به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، خبر جاودانه شدن استاد مسلم غزل و پیشکسوت شعر و ترانه معاصر، استاد «محمدعلی بهمنی»، جامعه هنری و ادبی و عموم مردم ایران را در بهت و اندوهی عمیق و سنگین فروبرد. مدتها بود که خبر بیماری و بستری شدن این چهره آشنای مردم و وضعیت ناپایدار قلبی و تنفسی او در بیمارستان، همه را نگران کرده بود اما سرانجام با خبری که دیشب اعلام شد، بغض ها شکست و اشکها بر گونه جاری شد.
شاعر «هوای حوا» و «بهار بهار»، شاعر «فاصلهها» و «دل سپرده»، شاعر «پرده نشین» و «ای دوست»، شاعری که هر غزل و ترانه اش نبض نفسمویه های تنهایی و بغض بهانههای دلتنگی و شب زدگی ما بود و کلماتش ترنم لب و زمزمه خلوت پنج نسل این سرزمین شعرخیز و واژهپرور، خود در جاری غزلهایش، جان رها کرد و جاودانه شد: «اینجا برای از تو نوشتن، هوا کم است»...
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد...
۲۷ فروردین ۱۳۲۱ در دزفول زاده شد. پدرش سخت مخالف شعرگفتن او بود و تاوان شعر در خانه برای محمدعلی، کتک خوردن بود! اما مادر، که به گفته او «شعر را چون سفره در خانه پهن میکرد»، اولین انگیزه او برای شاعری بود و پس از مادر، «فریدون مشیری» شاعر بزرگ معاصر؛ شاعر «کوچه» که محمدعلی از کودکی در چاپخانه مجله «روشنفکر» که فریدون سردبیر ادبی آن بود کارگری میکرد و از آنجا با او آشنا شد. شاعر، او را تشویق کرد و جرات داد به چاپ شعرهایش. و اولین شعر به نام مادر و برای مادر خلق شد...
جسمم غزل است اما روحم همه «نیمایی» است...
اگر جسارت بهمنی و هم نسلانش همچون منزوی، بهبهانی و نیستانی نبود قطعاً نوگرایی در غزل بیش از چند دهه به تأخیر می افتاد. بهمنی در غزل هایش همواره چشمی به نیما دارد و خود می گوید: «جسمم غزل است؛ اما روحم همه نیمایی است.» در بین آثار بهمنی، مجموعه: «گاهی دلم برای خودم تنگ می شود» با ترسیم هندسه غزلی مبتنی بر نگاه نیمایی، بی هیچ تردید در رشد غزل معاصر، مجموعهای بسیار تأثیرگذار است.
بر قاف غزل
غزل، جان سخنهای اوست چنانکه این غزلوارگی در شعرهای نیمایی و ترانه هایش هم نمود و ظهوری تام و تمام دارد. خود در این باره گفته بود: «غزل، نه تنها در شعر امروز، بی تردید در شعر تمام فرداها جایگاه ویژه ای خواهد داشت. غزل هستی ایرانی است و خواهد بود. آنچه که مهم است، این است که این امانت حساس را به نسلهای آینده تحویل دهیم.»
در دیدگاه محمدعلی بهمنی، غزل یک شکل است که میتواند با روزگار خود و با شرایط جدید تغییر کند.
شاعری که نوگراییاش از مرز اعتدال خارج نشد
«حمیدرضا شکارسری» شاعر و صاحبنظر شعر معاصر، بهمنی را از شاعرانی میخواند که به صورت تدریجی در غزل تغییر ایجاد کرده بود اما علیرغم نوگراییاش هرگز با پیشنهادهای رادیکال غزلسرایان جوان، منطبق نشد. گسست از شعر گذشته، یک عمل آوانگارد محسوب میشود. اساسا آوانگارد کسی است که ناگهان سنت را کنار میگذارد و در اثرش کمتر و یا هیچ نشانی از سنت نمیبینید اما شاعران پیشرو این تغییرات را بطئی اجرا میکنند و بنابراین شما حرکت متکی بر گسست نمیبینید بلکه حرکت متکی بر پیوست با سنت میبینید.
در واقع تغییر ناگهانی اتفاق نمیافتد. اگر تغییری در جریان غزلسرایی معاصر میبینید، این حرکتها، هرگز حرکتهای آوانگارد یعنی متکی بر گسست ناگهانی از سنت نبوده است، بلکه حرکتهایی سطحی، آهسته و متکی بر پیوست با سنت بوده است. از این منظر برخی از چهرههای غزل معاصر، چهرههای مهمی محسوب میشوند زیرا در حکم لولاهایی بودند که جهت غزل سنتی را به سمت غزل پیشرو و مدرن تغییر دادند.
شعر «بهمنی»، احیا و استمرار غزل امروز در استوای «سنت» و «آوانگاردیسم»
چهرههایی مانند حسین منزوی، خانم سیمین بهبهانی، مرحوم نیستانی و جناب پرنگ، مرحوم قیصر امینپور و محمدعلی بهمنی، از چهرههایی هستند که زبان غزل را به سمت زبان امروزی سوق دادند و بهتدریج دایره واژگانی مرسوم و مألوف را در غزل تغییر داده و به سمت دایره واژگانی روزگار خودمان سوق دادند. اینها کسانی هستند که فضای غزل را از فضاهای تغزلی و عرفانی به سمت فضای تغزلی و اجتماعی هدایت کردند. البته این تغییرات به تدریج و طی چند دهه اتفاق افتاد. محمدعلی بهمنی به اتفاق کسانی که از آنها یاد شد، در جریان تغییر غزل سنتی به سمت غزل پیشرو، نقش داشتند.
شکارسری در ادامه ارزیابی خود میگوید: ناگفته نماند، غزل بهمنی علیرغم نوگرایی با پیشنهادهای رادیکال غزلسرایان جوان دهه ۱۳۷۰ به بعد منطبق نشد و همچنان در فضای نوقدمایی و نئوکلاسیک باقی ماند و از این منظر میتوان غزل بهمنی را غزلی زیبا و دلنشین در حوزه غزل نوقدمایی دانست.
استاد بهمنی و شهید قاسم سلیمانی
استاد محمدعلی بهمنی شاعر برجسته معاصر در یادداشتی که در روزنامه ایران به چاپ رسید، در غم از دست دادن سردار شهید حاج قاسم سلیمانی نوشت:
«جهان هر چه قدر که بهسوی پیشرفت و تغییر حرکت کند، بازهم به وجود قهرمانانی همچون سردار سلیمانی نیاز دارد.
این نیازمندی تنها به درایت و هوشمندی این افراد در حفاظت از میهن محدود نمیشود، بلکه یکی از مهمترین مسائل را باید در محبوبیتی جستوجو کرد که تنها عده معدودی از این افراد در جلب نظر همه اقشار و گروههای سیاسی از آن خود میسازند. با اینکه بهشخصه کاری به مسائل سیاسی ندارم، اما نمیتوانم از اشاره به یک نکته صرفنظر کنم؛ سردار سلیمانی توانست کاری کند که حتی دشمنانش هم قادر به انکار او و تواناییهایش نبودند.
شاید در این فرصت امکان صحبت درباره چرایی و چگونگی کسب این محبوبیت نباشد، با این حال لازم میدانم از اندوهی که به قلبم نشسته هرچند بهاختصار صحبت کنم؛ اینکه باید از قهرمانان ملی خود سخن بگوییم یا حتی درباره اهمیت وجود آنان صحبت کنیم، اتفاق خوبی است اما ایکاش این گفتهها قبل از وقوع چنین اتفاقاتی رخ بدهد. درباره سردار سلیمانی هم باید زمانی سپری شود تا بتوان درباره او و کارهایش صحبت کرد، اینکه او چه کسی بود و چهکارهایی برای کشورمان انجام داد، سخنی نیست که بتوان در این زمان به زبان آورد.
دل من یه روز به دریا زد و رفت...
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنهی کفش فرارو ور کشید
آستین همتو بالا زد و رفت
یه دفه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشهی فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
زندهها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی میگشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است!
اینجا برای از تو نوشتن، هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن، مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال... ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل، شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تورا کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دل خوشی خوابها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
تو را گم میکنم هر روز و...
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه، برپا میکنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود، مدارا میکنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی، «ها» میکنم هرشب
تمام سایه ها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر، حاشا میکنم هر شب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار، نجوا میکنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی ؟
که من این واژه را تا صبح، معنا میکنم هر شب
ای دوست...
در دیگران میجوییام اما بدان ای دوست
اینسان نمییابی ز من حتی نشان ای دوست
من در تو گم گشتم؛ مرا در خود صدا میزن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست
گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
من قانعم آن بخت جاویدان نمیخواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست
یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من من این برشانه ها بار گران ای دوست
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده میکوشی بمانی مهربان ای دوست
آن سان که میخواهد دلت با من بگو: آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست
در این زمانهی...
در این زمانهی بیهای و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظهی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیدهام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمالِ دار برای من کمال پرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاریست
به چشمتنگی نامردم زوال پرست
(تاریخ سرایش: سال 1356)
نظر شما