کد خبر 259982
۱ خرداد ۱۴۰۳ - ۲۳:۲۶

روایتی از بازدید بیمارستان روانپزشکی نیایش؛

آزادگان اسیر!

آزادگان اسیر!

برگشته‌ از جنگ و آزاده‌ است؛ ولی اسیرتر از همیشه پشت میله‌های سبزرنگ آرزوی آزادی دارد.

به گزارش گروه فرهنگی حیات؛ دلش می خواست برگردد به همان روزی که از جنگ برگشت؛ همان روزی که آزاد بود و آزاده؛ سبک‌تر از گام‌هایی که برمی داشت و سردتر از سالنی که مدام طول آن را طی می‌کرد و به یک یک اتاق‌هایش سرک می کشید. برگشت، کم نبودند هم‌رزمانش که به جای اینکه طعم شیرین آزادی را بچشند؛ طعم تلخ تنهایی و بی کسی را می چشیدند. 

چند ماهی بود که به جز اینکه به امید آزادی هر روز نگاهش را به میله های سبزرنگ ورودی بدوزد، کاری نداشت. 

عجیب بود؛ در این چند ماه برای اولین بار بود که در ورودی باز شد و کسانی وارد حیاط شدند. نگاه هایشان به هم گره خورد. انگار یکدیگر را می شناختند. نزدیک‌تر که شدند شبیه مراقب های بخش نبودند. برای بازدید آمده بودند. 

از اینکه یک بار دیگر قفل پشت میله ها باز شده بود و آدم های جدیدی می دید خوشحال بود. مرد که چهره ای مهربان داشت، از او پرسید: اینجا چه می کنی؟ گفت: خودم نیامدم، مرا آوردند. 

از کنارش عبور کرد و با همراهانش به داخل ساختمان رفتند. از بالا به پایین و از پایین به بالا را گشتند؛ برعکس همیشه حیاط پُر بود از آدم های آزاد. 

دوباره همه به حیاط برگشتند. نگاهشان به هم گره خورد. پرسید: شما که هستید؟ یکی از اطرافیان مرد گفت: ایشان رئیس بنیاد شهید هستند و برای سرکشی و بازدید آمده اند. 

او که فرصت خوبی برای گرفتن مجوز آزادی اش پیدا کرده بود، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: آقای دکتر من فقط یک بار با زنم دعوا کردم، همه دعوا می کنند. تو رو خدا بهشون بگو منو آزاد کنند. من آزاده ام نه اسیر! 

رئیس بنیاد شهید گفت: به زودی زود از اینجا می ری. رو کرد به مراقب های جانباز و گفت: بیشتر مراقبش باشید. او آزاده است نه اسیر. 

در میله ای دوباره بسته شد و چشمان منتظر او در حالی که اشک می ریخت، بر در ورودی ماند به امید اینکه روزی «آزاد» شود نه «آزاده» اسیر. 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha