کد خبر 267819
۷ شهریور ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۱

مادر شهیده مکرمه حسینی در گفتگو با «حیات»:

ترور یک دهه هشتادی به دست داعش/ دیگر چشم دیدن شب را ندارم!

ترور یک دهه هشتادی به دست داعش/ دیگر چشم دیدن شب را ندارم!

گریه کرد. منتظر ماندم تا آرامتر شود. گفت قبل از اینکه با من تماس بگیری داشتم حیاط خانه را جارو می‌کردم و یک آن یادم آمد که «مکرمه» نیست! بغضم گرفت. هنوز هم باور نمی‌کنم. آخر او بچه اولم بود. داغش برایم سنگین‌تر است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ زمانی که با او تماس گرفتم، گوشی تلفن را که جواب داد صدایی گرفته با لهجه شیرین کرمانی جوابم را داد. وقتی خودم را معرفی کردم انگار منتظر بود که با او تماس بگیرم و بغضش را همراهی کنم. گریه کرد. منتظر ماندم تا آرامتر شود. گفت قبل از اینکه با من تماس بگیری داشتم حیاط خانه را جارو میکردم و یک آن یادم آمده «مکرمه» نیست! بغضم گرفت. هنوز هم باور نمیکنم. آخر او بچه اولم بود. داغش برایم سنگین‌تر است. برایم گفت؛ از او، باورهایش، اخلاقش و مهربانی‌هایی که به پدر و مادر داشته است.

همیشه دعا می‌کردم که پیش‌مرگش شوم!

نامش ثریا رنجبر است، مادر مکرمه حسینی شهیدِ دهه هشتادی حادثه تروریستی کرمان. او برایم میگوید: وقتی مکرمه دنیا آمد در بیمارستان ماما گفت خوب میبینم که قوی ترین بچه دنیا هم به دنیا آمد! برایم جای سوال داشت که چرا این حرف را زد ولی بعدها متوجه شدم که گاهی حق بر زبان کسی جاری میشود. زمانی که او را در بغلم گذاشتند که در گوشش اذان بگویم؛ اشهدش را گفتم!

او ادامه داد: هنوز باورم نمی شود، چرا به جای اذان، در گوش بچه ام اشهد گفتم. بخاطر این قضیه همیشه دعا میکردم که پیشمرگش شوم! آخر او بچه اولم بود.

ترور یک دهه هشتادی به دست داعش/ دیگر چشم دیدن شب را ندارم!

رنجبر افزود: از کودکی دستش را گرفته و به امامزاده شاهزاده حسین می رفتیم؛ بزرگتر که شد به همراه خواهرش که دو سالی از او کوچکتر بود در مراسمات مذهبی و فرهنگی شرکت میکرد حتی زمانی که در امر به معروف و نهی از منکر چوبار مشغول بود، در آستان شاهزاده حسین به دست خانمهایی که حجاب خوبی نداشتند چادر می داد و گاهی با برخورد تند و ناراحت کننده آنان مواجه می شد و در جوابم زمانی که می پرسیدم چرا پاسخی به بی احترامی آنان نمی دهی میگفت مادر اگر یکی از اینها ناراحت شود و برگردد و به زیارت نرود من مسئول هستم، من از حق خودم می گذرم.

مکرمه خودش را در برابر همه چیز مسئول می دانست 

مادر شهید گفت: حتما خودش را موظف می دانست که در تمام مناسب مذهبی و اجتماعی شرکت کند حتی زمانی که از نظر جسمی نمی توانست شرکت کند خود را مقید می دانست که حضور داشته باشد.

رنجبر بیان کرد: مکرمه خیلی دوست داشت که به دیدار حاج قاسم برود اما موفق نشد که ایشان را از نزدیک ببیند؛ تا اینکه حاج قاسم به شهادت رسید. یادم می آید به همراه پدرش برای تشییع ایشان رفتیم تا ساعت 4 عصر به مردم اعلام کردند که تشییع فردا انجام خواهد شد آنجا بود که مکرمه راضی شد به خانه برگردیم و همیشه این آرزو را داشت که به زوار حاج قاسم خدمت رسانی کند.

ترور یک دهه هشتادی به دست داعش/ دیگر چشم دیدن شب را ندارم!

وی گفت: بالاخره مکرمه از سال 97 به عضویت هلال احمر کرمان درآمد و از همین طریق شیفتش شد که بر سر مزار حاج قاسم خدمت رسانی کند. حتی دو سه روزی که شیفتش شد برایش خواستگار آمد اما او قبول نکرد و میگفت حالا که خدا به من توفیق داده بعد از اینهمه مدت به حاج قاسم خدمت کنم در منزل بمانم و به خواستگاری برسم؟!

خواب دیدم یکی از کبوترهایم پر کشید

رنجبر ادامه داد: در هر صورت جواب منفی داد. روزهای منتهی به شهادتش دائم در خانه تکرار میکرد که می خواهم آسمانی شوم! خواهرم خواب دیده بود که مکرمه و ملیکا وارد باغی می شوند و حاج قاسم از درخت پرتقالی که در باغ بوده است به مکرمه یک پرتقال می دهد و به ملیکا میگوید برگرد چون این درخت پرتقال برای مکرمه است. شب قبلش نیز خودم خواب دیدم که سه کبوتر دارم و یکی از این کبوترها پر کشید و رفت. چهار سال پیش مکرمه کتابهای مرتبط با شهید حججی را را می خواند و بعد خودم خواب دیدم که شهید حججی را برای تشییع به منزل ما آوردند؛ از یک عالم درباره خوابم پرسیدم که او گفت یک شهید به منزل شما خواهند آورد اما برای من سوال بود که شهید و شهادت آن هم در عصر حاضر که جنگی وجود ندارد محال است و نمی دانستم که دخترم شهید می شود!

ساعتی قبل از شهادتش روز مادر را به من تبریک گفت

مادر شهید همچنین گفت: صبح روزی که به شهادت رسید چندین بار با او تماس گرفتم. حالش خوب بود؛ به من گفت من زیر عمود 13 هستم و در روز 13 ام هم شهید شد. ملیکا و مکرمه هم گام با هم راه می رفتند اما مکرمه برای لحظاتی چند گام جلوتر راه می‌رود و آنجاست که انفجار رخ می‌دهد و دخترم شهید می‌شود. ملیکا نیز چون شاهد آن صحنه بوده هنوز از نطر روحی نتوانسته آرام بگیرد. مکرمه طوری از پشت سر ترکش خورده بود که چشمش نیز آسیب دیده بود. 

حالا دیگر چشم دیدن شب را ندارم

او حالا اشکش درآمده و با گریه دائما تکرار می‌کند مکرمه خیلی برای من و پدرش فرزند خوبی بود؛ دخترم رشته حقوق می خواند و یک سال دیگر از درسش باقی مانده بود. آنقدر رعایت حال پدرش را می‌کرد که خیلی از کتابهای دانشگاهی اش را دانلود می کرد و از روی گوشی آنها را مطالعه می‌کرد تا پدرش برای خرید آنها به زحمت نیفتد. 

ترور یک دهه هشتادی به دست داعش/ دیگر چشم دیدن شب را ندارم!

مادر این دختر شهید دهه هشتادی در پایان بغض‌هایش گفت: حالا طوری شده ام که نمی‌خواهم و نمی‌توانم شب بخوابم؛ اصلا چشم دیدن شب را ندارم. گوشی اش را شارژ می‌کنم و داخل کمد می‌گذارم تا وقتی به او زنگ می‌زنم صدای گوشی‌اش را بشنوم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha