کد خبر 259453
۱۱ تیر ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۶

از شهدا بیاموزیم:

ماجرای ازدواج شهید باکری از زبان همسرش

ماجرای ازدواج شهید باکری از زبان همسرش

«تازه از باغ به شهر برگشته بودیم و هنوز جابه جا نشده بودیم که خانم آقای نادری آمد و پیشنهاد ازدواج با آقا مهدی را به صورت خصوصی با من در میان گذاشت و گفت: «آقا مهدی از بچه های مذهبی شهر است، مسجدی است، خوب است؛ درباره او فکر کن.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ در برشی از کتاب «باغ انگور، باغ سیب، باغ آیینه» از مجموعه کتابهای بانوی ماه که به گفتگو با فرماندهان و همسران شهدای 8 سل دفاع مقدس می پردازد؛ آمده است:

«از اینکه ما را پذیرفتید سپاسگزاریم. بیشتر این گفت وگو درباره شهید مهدی باکری خواهد بود اما دوست داریم خوانندگان ما با شما بیشتر آشنا شوند. صفیه مدرس هستم همسر شهید مهدی باکری پدرم در بازار قدیمی ارومیه مغازه خشکبار فروشی داشت روحیه مذهبی او و شرایط ناهنجار اجتماعی قبل از انقلاب به من اجازه نداد تحصیلاتم را بیشتر از دوم راهنمایی ادامه بدهم البته بعدها پدرم تغییر شغل داد و الان در همین بازار پتو فروشی دارد. سال ۱۳۵۴ وارد مسائل مذهبی و بعد کلاسهای قرآن و فعالیتهای سیاسی شدم تا اوایل انقلاب در کلاس هایی که از طرف بچه های مذهبی شهر ارومیه تشکیل میشد شرکت میکردم هسته مرکزی خواهران مذهبی ارومیه در این کلاسها با حضور ده نفر تشکیل شد بعد از انقلاب هم کلاسها تشکیل میشد و مسئول آنها شهید اسکندر نعمتی بود کسی که جای پدر ما بود و از لحاظ فکری به بچه های مذهبی خط می.داد کلاسها در منزل ،ایشان در محدوده خیابان همافر تشکیل میشد. این جلسه ها تا سال ۱۳۵۹ ادامه داشت که شروع جنگ شد.

ماجرای ازدواج شهید باکری از زبان همسرش

آشنایی شما با شهید باکری چگونه بود؟

چهارده پانزده روز بعد از آغاز جنگ مسئله خواستگاری پیش آمد شهید باکری توسط یکی از دوستان معرفی شد و فهمیدم فرد شناخته شده ای در شهر است بنابراین درباره اش تحقیقاتی نکردیم پیش از این من خیلی خواستگار داشتم منتهی هربار استخاره میکردم آیه می آمد که اگر صبر کنید زوج مطهری برای شما خواهد آمد. شخصاً شناختی درباره آقا مهدی نداشتم فقط یک بار که فعالیتی در جهاد داشتم و به کارخانه قندی رفتیم که پدر آقا مهدی کارمند آنجا بود، خواهر ایشان هم با ما بود. خلاصه شناخته شده بودند. یکی از خیابانهای ارومیه هم به نام شهید علی باکری است؛ برادر آقا مهدی که سال ۱۳۵۲ رژیم شاه او را شهید کرده بود.

آقا مهدی در زمان خواستگاری در شهرداری کار می کرد. محل شهرداری هم در میدان انقلاب ارومیه بود. آقای نادری دوست شهید باکری در شهربانی کار میکرد و در همین خیابان انقلاب یک بار به ایشان میگوید چرا ازدواج نمی کنی؟ وقتی آقای مهدی شرایطش را میگوید آقای نادری با خانمش صحبت میکند و بعد ما را به آقای مهدی معرفی می کنند. در این زمان خانواده ما تازه از باغ انگور اطراف شهر آمده بود ما دو ماه از تابستان را حتماً به باغ انگور پدرم می رفتیم و پانزدهم مهر وقتی که برداشت محصول تمام میشد به شهر می آمدیم آن سال ما در باغ بودیم که جنگ شروع شد و تازه از باغ به شهر برگشته بودیم و هنوز جابه جا نشده بودیم که خانم آقای نادری آمد و پیشنهاد ازدواج با آقا مهدی را به صورت خصوصی با من در میان گذاشت گفت: «آقا مهدی از بچه های مذهبی شهر است مسجدی است خوب است. درباره او فکر کن.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha