به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ ناصر صارمی نویسنده کتاب «جنگ را ما شروع کردیم» است. او سالها بعنوان اسیربان اسرای عراقی در اردوگاه سمنان فعالیت داشته است و با توجه به طبع نویسندگی اش، سعی کرده تاریخ را به تصویر بکشد.
در ادامه برشی از کتاب «جنگ را ما شروع کردیم» می خوانیم:
«اردوگاه اسرای جنگی، سمنان تابستان 1361
انگار که آن همه ستاره با جلوداری و کارگردانی ماه آمده اند تا مستندی از اینسو و آنسوی سیمهای خاردار بسازند. این سو که ما بودیم و آن سو که دشمنان در بندمان. اگر چه یک روز، اسیری مسیحی در یکی از کمپهای اردوگاهی دیگر به من گفت: « ما هر دو همدیگر را از پشت سیم خاردار میبینیم، پس هردوی ما اسیریم.» اما گفته او فقط در قالب کلام و یک تعبیر شاعرانه بود.
شب کویر با همه سکوت و سر به زیریاش ، شبی خسته و سرشار از فریاد است. بعضی از اسرا دارند ستاره ها را میشمارند یا کهکشان راه شیری را به هم نشان میدهند. به هر حال آنها نظامیاند و احتمالاً جهات اربعه برایشان مهم است؛ اما بعید میدانم که به فرار از اینجا حتی فکر کنند.
از این زاویهای که من ایستاده ام چادر پزشک عراقی مشخص است چون نسبت به بقیه چادرها لامپ بزرگتری در چادر او نصب شده و همچنین خیمهاش نسبت به سایرین بزرگتر است. دکتر، جوانی چاق بود و در یک چادر به صورت انفرادی زندگی میکرد.
غالب اوقات را در خواب میگذراند و کمتر با دیگران تماس میگرفت. او میخواست غرور شغلیاش را به هر حال حفظ کند و از همان ابتدا سازگاری با موقعیت اسارت برایش بسیار سخت بود. مجاور چادر دکتر و در چادر دیگری «مهندس کامل» روزگار میگذراند.
او مردی چهل و چند ساله بود با موهای جوگندمی و بیشتر متمایل به سفید که پیرتر نشانش میداد. هرگز خنده های بلند، از حنجره و لبهایش جدا نمیشد. او به اقرار خود، مهندس آرشیتکت بود و اطلاعات جامعی هم در این رشته داشت. کامل، مجروح شده بود و به همین دلیل، همیشه یک کیسه ادرار در دست یا کنار خود داشت. روحیهاش قوی بود و به همه میگفت: «این هم قسمتی از زندگی است.»
شبها تا دیر وقت صدای قاه قاه خنده اش تا دژبانی کمپ به گوش میرسید. چند تا نقشه ساختمان هم برای زمینهای من با مساحتهایی خیالی که در رویا داشتم به صورت کامل کشید. تمامی سیستمهای ضروری یک ساختمان در آن تنظیم شده بود. زیر آنها مینوشت: «یک نقشه کامل توسط کامل.» اگرچه آن نقشه ها فقط در حد ترسیم بود و انجامشان هرگز محقق نگردید، اما سببی شد تا امروز یادش کنم.
دوستانش میگفتند او نقشه پادگانهای مرزی و بیمارستانهای زیرزمینی را در خط مقدم جنگ میکشیده و شیوه کار او،کشیدن نقشه، همزمان با ساخت و ساز بوده است.به هیچ وجه میلی نداشت چیزی از جنگ بگوید یا بشنود یا حتی
یک روز به من میگفت: «حسن اینجا بودن این است که از جنگ و کشورم بی خبرم.» شاید این احساس بسیاری از عراقیهایی بود که من میدیدم با این تفاوت که کامل، برخورد علمی تری با موضوع داشت و به این نتیجه رسیده بود که بیش از هر چیز فقط به حرفه و زندگی اش در لحظه فکر کند.
به نظر نمیرسید که در آن فضای ملال آور و دلگیر، دارد به راحت بودن تظاهر میکند. شاید آن روزها را بخشی از زندگی حرفهای خود به حساب میآورد. شاید هم خارج از اینجا دلبستگی و جا ماندهای نداشت. هر وقت از زندگیاش پرسیده میشد، بحث را زیرکانه عوض میکرد و به هیچ کس از زندگی قبل از اسارتش چیزی نمیگفت.»
نظر شما