به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، بیست و هفتم مردادماه سال ۱۳۶۵، روز وصال عاشق پاکباخته ایاست از کاروان روحانیت که چنان مست و مجذوب از عطر خدایی جبههها شده بود که گفته بود: «تا زندهام در جبهه خواهم بود.» و به عهد خود هم وفا کرد و با شهادت از جبهه به جوار قرب دوست پر کشید. این روحانی شهید، تجسمی از اخلاص و پارسایی بود و مظهری از پاکبازی و شهادتطلبی.
سیمایش در آینه خاطرات، درخششی از روحی وارسته و به حق پیوسته است و جانی شیفته و بیقرار: «سردار شهید حجت الاسلام والمسلمین حسین صنعتکار» فرمانده اطلاعات و عملیات و قائم مقام لشکر ۸ زرهی نجف اشرف و فرمانده واحد تخریب، واحد آموزش، عملیات و یگان دریایی این لشکر که شهید امروز ماست.
از مدرسه تا میدان مین
سوم فروردین ماه سال ۱۳۳۷ در خانوادهای مذهبی در کاشان چشم به جهان گشود و پس از گذراندن دوران مدرسه به حوزه علمیه وارد و به تحصیل معارف اسلامی پرداخت. پدرش ابراهیم، خراز بود و مادرش زهرا نام داشت. تا سطح سه لمعه در حوزه علمیه درس خواند. در ایام مبارزات مردم برعلیه رژیم طاغوتی، او فعالانه در میدانهای مبارزه حضور داشت. تا اینکه جنگ از راه رسید و مردان مرد را به صف عاشقان جهاد و شیفتگان شهادت خواند.
تا زندهام در جبهه خواهم بود!
حسین در سال ۱۳۶۱ برای اولین بار به جبهه عزیمت کرد. او آنچنان تحت تاثیر عرفان و معنویت و روح مخلصانه و عاشقانهی حاکم بر جبههها و سلوک معنوی و اخلاقی رزمندگان و بسیجیان عاشق شهادت واقع شد که گفته بود: «تا زنده ام در جبهه خواهم بود.» و بر سر پیمان خود ماند تا رقصی خونین از میدان مین تا سراپرده وصل و لقای معشوق جان و جهانش که: «رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست»
هرجا حسین بود، همه میخواستند آنجا باشند
قابلیت های فردی او در کنار جذابیت فوق العاده شخصیتی و اخلاق پسندیده و فضایل اخلاقی برجسته و ممتازش باعث شده بود تا همه نیروهای لشگر آرزو کنند تحت فرماندهی صنعتکار باشند. او مسئولیتهای زیادی داشت؛ فرمانده واحد تخریب، واحد آموزش، عملیات و یگان دریایی لشکر ۸ از جمله مسئولیتهای او بود. در این مدت، هر جا حسین بود همه می خواستند آنجا باشند و در کنار او بمانند. در تمام عملیات لشگر، شرکت فعالانه داشت و هر محوری که صنعتکار مسئولش بود، خاطر فرماندهان راحت و آسوده بود.
فرماندهای با چند صندوق کتاب در جبهه!
همیشه چند صندوق از کتاب های حوزه را همراه داشت و زمانی که همه خسته از کار و فعالیت روزانه یا حتی کار شبانه روزی استراحت می کرد، کتابی برداشته و در گوشه ای مطالعه میکرد.
مگر من با شما فرق دارم؟!
برای انجام عملیات در شمال غرب کشور، در معیت شهید صنعتکار بودیم. پادگانی را از ارتش تحویل گرفته وسایل و ملزومات لشگر را در آنجا تعبیه می کردیم تا وقتی نیروهای رزمنده به آنجا می آیند مشکلی برایشان پیش نیاید. کار، طاقت فرسا و مشکل بود ولی صنعتکار همانند ما بلکه بیشتر از ما کار و فعالیت می کرد به او گفتیم: شما زحمت نکشید و خودکان کار ها را انجام داده وسایل را به صورت منظم و مرتب مهیا میکنیم.
در حالی که داشت یک محموله سنگین را جا به جا میکرد و عرق از و صورتش جاری بود گفت: «مگر من با شما چه فرقی دارم؟ مگر خون من رنگینتر است؟ من هم یک بسیجیام!» و تا آخر، کار را ادامه داد.
چند روز بعد که نیروها آمدند من مامور بودم با ماشین آنها را گروه گروه به خط مقدم برسانم. پس از چند نوبت، احساس خستگی کرده و به صنعتکار گفتم: میترسم خوابم ببرد اگر ممکن است کسی را به جای من پیدا کنید.
خیلی عادی، کلید ماشین را از من گرفت و گفت: مانعی ندارد، من خودم میبرم و با اینکه خیلی خستهتر از من بود مثل یک راننده معمولی لشکر، به انتقال نیروها پرداخت.»
خدا به من گفت: حسین! تو کارهای نیستی!
به دیدار حسین رفتیم. پایش شکسته و در کشش قرار داشت. لذا در گوشهای از اتاق دراز کشیده بود. پس از احوالپرسی از او خواستیم، پندی، موعظهای چیزی بگوید.
در حالی که به محاسنش دست میکشید، گفت: «با این مجروحیت، خدا خواست به من بفهماند که حسین تو کارهای نیستی. قبل از عملیات، خیلی تلاش کردم کارها را هماهنگ کنم و اتفاقاً موفق بودم. همین موفقیت باعث نوعی غرور در من شد که فکر کنم اگر من در لشگر نباشم ممکن است خللی ایجاد شود یا هماهنگی ها از بین برود.
ولی اکنون که مدتی است در منزل بستری هستم، اوضاع و احوال لشکر را که از شما می پرسم متوجه می شوم که من نبوده ام که کارها را انجام می داده ام، بلکه مشیّت خدا و تقدیر او و خواست او بوده است که کارها را انجام می داده است و من واسطه ای بیش نیستم.»
«حسین صنعتکار» بهروایت سردار شهید «حاج احمد کاظمی»
«با اینکه بنده فرمانده لشکر بودم و حسین صنعتکار زیر مجموعه من محسوب می شد، مع الوصف او را همیشه بالاتر از خود می دانستم، از هر نظر او یک انسان کامل بود. طلبهای باهوش، رزمنده ای شجاع ، فرماندهی مدبر و از همه بالاتر معلمی دلسوز بود. هر وقت مشکلی داشتم با او مشورت می نمودم. برای واگذاری مسئولیت های لشکر به افراد، با اشاره و مشورت حسین این کار را می کردم و همیشه کارهایی که با او مشورت کرده بودم خاتمه خوبی داشت.
در طول عملیاتهای مختلف، هرگاه لشکر با مشکل رو به رو می شد وقتی صنعتکار به آن ناحیه می رفت خیال همه راحت بود. در طول این مدت حتی یک مرتبه اتفاق نیفتاد کاری را حتی در سخت ترین شرایط به او محول کنم و نتواند به خوبی از عهده آن برآید.»
آب حیات، از لب شمشیر خوردهایم...
سرانجام بیست و هفتم مرداد ۶۵، با سمت معاون فرماندهی لشگر ۸ نجف اشرف در کرمانشاه بر اثر اصابت ترکش به سینه و پا توسط صدامیان به شهادت رسید و به برادر شهیدش اکبر صنعتکار ملحق شد. مزار او در گلزار شهدای دارالسلام کاشان واقع است.
نظر شما