به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ گرچه سالهای جوانیاش را پشت سر گذاشته و به سختی راه میرود؛ اما هنوز هم میتوانی صلابت یک امیر ارتش را در نگاه، سخن و حتی گامهایی که برمیدارد ببینی. مصاحبه را با او آغاز می کنم. گفتگویمان به درازا میکشد اما من متوجه گذر زمان نمیشوم. تلفنش که زنگ میخورد صدا، صدای «ای ایران، ای مرز پر گهر است». آنگونه که عاشقانه راجع به وطن و کشورمان حرف میزند دلم میخواهد صدایش را هم لابلای مصاحبهام خشک کنم و لای دفترچه کارم بگذارم تا همیشه یادم بماند برای من و برای ما چه کسانی، با چه جایگاه و سمتی سلامتی، جوانی و عشق را وسط گذاشتند.
نامش امیر سرتیپ دوم رضا صبوریزاده است؛ او در زمان جنگ تحمیلی توسط ارتش بعث اسیر می شود اما درست زمانی که در مسیر برده شدن به کمپ اسرا است؛ از چنگال بعثی ها گریخته و به طرز معجره آسایی پنج شبانه روز به جدال با مرگ می پردازد. او در این روزها باوجود مجروحیتهای فراوانی که دارد، خودش را به نیروهای خودی رسانده و در این جدال نفسگیر جان خود را نجات می دهد. در ادامه بخش نخست گفتگوی خبرنگار ما با این ارتشی سرسخت و وفادار به وطن را می خوانید.
حیات: در ابتدا کمی خودتان را برایمان معرفی کنید و بفرمایید از چه زمانی در جبهه شرکت کردید.
صبوریزاده: امیر جانباز 70 درصد سرتیپ دوم رضا صبوری زاده هستم. روز دوم آغاز جنگ من در لشکر 21 حمزه سید الشهدا (ع) خدمت می کردم. در آن زمان از جنوب دزفول دشمن تا وسط پل آمده بود و مهمتر اینکه دشمن 10 پل روی کرخه احداث کرده بود تا در جاده اهواز تهران قرار بگیرند و به سمت تهران در حرکت باشند. در آن بحبوحه صدام در جواب خبرنگاری که پرسیده بود تهران چند مدت می تواند در برابر عراق مقاومت کند، پاسخ داد که روز ششم عملیات این سوال را در میدان آزادی تهران از من بپرسید.
روز ششم عملیات ما به پل نادری رسیدیم. هنگامی که به آن پل رسیدیم دشمن تا وسط پل آمده و سنگربندی کرده بود. سرلشکر فلاحی در جمع ما حضور یافت و این جمله را برای ما بیان کرد که فرزندان ایران، دشمن به ما حمله کرده اما من مطمئنم آنگاه که شما بر دشمن بتازید این نبرد به نفع نیروهای ما پایان خواهد یافت و اینگونه ما نبرد تن به تن با دشمن را آغاز کردیم؛ به طوری که دو شبانه روز با دشمن در ستیز تن به تن بودیم و در سه راهی قهوه خانه دشمن مجبور به عقب نشینی شد و پس از آن به پدافند مشغول شد.
ما در دانشگاه جنگ می خوانیم آنگاه که نمی توانی دشمن را منهدم کنی یا به عقب برانی کنی؛ زمینگیرش کن. ما دشمن را زمینگیر کردیم تا مرداد سال 60 که فرمانده کل قوا در زمانی که 3 لشکر عراق برای تصرف خرمشهر یا آبادان همت کرده بودند به ما که لشکر 77 بودیم ماموریت دادند. سر انجام به فرماندهی سرهنگ کهتری شبها به شناسایی می پرداختیم تا با عبور از بهمنشیر در شرق آبادان بتوانیم آبادان را از محاصره نجات دهیم.
در هر صورت چندین شبانهروز شناسایی و تمرین را انجام دادیم تا اینکه نیمه شب 5 مهر سال 60 فرمان حمله صادر شد. بنابراین واحدها با عبور از بهمنشیر حمله را آغاز کردند. در هر صورت عصر روز ششم وضعیت میان ما و عراق به شدت حاد شد تا اینکه عراقی ها مجبور شدند از رودخانه بگذرند. به این شکل عملیات ثامن الائمه صورت گرفت.
در این میان خاطره ای از آقای شمخانی و امیر سیاری در ذهن دارم که جالب است آن را برایتان بازگو کنم. عصر روز 6 در وضعیتی که عملیات را به پایان می رساندیم؛ پای یک پاسدار که آقای شمخانی بود، زخمی شد. جناب سیاری نیز جزو تکاوران دریایی بود. ایشان مچ پیچ تکاوری خود را باز کرد تا خونریزی آقای شمخانی بیشتر نشود.
صبح روز هفتم شهید سرلشکر فلاحی، شهید سرلشکر نامجو، شهید سرلشکر کلاهدوز، شهید سرلشکر فکوری، شهید سرلشکر جهان آرا می خواستند خدمت امام برای تبریک برسند که هواپیما در نزدیکی تهران دچار نقص فنی شد و سقوط کرد و این عزیزان به شهادت رسیدند.
حیات: از نحوه اسارت و آن روز برایمان بگویید.
امیر صبوریزاده: اسارت من در سال 67 رخ داد. صبح روز 1 مرداد 67 که برای نماز بیدار شدیم؛ خط پدافندی شکست و عراق از سمت میان تنگ و پایین ارتفاع 402 حرکت کرد و در عمق 15 کیلومتری خاک ما الحاق انجام داد؛ در این زمان ما محاصره شدیم و تا ظهر 4 تکی که دشمن روی ما انجام داد را در هم کوبیدیم و 283 اسیر از عراقی ها گرفتیم. ساعت 1 عصر یک افسر عراقی را بعنوان اسیر پیش ما آوردند و گفت به ما گفته شد که صبح اسیر ما هستید و من هم در جواب گفتم خاصیت جنگ این است؛ یک لحظه شما اسیر و یک لحظه ما اسیر شماییم. باید ببینیم در آینده چه رخ می دهد.
در این زمان نیروها را احضار کردم و گفتم از صبح ما اسیر هستیم اما من تن به اسارت نمیدهم. به موضع قبلی حرکت می کنم آنانی که با من عقب روی می کنند؛ با من همراه شوند. در میان راه که حرکت می کردیم سوزنهای اسلحه سربازان را در آوردیم که اگر به دست دشمن افتاد همزمان برای آنان قابل استفاده نباشد. حدود 5 عصر 15 تانک دشمن در حوالی پل 7دهنه ما را دستگیر و خلع سلاح کردند و تمام پولهایمان را به سرقت بردند.
حیات: در آنجا متوجه شدند که شما فرمانده هستید؟
امیر صبوریزاده: ما را وسط جمع کردند. افسر استخبارات یعنی بازجوی مقدماتی عراق محکم در گوش من کوبید و از من خواست تا فرمانده را معرفی کنم و می دانستیم که برای کشتن من جایزه تعیین شده بود. لذا عرق ملی گل کرد و کسی من را لو نداد. محکم دوباره با لگد به شکم من کوبید و بعد محکم با لگد به پشت من ضربه زد که در دم 4 مهره کمر من جابجا شد.
در نهایت من گفتم فرمانده ما کشته شده و جنازه او در دره افتاده است؛ اما قانع نشد تا اینکه دو نفر از محافظانش را آورد و هر کدام روی دو دست من نشستند و دوباره آن افسر استخبارات چنان محکم بر بازوی من کوبید که هنوز صدای خرد شدن استخوانهایم را می شنوم و دستم شکست. دوباره از همه پرسید که فرمانده شما کدام است و کسی جواب نداد. این کار چندین مرتبه ادامه داشت. بالاخره نگفتیم که چه کسی فرمانده است. هوا داشت تاریک می شد که دستور دادند ما را سوار بر ماشینی کرده و به سمت کمپ اسرا ببرند.
حیات: بالاخره توانستند شما را به اسیر کنند یا خیر؟
امیر صبوری زاده: من در آموزش نظامی که دیده بودم میدانستم در زمان اسارت نباید هیچگونه اطلاعاتی به دشمن داده شود حتی زیردستان خود را تشویق به فرار کنید. از لحظه حرکت ماشینها همانگونه که در آموزش نیروهای رنجر دیده بودم؛ با خوم فکر کردم کی بپرم، در چه وقت بپرم، چگونه بپرم ... . ماشین که 50 کیلومتر راه رفته بود؛ من داشتم به این فکر میکردم که بعد از آنکه کمی هوا تاریک شد بپرم؛ چون شرایط برای اختفا بهتر بود. تا اینکه به جایی رسیدم که چراغهای شهر مندلی عراق روشن شد. می دانستم اگر الان فرار نکنم دیگر هرگز نمی توانم.
زمانی که دیدم چراغهای شهر مندلی عراق روشن شد شهادتین را زیر لب گفتم در ادامه راه به جایی رسیدیم که دیدم یک شیب منطقه خیلی تند است. هنگامی که پاها را زیر باسن گذاشته بودم سرباز عراقی محکم به سینهام کوبید و تشر زد که چکار میکنی؟! ولی او را متوجه کردم که بهعلت درد پا این کار را انجام دادهام. با یاری خداوند در نهایت با پرشی که کردم به چپ گرایش کرده و خود را به دره پرت کردم. تا پایین غلت زدم و تا به ته دره رفتم خودم را به زیر تخته سنگی کشیدم تا ببینم به دنبال من میآیند یا نه. زمانی که اطمینان یافتم و سر و صدای ماشینها خوابید از زیر تخته سنگ بیرون آمدم.
نظر شما