کد خبر 259752
۱۳ تیر ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۱

«حیات» گزارش می‌دهد؛

شهید «محمدرضا دستواره»؛ درخششی از قعر «گود» تا قله خورشید

شهید «محمدرضا دستواره»؛ درخششی از قعر «گود» تا قله خورشید

«در همه جا گفتم: من آدمی هستم که از توی «گود» بلند شده ام. هزار دفعه گفته‌ام از یک محیط فاسد بلند شده ام. اگر انقلاب نبود، سرنوشت من معلوم نبود چه می‌شد. » این را کسی گفته که نامش یکی از افتخارات تاریخ این جنگ است: «سردار شهید محمدرضا دستواره»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، 13 تیرماه سال 1365 روز شهادت بزرگمردی از تبار سرداران سپاه نور است که نامش همه جا تداعی عشق و خلوص و پاکباختگی است. سردار سرلشکر پاسدار، شهید «سیدمحمدرضا دستواره» که پس از مجاهدت‌های فراوان در کردستان و در پاک‌سازی شهرستان‌های مریوان و پاوه و نقش‌آفرینی در همه نبردهای لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) از فتح‌المبین تا کربلای 1 و سرانجام قائم مقامی این لشکر پیروزمند و حماسه‌ساز، در سپیده‌دم جمعه ۱۳ تیرماه ۱۳۶۵، بر اثر اصابت گلوله خمپاره ۱۲۰ در کنارش در جریان عملیات کربلای 1 و فتح مهران، به دیدار دوست شتافت آنهم ده روز پس از شهادت برادر کوچکترش...

روحانی خانواده!

«سیدمحمدرضا دستواره» اول بهمن ۱۳۳۸ در خانواده‌ای مذهبی و مستضعف در جنوب شهر تهران به‌دنیا آمد. تا مقطع دیپلم تحصیلات خود را با نمرات عالی به پایان رساند. در تمام طول دوران تحصیل از هوش و حافظه‌ای قوی برخوردار بود. گرایش دینی و علایق مذهبی از همان کودکی در حرکات و سکنات شهید دستواره به وضوح نمایان بود و هر روز بیشتر می‌شد.

زمانی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، اعضای خانواده را به انجام تکالیف الهی و رعایت اخلاق اسلامی توصیه می‌کرد و همسایگان او را به‌عنوان روحانی خانواده‌ می‌شناختند.

مسئول امنیت میدان آزادی در روز ورود امام

به واسطه حضور فعال و مستمری که در صحنه‌های مختلف داشت توسط عوامل رژیم شناسایی و در روز ۱۴ آبان‌ماه سال ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران دستگیر و روانه زندان شد.

به هنگام ورود امام خمینی فعالانه در مراسم استقبال شرکت کرد و مسئولیت امنیت قسمتی از میدان آزادی را به‌عهده گرفت. پس از پیروزی انقلاب بلافاصله داوطلبانه طی مأموریتی عازم کردستان شد. او همراه فرماندهان بزرگی، چون شهید «چراغی» و «حاج احمد متوسلیان»، زحمات زیادی را در مقابله با ضد انقلاب به جان خرید و بعد از آزادسازی شهر مریوان در معیت حاج احمد وارد شهر مریوان شد.

شهید «محمدرضا دستواره»؛ درخششی از قعر «گود» تا قله خورشید

همراه «حاج احمد» در تشکیل لشکر 27 محمد رسول الله(ص)

هنگامی که سردار متوسلیان مأموریت یافت تیپ محمد رسول‌الله (ص) را تشکیل دهد، او هم از مریوان به سمت جبهه‌های جنوب عزیمت کرد و در آنجا به‌علت مهارت در جذب نیرو، مأمور تشکیل واحد پرسنلی تیپ شد. اما از فرماندهان تقاضا کرد که مجاز به شرکت در عملیات‌ها باشد؛ بنابراین در روزهای عملیات، سلاح به دست در کنار فرماندهان گردان وارد عمل می‌شد.

مقصد دیار «قدس»....

شهید دستواره به همراه سرداران لشکر محمد رسول‌الله (ص) برای یاری رساندن به مردم مسلمان و ستمدیده لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم اشغالگر قدس قرار گرفته بودند، راهی آن دیار شد. بعد از بازگشت به فرماندهی تیپ سوم ابوذر منصوب شد و تا زمان عملیات «خیبر» در همین مسئولیت به خدمت مشغول بود.

قائم مقام لشکر 27 پس از «خیبر»

در عملیات «خیبر» بعد از شهادت فرمانده لشکر محمد رسول‌الله (ص)، شهید «حاج همت» و واگذاری فرماندهی به شهید «حاج عباس کریمی»‌، به‌عنوان قائم مقام لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) منصوب شد. مناطق اشغالی کردستان و صحنه‌های مختلف جبهه‌های جنوب کشور به‌ویژه عملیات والفجر ۸ و جاده ام القصر (فاو) شاهد دلاوری‌های بی مانند و جان‌فشانی‌های مخلصانه و مردانه او بود.

شهید «محمدرضا دستواره»؛ درخششی از قعر «گود» تا قله خورشید

11 بار مجروح شد اما...

با آنکه از نظر جسمی بدنی نحیف و لاغر داشت، خستگی‌ناپذیری و پشتکار و اراده او زبان‌زد خاص و عام بود. در بیشتر عملیات‌ها به جز مواقعی که مجروح شده بود، حضور داشت و در شب‌های عملیات تا صبح در خط اول درگیری با دشمن در کنار رزمندگان حضور داشت و از نزدیک به هدایت عملیات می‌پرداخت. او در این مدت تا هنگام شهادت، جمعا ۱۱ بار مجروح شد، ولی هرگز از پای ننشست و جبهه ها را میدان معاشقه با محبوب خود کرد.

مادر! چندروز دیگه شهیدش میاد!

مادر شهید حکایتی عجیب دارد از آخرین روزها: «یک روز محمدرضا از اندیمشک آمد، به من گفت: مادر می‌خواهم شما را ببرم معراج شهدا، حسین شهید شده و می‌خواهم او را ببینی. با هم رفتیم. او روی حسین را کنار زد. من صورت حسین را بوسیدم و صورتم را به صورتش چسباندم. محمدرضا هم وضو گرفت و برای حسین قرآن خواند و با دست خودش او را به خاک سپرد. کنار قبری که حسین را دفن کردند، یک قبر خالی بود، دستش را روی آن گذاشت و گفت: چند روز دیگر شهیدش می‌آید. ما فکر کردیم، منظورش این است که بالأخره تا چند روز دیگر شهیدی هم آنجا دفن می‌شود.

چند روز بعد دیدیم شهید آن قبر را آوردند. خودش بود! همان‌جا او را به خاک سپردیم. در مراسم عزاداری برادرش، از همه دوستان و آشنایان حلالیت می‌طلبید و هنگام رفتن به من گفت: مادر مرا حلال می‌کنی؟ گفتم: تو به من بدی نکرده‌ای که بخواهم حلالت کنم. گفت: نه؛ مادر این‌طوری نمی‌شود، بگو از صمیم قلب حلالت می‌کنم. من هم گفتم: حلال حلال... »

شهید «محمدرضا دستواره»؛ درخششی از قعر «گود» تا قله خورشید

من از «گود» بلند شدم!

«من آدمی هستم که از توی گود بلند شده. هزار دفعه گفته‌ام؛ از یک محیط فاسد بلند شده‌ام. اگر انقلاب نبود، معلوم نبود سرنوشت من چه می‌شد. وقتی به سپاه آمدم هم سرنوشت من معلوم نبود. امکان داشت آدمی بشوم که سپاهی‌گری را به عنوان شغل انتخاب کرده است. یک اسلحه روی دوش بیندازم و پست بدهم و بعد سر برج حقوق بگیرم. نمی‌خواهم از حاج احمد بت درست کنم؛ اما آدمی به نام حاج احمد سر راه من قرار گرفت و وسیله‌ای شد که من این بشوم که الان هستم و نخواهم به سپاهی گری به چشم شغل نگاه کنم...»

و از «گود» بلند شد و عاقبت به خورشید رسید....

قبری برای من خالی نگهدارید

در عملیات کربلای ۱ که برادرش حسین در خط پدافندی شهید شد، جهت شرکت در مراسم تشییع و تدفین او به تهران رفت ولی بیش از سه روز در تهران نماند و به منطقه برگشت. وقتی گفتند که خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت می‌ماندی و بعد برمی‌گشتی، در جواب می‌گوید: «به آن‌ها گفته‌ام کنار قبر حسین، قبری را برای من خالی نگهدارید.»

و: «ساعت سه و نیم یا چهار صبح بود. آمدم پیش رضا دستواره و گفتم: ببین داش رضا، گفتی بالا سر لودرها وایستا تا آن‌ها خاکریز را تمام کنند. من هم یکسره بیدار ماندم و خاکریز را تمام کردم رضا دستی به سرم کشید و گفت: آفرین حمید جان! دست درد نکند. حالا چند ساعتی بگیر بخواب. یک جا هم برای من بینداز. شاید من هم آمدم و یک استراحتی کردم. اطراف آنجا را گشتم دوتا پتو گیر آوردم و بعد هم داخل یکی از سنگرهای خالی شدم. یکی از پتوها را برای خودم پهن کردم و دیگری را برای رضا. نمی‌دانم چند ساعت خوابیدم. فقط یادم هست، نور مستقیم و داغ آفتاب تیرماه به صورتم خورد، بیدار شدم. دیدم یک نفر فریاد می‌زند… آمدم جلوی سنگر ببینم چه خبر است؟ ناصر خوش قلب تا مرا دید، گفت: حاج رضا دستواره... جنازه حاج رضا را بردند معراج شهدا. نفهمیدم چطوری خودم را رساندم. رفتم بالاسر رضا، دیدم ترکش خمپاره بدنش را سوراخ سوراخ کرده...»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha