کد خبر 265534
۲۳ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۱:۵۰

امیر صبوری‌زاده در گفتگو با «حیات»-2:

روایت جدال 5 روزه با مرگ و زندگی/ هنوز هم یاد فرار، پشتم را می‌لرزاند

روایت جدال 5 روزه با مرگ و زندگی/ هنوز هم یاد فرار، پشتم را می‌لرزاند

نامش امیر سرتیپ دوم رضا صبوری‌زاده است؛ او در زمان جنگ تحمیلی توسط ارتش بعث اسیر می شود اما درست زمانی که در مسیر برده شدن به کمپ اسرا است؛ از چنگال بعثی ها گریخته و به طرز معجره آسایی پنج شبانه‌روز به جدال با مرگ می‌پردازد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ در استودیو میزبانش بودیم. گرچه سالهای جوانی‌اش را پشت سر گذاشته و به سختی راه می رود؛ اما هنوز هم می توانی صلابت یک امیر ارتش را در نگاه، سخن و حتی گامهایی که برمیدارد ببینی. مصاحبه را با او آغاز می کنم. گفتگویمان به درازا می کشد اما من متوجه گذر زمان نمی شوم. تلفنش که زنگ می خورد صدا، صدای «ای ایران، ای مرز پر گهر است». آنگونه که عاشقانه راجع به وطن و کشورمان حرف می زند دلم می خواهد صدایش را هم لابلای مصاحبه ام خشک کنم و لای دفترچه کارم بگذارم تا همیشه یادم بماند برای من و برای ما چه کسانی، با چه جایگاه و سمتی سلامتی، جوانی و عشق را وسط گذاشتند. 

نامش امیر سرتیپ دوم رضا صبوری‌زاده است؛ او در زمان جنگ تحمیلی توسط ارتش بعث اسیر می شود اما درست زمانی که در مسیر برده شدن به کمپ اسرا است؛ از چنگال بعثی ها گریخته و به طرز معجره آسایی پنج شبانه روز به جدال با مرگ می پردازد. او در این روزها باوجود مجروحیتهای فراوانی که دارد، خودش را به نیروهای خودی رسانده و در این جدال نفس‌گیر جان خود را نجات می دهد. در ادامه بخش دوم گفتگوی خبرنگار ما با این ارتشی سرسخت و وفادار به وطن را می خوانید.

حیات: شرایط جسمی تان در شرایطی که بعثی ها دنبالتان بودند، چگونه بود؟

امیر صبوری زاده: من به دلیل تیری که به پایم خرده نمی توانستم درست حرکت کنم. می خواستم به سمت ایران حرکت کنم و همزمان هم نمی توانستم پایم را همراه کنم. دستم هم شکسته بود؛ میخواستم از درختان، چوبی برای حرکت پیدا کنم. به هر جهت جایی دیدم که چند درخت وجود دارد در این شرایط که دست و پایم شکسته بود و فک و صورتم هم له شده بود؛ می دانستم که چاره ای جز حرکت ندارم چون دیر یا زود به دنبال من می آمدند. بالاخره چوب را به سختی کندم و روی چوبی که زیربغلم قرار داده بودم، لباسم را گذاشتم تا زخمی نشوم. از روی ستاره جُده که در نقشه خوانی آموخته بودم به سمت ایران حرکت کردم ضمن اینکه ما فرماندهان در زمان جنگ با نقشه وضعیت عمومی آشنا هستیم.

چون پایم را بسته بودم باید هر نیم ساعت زخم را باز می کردم و آن را تکان می دادم تا جهش خون پیدا کند. تا صبح همین کار را کردم. قبل از یافتن پناهگاه یک بوته از چوبهای سوخته جمع کردم تا در زمان پنهان شدن جلوی خود بگذارم اما فکر کردم که ممکن است از  جای پوتینم مرا بیابند؛ بخاطر همین آسین لباسم را کندم و پوتین را در آن گذاشتم تا جای پوتینم روی زمین معلوم نباشد.

حیات: در این شرایط جسمی بالاخره بعثی ها برای یافتن شما آمدند؟

امیر صبوری زاده: در هر صورت پناهگاهی یافتم و در آن مخفی شدم. یک مرتبه صدای هلی کوپتر را شنیدم که به دنبال من آمده بود. بعد از گذشت سالها زمانی که این لحظه را به یاد می آورم هنوز پشتم می لرزد. تمام شکنجه ها را بین راه دیدم و زمانی که هلی کوپتر نشست من نفس کشیدن را هم فراموش کردم هلی کوپتر پله به پله منطقه را می گشت تا اینکه من در پناه لطف خداوند تا غروب در مخفیگاه ماندم و آنان مرا نیافتند و رفت. تا اینکه زمانی که جرات کردم بیرون بیایم؛ خون در تمام بدنم مرده بود، نمی توانستم بلند شوم و کلی روی زمین غلت زدم تا خون دوباره در بدنم جاری شود.

حیات: در این سه روز شما گرسنه و تشنه بودی؟ چگونه توان راه رفتن داشتید؟
امیر صبوری زاده:
صبح به منطقه ای رسیدم که یادم آمد هنوز چیزی نخوردم. در آنجا برکه ای را دیدم و به این امید که مار یا قورباغه ای پیدا کنم؛ هر چه گشتم مار وجود نداشت و تعدادی قورباغه با دیدن من پرش می کردند؛ من خوشحال شدم. چندتایی از آنان را گرفته و در جیب بلوزم قرار دادم. آنان در جیبم بالا و پایین می پریدند و غلغکم می آمد اما از شدت درد نمی توانستم بخندم. تا اینکه تا غروب با دو سنگ قورباغه ها را  له می کردم؛ روی زبانم گذاشته و غورت می دادم چون من قدرت جویدن نداشتم. شب که شد دوباره حرکت کردم. روز چهارم نیز گذشت و روز پنجم به ایلام غرب رسیدم و روی خاکریز نیروهای بسیج مردمی را دیدم. دستم را بلند کردم و گفتم سرهنگ صبوری زاده هستم. آن آقا به من نگاهی کرد و رفت تا به آنها اطلاع دهد. و دوباره زمانی که نیروها را آورد گفتم من از مخالفین هستم و برای شما اطلاعاتی دارم. خیلی سریع چشمهایم را بستند؛ من را روی زمین کشیدند و بردند. در آن زمان مجاهدین با لباس ارتش ایران می جنگیدند من را عقب ماشینی انداختند و پس از طی مسیری من را پیاده کرده و در سنگری انداختند. در آنجا  دیدم بیسیم و لباس پاسداری هست. زمانی که خودم را بعنوان فرمانده و سرهنگ صبوری زاده معرفی کردم تصور کرد که من هم از منافقان هستم؛ یک کشیده میهمانم کرد! او گفت من را سر کار گذاشتی و من هم در جواب گفتم عراق همه ما را سر کار گذاشته است؛ دشمنان ما در آن سمت خاکریز وجود دارند، در جوابش گفتم می توانی حالا با یک بیسیم بفهمی.

با زدن یک بیسیم به قرارگاه غرب، بیست دقیقه بعد از من شماره پرسنلی خواستند؛ و این مشخص کننده مشخصات ما بود. بعد از بیست دقیقه طرف گفت برادر چای می خوری و آنجا بود که فهمیدم مرا شناسایی کرده اند. یک لیوان چای که آورد، با یک قندان قند را در چای ریخته و حتی با تکه چوبی که آنجا افتاده بود، خوردم. چهل دقیقه بعد شناسایی شدم. بعد بیست دقیقه مرا با هلی کوپتر به گردنه قلاجه بردند و سپس به اسلام آباد غرب منتقل کردند. در آنجا پایم که کرم زده بود را پانسمان کرده و گچ گرفتند؛بالاخره که در حال مداوا بودم یک دکتر سراسیمه وارد اتاق شد و گفت اتاق به اتاق دارند منافقان تیر خلاص به افراد می زنند. لباسهایم را زیر بغل زدم و از نرده های بیمارستان به به جنگلهای قلاجه فرار کردم؛ شب تا صبح راه رفتم تا اینکه به واحدهای ارتش رسیدم و روز بعد نیروهایم را در آنجا دیده؛ یکی از نیروهایم مرا روی دوشش گرفت و به سمت مقر رفتم. پس از آن نیروهای عراق را با جنگهای پارتیزنی به عقب راندیم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha