کد خبر 260170
۱۶ تیر ۱۴۰۳ - ۰۱:۳۴

برشی از کتاب «چه کسی قشقره‌ها را می‌کشد؟»؛

تو که ارمنی هستی توی جبهه چکار می‌کنی؟

تو که ارمنی هستی توی جبهه چکار می‌کنی؟

«تو که ارمنی هستی واسه چی اومدی؟ مگه ما چمونه؟ ما هم تو این مملکت زندگی می‌کنیم. ما حتی برای انقلابم شهید دادیم.» این بخشی از اتفاقات جذاب کتاب «چه کسی قشقره‌ها را می‌کشد؟» است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، زمانی که تجاوز عراق به خاک ایران آغاز شد. سورن هاکوپیان یکی از جوانان مذهبی کشور بود که به چشم خود اولین اقدامات متجاوزانه نیروهای صدام را دید. هاکوپیان که به همراه خانواده خود در خرمشهر زندگی میکرد در همان دوران نوجوانی که طعم جنگ را در شهر خود چشید به خوبی ماهیت راستین آن را شناخت.

هرچند خانواده این رزمنده مسیحی در نهایت مجبور به ترک خرمشهر و نقل مکان به اصفهان میشوند اما او و برادرانش تجاوز به شهرشان را تاب نیاورده و داوطلبانه پای به جبهه نبرد می گذارند.

سورن هاکوپیان در لشکر 84 خرم آباد در برابر تهاجم دشمن بعثی به ایستادگی پرداخت. وی تیر ماه سال 67 در حالی که در حال دفاع از خاک کشور در برابر یکی از حمله های گسترده عراقی ها بود. از ناحیه پا مجروح شده و به محاصره نیروهای عراقی در آمد. خاطره هاکوپیان از لحظه اسارتش حاوی صحنه های تکان دهنده ای چون رد شدن تانک از روی مجروحان ایرانی است اما سرنوشت برای این رزمنده ارمنی آینده متفاوتی را رقم زد. 
او در حالی که مجروح بود توسط نیروهای عراقی به اسارت در آمده و مدت دو سال را در اردوگاه اسیران ایرانی در کشور عراق گذراند. 

سالهای اسارت این رزمنده سرشار از خاطرات غم انگیز و بعضا حیرت آور است. این رزمنده مسیحی نمای متفاوت و روایت بکری را از هشت سال پایمردی مردان خدا در دفاع مقدس بیان میکند.

همچنین در برشی از کتاب «چه کسی قشقره‌ها را میکشد؟» آمده است: «تو که ارمنی هستی واسه چی اومدی؟ مگه ما چه مونه؟ ما هم تو این مملکت زندگی می کنیم. ما حتی برای انقلابم شهید دادیم.

تعجب کرد و ادامه داد: نمی ترسی چیزیت بشه؟ وقت که داری بذار بعد از جنگ برو. بالاخره که باید می اومدم چه فرقی میکنه امروز برم یا فردا؟

فرقش اینه که عمودی میری و افقی بر می گردی اونم اگه چیزی ازت بمونه آخرش هم معلومم نیست نفست بالا بیاد یا نیاد

نفهمیدم چی گفت اما چندشم شد. دنبال راه فرار او را به چند سال قبل بردم «اولا جنگ ترس نداره دوماً من قبل از چنگ خمپاره و گلوله دیدم». چهره اش را به هم کشید و از نوک پا تا سرم را اندازه گرفت. پیش چشمش شاید نیم متر هم نبودم قبل از جنگ؟! کجا؟ بسیجی بودی؟

تبسمی کردم و بادی به غبغب انداختم «آره، قبل از جنگ تو خرمشهر.» »
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha