کد خبر 267724
۶ شهریور ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۸

روایتی از شهید ناصر کاظمی:

من فرمانده نیستم!

من فرمانده نیستم!

از بچه‌های پایین‌شهر قم بود. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود گفت: «فرمانده شدی، زور می گی به ما؟!» ناصر کاظمی گفت: «نه من به‌عنوان فرمانده به شما زور نمی گم، اگه می خواستم زور بگم که راحت بهتان زور می‌گفتم.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ کتاب تاریخ شفاهی دفاع مقدس به روایت حسین باقری با عنوان «مخابرات غرب و شمال غرب» نگارش شده است در برشی از این کتاب که با کوشش سید سعید الفتی، توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در ۱۴۰۲ منتشر شد، آمده است:

«یکی از مشکلات ما کمبود نیروی انسانی بود. زمان شروع عملیات، بسیجی‌هایی که از قم آمده و آموزش‌دیده بودند، بعد از تمام شدن مأموریت سه ماهه‌شان، فشار می‌آوردند که می‌خواهند به جنوب بروند؛ چرا که شنیده بودند قرار است عملیات بزرگی در جنوب انجام شود.

یک عده از این‌ها نیروهای مخابرات بودند و در سه ماه گذشته آموزش‌دیده بودند و می‌توانستند خوب کار کنند. تازه می‌خواستیم عملیات بزرگ پاک‌سازی محور بانه-سردشت را انجام دهیم. تا نیروی جدید می‌رسید، چنین مشکلاتی داشتیم.

با آن‌ها صحبت کردیم، گفتند نه. همشهری‌شان بودیم، با همان لهجه غلیظ قمی گفتند: نه ما وانمیستیم، باید بریم جنوب، می خوایم بریم.

موضوع را به ناصر کاظمی گفتم. بچه‌های گردان گفتند، تعداد این افراد زیاد است. اگر بروند، به مشکل برمی‌خوریم. ناصر همه‌شان را وسط حیاط مقر سپاه بانه جمع کرد و با آن‌ها صحبت کرد که چنین اوضاعی است و ما نیاز داریم که بمانید. یکی از این بسیجی‌ها که خیلی هم داش‌مشتی بود، گفت: «نه نمخوایم بمونیم. مگه زوره؟!»

از بچه‌های پایین‌شهر قم بود. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود گفت: «فرمانده شدی، زور می گی به ما؟!» ناصر کاظمی گفت: «نه من به‌عنوان فرمانده به شما زور نمی گم، اگه می خواستم زور بگم که راحت بهتان زور می‌گفتم.»

آن بسیجی هی بحث کرد. نمی‌دانم چه‌حرف‌هایی زد که ناصر گفت: «ببین من اصلاً این لباس را از تنم در میارم، من فرمانده نیستم، ببینم تو چی می گی، حرف حسابت چیه.» بعد هم گفت: «من به عنوان فرمانده نمی گم. اینجا به شما نیازه. شما هم آموزش دیده‌اید. این عملیات هم سخت‌ترین عملیات ماست. شروع یک عملیات بزرگه. اگه الان برید، به مشکل برمی‌خوریم. هدفم این نیست که به شما دستور بدم، واقعاً به شما نیاز داریم.»

همان لحظه این بسیجی برگشت و گفت: «نه داداش! تو خیلی بحثت با بقیه فرق می کنه. تو خیلی مردی. بچه‌ها همه می دونیم.» همه گفتند: «می مونیم.»

نوع صحبت ناصر، دستوری و با امر و نهی نبود؛ خیلی محکم حرف می‌زد، اما از آن‌طرف با بچه‌ها شوخی هم می‌کرد؛ یعنی ضمن شوخی کردن، محکم حرفش را می‌گفت. آن بچه‌ها همه ماندند که کمک بزرگی برای عملیات بود. این کار کاظمی، مشکل نیروی انسانی بیسیم‌چی‌های خاص را حل کرد.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha