازی می انداخت، به یاد همت می انداخت، حیای احمد آدم را به یاد آن انسان پر از حیای جنگ می انداخت، لذا امروز که احمد را از دست دادیم انگار یک یادگار از همه یادگاران جنگ را از دست داده ایم، آن کسی که از همه ارزشهای جنگ نشانه ای در خود داشت از دست داده ایم، به همین دلیل هم پیوسته خودش را محاسبه می کرد، پیوسته خودش را سرزنش می کرد، پیوسته بی قرار بود، در مسئولیت با لبخند و گل استقبال شد و هر کجا از مسئولیت خارج شد (در سنگری به سنگری) با اشک بدرقه شد، لشکر 8 نجف را ترک کرد و مردم کردنشین کردستان را از انزوا خارج ساخت، پس از آن به نیروی هوایی رفت، وقتیکه می خواست خارج شود، شما دیدید تکه هایی از این فیلم را با اشک و غم دوستانش بدرقه شد، آمد نیروی زمینی، یک امید بزرگی برای سپاه در نیروی زمینی ایجاد کرد، هیچ کس نیست قضاوت کند که هر یک از این مقامها احمد را بالا برد، به احمد افتخار داد، بالعکس بود، فرماندهی لشکر نجف اشرف به احمد چیزی نیفزود که حال که او بنیانگذار لشکر نجف اشرف بود، بلکه لشکر نجف اشرف به این دلیل پر افتخار بود که احمد فرمانده اش بود، فرمانده نیروی هوایی شدن او به نیروی هوایی افتخار داد، نه نیروی هوایی به احمد افتخار ، فرمانده نیروی زمینی شدن، مقام کمی نیست، بلکه در بین نیروهای مسلح در سپاه پاسداران بالاترین پست، فرمانده نیروی زمینی است و ارشد همه فرماندهان سپاه بعد از فرمانده کل سپاه است. اما احمد به نیروی زمینی مقام داد نه نیروی زمینی به احمد. لذا در هر کجا قرار می گرفت او تأثیرات معنوی اش، تأثیرات رفتاری واخلاقی اش بی نظیر بود، ما در تاریخ انسانها کمتر داریم آدم به این خوبی جامع باشد، آدمهای جامع نادرند، اینطوری نیست که ما فکر می کنیم جامعه ما پر از احمد است و کسانی جای این خلأ ها را پر می کنند، نه اینطور نیست، امکان ندارد که این خلأها به سادگی پرشود، طول می کشد در جامعه بشری کسانی مثل احمد متولد شوند. سیصد سال، پانصد سال طول کشید که یک فردی مثل امام خمینی(ره) در جامعه ظهور کرد، به سادگی نمی تواند مثل امام خمینی(ره) متولد شود. هر پانصد سالی، هر چهارصد سالی و هر دویست سالی جامعه یک چنین انسانی را تحویل می گیرد. اینها چیزهایی نیست که ما فکر کنیم به سادگی قابل بدست آوردن است، قابل جایگزین شدن هستند، نه اینجوری نیست. نکته دیگر، هرکسی ممکن است تأثیری داشته باشد اما تأثیرات با هم فرق می کند و مشکل این است که ما در زمان حیات آنها قدر این تأثیرات را کمتر می دانیم. یک شخصیتی می آید مثل علامه امینی و الغدیر را می نویسد. مرحوم آقای شیخ عباس قمی می آید مفاتیح الجنان را می نویسد آنها یک تأثیری دارند و یک هدایتی دارند و امام خمینی(ره) که نظام جمهوری اسلامی را تأسیس می کند یک تأثیر دیگردارد. شخصیت شهید کاظمی را هم در این بعد باید مورد جستجو قرار داد. احمد فقط فرمانده لشکر نبود، ما با او نزدیک بیست و هفت سال زندگی کردیم، رشد کردیم. در ظاهر او فرمانده لشکر بود و ما هم فرمانده لشکر بودیم و خیلی از دوستانمان هم که شهید شدند فرمانده لشکر بودند، اما تأثیرات کاملاً متفاوت بود. تأثیرات شهید کاظمی در جنگ صرفاً تاثیر یک فرمانده لشکر نبود، که مثل ده یا دوازده تا لشکری که در جنگ وجود دشتند او هم سهمی دارد نقشی داشت و آن نقش را ایفا می کرد، اینگونه نبود. اجزاء لشکر مثل یک بناست همه اعضای این بنا در آن تأثیر دارند، اما محور ومبنای اساس این بنا ستونهای این بنا هستند. در جنگ احمد جزء ستونهای این بنا بود، هم در آن ارزشهایی که در جنگ بوجود آمد که من اشاره به آنها می کنم. او نقش یک مربی را داشت.
اینجا برادر عزیز سردار رضایی تشریف دارند، سردار رشید تشریف دارند، برادر عزیز آقای اسدی هستند، خیلی از فرماندهان جنگ هستند، آنها شاهدند، چند نفر در جمع ما بودند، نقش مربی داشتند، نه مربی به معنای مربی نظامی که آموزش نظامی بدهند، نه، مربی جامع تر از این حرفها، و بدون اینها و یا در هرجلسه ای که اینها نبودند نقص بود و وقتی که بعضی هاشون شهید شدند. این نقص تا آخر جنگ باقی ماند و این سه نفر نقش مربی را داشتند، حسن باقری، حسین خرازی واحمد کاظمی. اگر همه ما می نشستیم در جنگ حرف می زدیم، تصمیم گیری می کردیم، سکوت هر یک از این سه نفر، حتماً امکان تصمیم گیری را مشکل می کرد، حرف آخر را می زدند، اگر مخالفت می کردند با عملیاتی، حتماً یک مسأله و دلیل داشت و اگر اصرار می کردند همینطور بود، ما در 10 عملیات بزرگ جنگ، یعنی عملیات ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، بدر، خیبر، والفجر 10، کربلای 5، والفجر 8 در هر ده عملیات بزرگ جنگ، شش عملیات ناجی تصور محورش احمد بود. درثامن الائمه(ع) ایستاد تا دشمن آبادان را نگرفت، برای شکست محاصره آبادان، احمد و حسین دو محور اصلی واساسی بودند. در بدر مثل یک شهاب، جبهه را شکافت رفت داخل. من یادم نمی رود وقتی آخر شب مهدی باکری شهید شده بود همه رزمندگان جبهه را تخلیه کرده و عقب نشینی کرده بودند، فقط ده نفر مانده بودند که اصرار می کردند با التماس احمد را از منطقه بدر خارج کنند، نمی آمد. می گفت: چرا جنگ ما اینطور شد؟ به اینصورت در آمد؟ شخصیتی مثل احمد کاظمی، تأثیرات یک فرمانده لشکر که فقط خرمشهر را آزاد کرد، نبود، پرورش چنین فضایی بود که امروز 17 سال از جنگ می گذرد اما هر روز این نام، نام بسیجی فرهنگ جنگ و توجه به آن در جامعه ما ضروری تر به چشم می خورد و احساس می شود. این نقش احمد بود، نقش حسین بود نقش حسن باقری بود، نقش مهدی زین الدین بود، نقش شهید علی رضائیان بود و دهها فرمانده ای که شهید شدند و اینها محور های اصلی اش بودند. در عملیات «بیتالمقدس» و آزادی خرمشهر لشکر شهید کاظمی در مرحله نخست عملیات و در مرحله آخر آن، توانست نقش فوقالعادهای ایفا کند به گونهای که در روزهای پایانی درگیری «بیتالمقدس» که نیروهای ایرانی، توان کافی برای آزادی خرمشهر نداشتند و تقاضای چند هفته بازسازی را از فرماندهی کردند، در شب نوزدهم یا هیجدهم وقتی همه خسته شده بودیم، همه وسواس داشتند که عملیات برای دو هفته به تاخیر بیفتد، آنجا حسن باقری صحبت کرد، گفت ما به مردم قول دادهایم. گفتیم خرمشهر در محاصره است چطور میتوانیم برگردیم. همه خسته بودند چون ما چهل روز بعد از عملیات فتح المبین، عملیات بیتالمقدس را شروع کرده بودیم. شهید کاظمی توانست با کمک شهیدخرازی آخرین مرحله عملیات آزادسازی خرمشهر را انجام دهد. ایشان نیروهای عراقی را در خرمشهر محاصره و شهر را آزاد کردند ، با دو لشکر خرمشهر را تصرف کردند هر کدام با پنج گردان یعنی سه هزار نفر درمقابل بیست هزار نفر دشمن، لشکرهای 8 نجف و 14 امام حسین تحت فرماندهی احمد و حسین بودند. و اینگونه بود که در همه عملیاتها تا پایان جنگ، شهید کاظمی بدون استثنا نقش فعال و موفقی داشت؛ وی از افراد مؤثر در آزادسازی خرمشهر بود و این شهر تا ابد، مرهون رشادت کاظمی است. سردار احمد کاظمی در قاب خاطرات *سردار رحیم صفوی: چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار، بد جوری شکنجه اش داده بودند. مادرش می گفت: روزی که آزادش کردند, وقتی می خواست برود حمام, دیدم زیر پیراهنش پر از لکه های خشک شده ی خون است, اثر تازیانه ها. بعدا فهمیدم بینی اش را هم شکسته اند. خودش یک کلام راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند چیزی نگفت.هر وقت می گفتم این از خدا بی خبرها چی به روزت آوردن؟ می گفت هیچی مادر. بینی اش را هم از خونهای لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش می دیدیم فهمیدیم شکسته. خودش می گفت: این خونا مال اینه که توی زندان سرما خوردم. اثرات آن شکستگی بینی , تا آخر عمر همراهش بود.مثل اینکه یک بار عملش کردند, ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج می برد. در حادثه بم بیش از 200 فروند هواپیما و هلیکوپتر را سامان داد ، درساعتهای اول، شهیدکاظمی به عنوان فرمانده نیروی هوایی تمام ناوگان خودش را برای نجات مردم بم بسیج کرد.خودش هم فرودگاه بم را آماده کرد، هر 13 دقیقه یک هواپیما و یک هلیکوپتر ، چه در شب و چه در روز پرواز می کرد30 هزار مجروح را با هواپیما و هلیکوپتر تخلیه کرد، 10 شبانه روز نخوابید. *سردار شهید تهرانی مقدم: در یکی از عملیات ها که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده ؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت بگو چقدر می ارزد. گفتم مثلا شش هزار دلار. گفت: “مقدم نزن این ها اینقدر نمی ارزند.” خیلی بعید است شما فرمانده ای وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت. می دانید چرا؟ چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد.
* دوست شهید: رفته بودیم سریلانکا، سال هفتاد. احمد هم همراهمان بود.چند تا از فرماندهان نظامی و مسئولین سریلانکا آمده بودند استقبالمان. افراد را من به آنها معرفی میکردم. موقع معرفی احمد گفتم: ایشان از فاتحان خرمشهر بوده. چهار، پنج روز آن جا بودیم. آنها احمد را ول نمیکردند. احمد به عنوان یک فرماندهی با اقتدار در نظرشان جلوه کرده بود. هر چه میگفت، تندتند مینوشتند. احمد راجع به بحثهای نظامی زیاد صحبت کرد، ولی راجع به کاری که خودش در عملیات فتح خرمشهر کرد، چیزی نگفت. نه آن جا، نه هیچ جای دیگر. هیچ وقت نشد که لام تا کام دربارهی خدماتی که زمان جنگ یا قبل و بعد از آن کرده، حرفی بزند. خدا رحمتش کند؛ دقیقاً روحیهی حسین خرازی و امثال آن خدا بیامرز را داشت. حسین هم یکی از دو فاتح خرمشهر بود، ولی هیچ وقت راجع به آن فتح کمنظیر، در هیچ کجا صحبت نکرد. * همرزم شهید: سرمای شدیدی خورده بود. احساس میکردم به زور روی پاهایش ایستاده است. من مسئول تدارکات لشکر بودم. با خودم گفتم: خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه. همین کار را هم کردم. با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم. از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟ گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرماندهی لشکرم هستی؛ شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله! گفت: این حرفا چیه میزنی فاضل؟ من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیهی نیروهام فرق گذاشتی؟ توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست میکنی؟ گفتم: خوب نه حاجی! گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو میخورم که بقیهی نیروها خوردن. * دوست شهید: از صحبتش فهمیدم رانندهی تانکر نفتکش است. داشت برای صاحب مغازه درددل میکرد. گفت: اگر این احمد کاظمی رو پیدا کنم، میرم بهش التماس میکنم که یه مدتی هم بیاد طرف زابل و زاهدان! بیاختیار برگشتم به صورت طرف دقیق شدم. من یکی از نیروهای تحت امر سردار کاظمی بودم. گفتم: شما حاج احمد رو میشناسی؟ گفت: از نزدیک که نه، ولی میدونم آدم خیلی با حالیه! پرسیدم: چطور؟ گفت: من یه مدت کارم توی کردستان بود، با این که هیچ وقت شبها توی کردستان رانندگی نمیکردم، ولی نشده بود که هر چند وقت یکبار گرفتار گروهکهای ضد انقلاب نشم؛ ماشینم رو میبردن توی بیراههها، سوختش رو خالی میکردن و بعد هم ولم میکردن. مکث کرد. ادامه داد: ولی این احمد کاظمی که اومد اونجا، خدا خیرش بده، طوری امنیت به وجود آورد که دیگه نصف شبها هم توی جادهها رانندگی میکردم و هیچ اتفاقی برام نمیافتاد. آخر صحبتش گفت: حالا کارم افتاده سیستان و بلوچستان. همون بدبختیها رو از دست اشرار اون جا هم داریم میکشیم و هیچ کی هم نیست که جلوی اون نامردا قد علم کنه. * همکار شهید: هواپیمای سوخو را حاج احمد وارد نیروی هوایی سپاه کرد. مراسم افتتاحیهاش را همه انتظار داشتیم در تهران باشد، سردار ولی گفت: میخوام مراسم افتتاحیه توی مشهد باشه. پایگاه هوایی مشهد کوچک بود. کفاف چنین برنامهای را نمیداد. بعضیها همین را به سردار گفتند. سردار ولی اصرار داشت مراسم توی مشهد باشد. با برج مراقبت هماهنگیهای لازم شده بود. خلبان، بر فراز آسمان، هواپیمان را چند دور، دور حرم حضرت علی بن موسی الرضا ( ع) طواف داد. این را سردار ازش خواسته بود. خیلیها تازه دلیل اصرار سردار را فهمیده بودند. خدا رحمتش کند؛ همیشه میگفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا (ع) بینیاز نیستیم.
*سالهای هفتاد و هشت، هفتاد و نه، منافقین هر چند وقت یک بار، شیطنتهای تازهای توی ایران میکردند. گاهی وسط پایتخت را با خمپاره میزدند، گاهی افراد را ترور میکردند، گاهی هم توی مرزها مشکلساز میشدند. در واقع داشتند جمهوری اسلامی را تست میکردند! بدشان نمیآمدکه بتواننداوضاع واحوال ایرانرابرگردانند به اوضاع واحوالسالهای شصت،شصتویک! حاج احمد تازه فرماندهی نیروی هوایی سپاه شده بود. یک کار دقیق اطلاعاتی روی مقر منافقها، توی خاک عراق کرد. طولی نکشید که هفتاد موشک نیروی هوایی سپاه، میهمان مقر آنها شد! کلی تلفات جانی و مالی دادند. دیگر هوس شیطنت توی خاک ایران از سرشان پرید! * امینی، دوست و همرزم شهید: یک روز در دفترش مرا مخاطب قرار داد و گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟ سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست. گفتم: شما فرماندهی نیروی هوایی سپاه هستین سردار. به صندلیاش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما میگم که این جا خبری نیست! آن وقتها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات میمونه؛ از این پستها و درجهها چیزی در نمیآد! نام احمد کاظمی، برای خیلی از فرماندهان نیروی زمینی، نام آشنایی بود؛ به روحیات و به رویکردهای او هم آشنایی داشتند. همین که زمزمهی حضورش در نیروی زمینی شروع شد، فلش کارها و برنامهریزیهای فرماندهان، به سمت ارتقا توان رزم کشیده شد. آنهایی که توی امور نظامی، به اصطلاح اهل خبره هستند، هنوز هم با قاطعیت میگویند: فقط اسم احمد کاظمی، سیدرصد توازن رزم نیروی زمینی را برد بالا! خودش هم که وارد نیروی زمینی شد، این توان را هشتاد تا نود درصد بالا برد. * همکار شهید در نیروی زمینی: ظرف مدت کوتاهی، بساط کارمندی را جمع کرد. میگفت: ما نیروی زمینی هستیم، سازمان ما، سازمان رزمه؛ توی سازمان رزم، جایگاه کارمندی اصلاً معنا نداره! کارمندها را مخیر کرد که؛ یا از نیروی زمینی باید بروید، یا این که رستهی نظامی بگیرید. خدا رحمتش کند؛ تمام این کارها، از تفکر دفاعیاش نشأت میگرفت، از این که بیدار بود؛ میگفت: با این دشمنان قسم خوردهای که ما داریم و یک لحظه از فکر براندازی ما بیرون نمیآن؛ ما باید هر روز بُنیهی دفاعی خودمون رو بیشتر از روز قبل بکنیم. نیروی هوایی سپاه را هم با همین تفکر متحول کرده بود * همکار شهید: به خاطر شرایط جنگ، اطراف اهواز پادگانهای زیادی ساخته شده بود. در سالهای بعد از جنگ، نیاز چندانی به این پادگانها نبود، اما همچنان دست سپاه ماند. دو، سه سال پیش، فرماندهی کل قوا فرموده بودند: پادگانهایی را که نیاز ندارید، بدهید دولت تا به نفع مردم از آنها استفاده کنند. حاج احمد که فرماندهی نیروی زمینی شد، گفت: این دستور آقا معطل مونده! در بازدیدی که از یگانهای خوزستان داشت، یک صبح تا شب تمام پادگانها را رفت. روز بعد با استاندار خوزستان جلسه گذاشت. چند تا پادگان را که متراژ وسیعی هم داشت، از قبل لیست کرده بود. اسم آنها را خواند و به استاندار گفت: این پادگانها آمادهی تحویل دادن به دولت، و به مردمه. * همرزم شهید» همراه سردار رفته بودیم اصفهان، مأموریت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد. به گلزار شهدا که رسیدیم، گفت: بچهها، دوست دارین، دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم. گفتیم: چی از این بهتر، سردار!
کفشهایش را درآورد، وارد گلزار شد. یک راست بردمان سر مزار شهید حسین خرازی. با یقین گفت: از این قبر مطهر، دری به بهشت باز میشه. نشستیم. موقع فاتحه خواندن، حال و هوای سردار تماشایی بود. توی آن لحظهها، هیچ کدام از ما نمیدانستیم که این حال و هوا، حال و هوای پرواز است؛ به ده روز نکشید که خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم. وصیت کرده بود که حتماً کنار شهید خرازی دفنش کنند. دفنش هم کردند. تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از این جا، در دیگری هم به بهشت باز بشود! * همکار شهید: آخرین جلسهای که سردار گذاشت، جلسهی فرهنگی بود؛ یک روز قبل از شهادتش. جلسه از ظهر شروع شد. من کنار سردار نشسته بودم. موضوع جلسه، نحوهی پشتیبانی کاروانهای راهیان نور بود. قبل از این که جلسه شروع بشود، یک کلیپ چند دقیقهای از شهید خرازی گذاشتم. سردار، همین که چشمش به چهرهی نورانی و زیبای شهید خرازی افتاد، آهی از ته دل کشید. توی آن جلسه، سردار طرحهایی میداد و حرفهایی میزد که تا آن موقع برای حمایت از کاروانهای راهیان نور، سابقه نداشت. همین نشان میداد که چه دیدگاه بالایی نسبت به کارهای فرهنگی دارد. جلسه تا غروب طول کشید. غروب سردار آستینهایش را زد بالا که برود وضو بگیرد. یادم افتاد فیلمی از اوایل جنگ برای او آوردهام. فیلم مربوط میشد به جبههی فیاضیه که حاج احمد به همراه چند نفر دیگر در آن بودند. بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتی موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند. دید هم. باز وقتی چشمش به چهرهی شهدا افتاد، از ته دل آه کشید. فردا وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم، تازه فهمیدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمنای شهادت! *برادر شهید: دقیق یادم نیست چند روز از شروع عملیات بیت المقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست خبر شهادتش به نجفآباد رسید. چند ساعت بعد، فهمیدم شهید نشده، شدید مجروح شده بود. حاجی را بیهوش و خونین رسانده بودند بیمارستان. آنهایی که همراهش بودند، دیده بودند که او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بیرون. میگفتند: خیلی نگذشته بود که دیدیم حاجی به هوش اومد! مات و مبهوت شدیم. همین که روی تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضای خودش، سر حال و سرزنده از بیمارستان مرخص شد. نیروها را جمع کرده بود. بهشان گفته بود: من تا حالا شکی نداشتم که توی این جنگ، ما بر حق هستیم، ولی امروز روی تخت بیمارستان، این موضوع رو با تمام وجودم درک کردم. همیشه دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بیمارستان چه دیده است. با این که برادر بزرگترش بودم، ولی هیچ وقت چیزی بهام نگفت. بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنیدم که؛ احمد آن روز، در عالم مکاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صدیقه (سلام ا... علیها). در واقع حضرت بودند که او را شفا داده بودند، بعد هم بهاش فرموده بودند: برگرد جبهه و کارت را ادامه بده. ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام ا... علیها) داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زیاد میگرفت. چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بیبی ساخت. توی مجالس روضه، هر بار که ذکری از مصیبتهای حضرت میشد، قطرات اشک پهنای صورتش را میگرفت و بر زمین میریخت. خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را، افسر همراه حاجی بود. برای ضبط صحبتهای سردار، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت. چند لحظه قبل از سقوط هواپیما، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود. درست در لحظههای سقوط، صدای خونسرد و رسای حاجی بلند میشود که میگوید: صلوات بفرست. همه صلوات میفرستند. در آن نوار، آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظهی سقوط هواپیما شنیده میشود، ذکر مقدس «یا فاطمه زهرا» است. * همسر شهید: از شب قبل مدام نگران بودم. پرسیدم:«هوای ارومیه خرابه، چه جوری میخواهید بروید. احتمالاً پرواز انجام نمیشه». گفت:«هر چی خدا بخواهد». از او خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا از حالش باخبرشوم. صبح دلشورهام بیشتر شد. رفتم چند اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و در صندوق صدقات انداختم و ولی آرام نشدم. دلم طاقت نمیآورد. به خاطر همین سکهای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرماندهی نمونه به او هدیه داده بودند، را نذر کردم تا روز عیدغدیر برایش گوسفند بخریم و قربانی کنیم. پیش از این نیز یک بار النگوهایم را نذر مسجد لرزاده کردم و او به سلامت به خانه بازگشت. با خودم فکر کردم ان شاء الله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد، این نذر جلوی آن را میگیرد. ساعت ۱۱ بود که چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. حزن و اندوه در چهرههایشان نمایان بود. رفتم داخل آشپزخانه که وسایل پذیرایی را بیاورم که یکی از دوستانم به فریده [دخترم] گفت:«تلویزیون را خاموش کن». دستانم لرزید با ناراحتی پرسیدم:«برایم خبر آوردی؟» دخترانم شروع به جیغ زدن کردن و من مات و مبهوت فقط نگاه میکردم. همسر برادرم نیز دقایقی بعد آمد. مدام میگفت: «گریه کن» گفتم:«گریهام نمیآید». با رفتن احمد کوهی از غم و غصّه بر شانهام نشست.
وصیتنامه شهید احمد کاظمی: الله اکبر اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهید ان علیاً ولی الله
خداوندا فقط میخواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق. نمیدانم چه باید کرد، فقط میدانم زندگی در این دنیا بسیار سخت میباشد. واقعاً جایی برای خودم نمییابم هر موقع آماده میشوم چند کلمهای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمیدانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، که در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعاً چه باید میکردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا داریم. ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمة زهرا(س)، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب العالمین. راستی چه بگویم، سینهام از دوری دوستان سفر کرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن. چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا خود میدانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب ماندهام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم. گرچه بدم ولی خدا تو رحم کن و کمک کن. بدی مرا میبینی، دوست دارم بنده باشم، بندگیام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا میکنم، از روی سرکشی نیست. بلکه از روی نادانی میباشد. خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر میکنم، میبینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری شهدا، کار خوب نکردن، بندة خوب نبود،... دیگر... حضرت حق، امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم. ولی چه روزهای خوشی بود وقتی به عکس نگاه میکنم. از درد سختی که تمام وجودم را میگیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بیمنتهای حضرت حق، وای من بودم نفهمیدم، وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم. الله اکبر خداوندا خودت کمک کن خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همة بندگان خوبت قسم میدهم، شهادت را در همین دوران نصیب بفرمایید و توفیقام بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم، انشاء الله تعالی. منزل ظهر جمعه ۶/۴/۸۲
آخرین عهدنامه احمد کاظمی با رزمندگان سپاه سلام بر شهیدان راه خدا. سلام بر دلیر مردان و شیران روز و زاهدان شب. سلام بر شهدای خطه شجاعان، مردان ایثار، مجاهدان راه خدا و یادگارام دفاع مقدس. سلام بر همرزمان یاوران امام(ره)، شهیدان حمید و مهدی باکری. سلام بر شما رزمندگان که یکایک ایستاده اید، پشت در پشت هم، گوش به فرمان سید علی، تا جای پای حمید و مهدی، رو به کربلا، به قدس، با آرزوی دیدار مولایمان. در آستانه زاد روز میلاد منجی عالم بشریت، با شما عهد می بندم که از ایستادگی و دلدادگی شما بر خود ببالم و پاسدار ارزشهای والایتان باشم. فرمانده نیروی زمینی سپاه سرتیپ پاسدار احمد کاظمی