به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، در برشی از کتاب «خبرگزاری دیگ پرس» نوشته رضا خوبنژاد آمده است: «ساعت ۶ بعد از ظهر تا ۸ صبح روز بعد درهای آسایشگاه بسته میشد و باید چهارده ساعت را در فضایی میگذراندیم که غربت و دلتنگی در آن موج میزد. دسترسی به سرویس بهداشتی هم ممکن نبود، فقط گوشه آسایشگاه شیر آبی قرار داشت که برای شست و شوی ظرفها یا آشامیدن آب از آن استفاده میشد.
بعضی از بچهها در ساعات داخل باش مشغول کارهای دستی و عدهای دیگر هم مشغول عبادت و مطالعه میشدند، من هم از این فرصت استفاده میکردم و با هماهنگیهای انجام شده با آقای کریم زندی مطالب تاریخی را برای اسرا میخواندم. این برنامه خیلی موفقیت آمیز شد و مورد استقبال بسیاری از اسرا قرار گرفت. میان اطلاعات ارائه شده، همه نوع مطلب اعم از فرهنگی، سیاسی مذهبی و تاریخی وجود داشت و کارها به خوبی پیش میرفت.
بیست و سوم اردیبهشتماه ۱۳۶۹ بود که طبق روال برنامه و خواندن مطالب را آغاز کردیم، یکی از مطالبی که خوانده شد به تعدیهای مرزی عراق به ایران پس از روی کارآمدن صدام حسین اشاره داشت. حین اجرای برنامه ناگهان متوجه شدم که نگاه بچهها از من به سمت پنجرهای برگشته که در پشت سرم قرار داشت، وقتی برگشتم دیدم احمد نگهبان، عراقی که خیلی هم آدم فضولی بود، داشت نگاهمان میکرد.
پرسید: «اینها چیست که در دست داری؟ خودم را عقب کشیدم و گفتم: چیزی نیست. مسئول آسایشگاه را صدا زد و با او صحبت کرد. من هم که مانده بودم چه کار کنم، بالاخره جلو رفتم و گفتم اینها چیزی نیست، اطلاعاتی عمومی است که از داخل روزنامههای خودتان در آوردیم برای سرگرمی بچهها آنها را ترجمه کردیم و حالا داریم برایشان میخوانیم.»
خیلی عصبانی شد شروع کرد به سروصدا و داد و بیداد که نوشتن ممنوع است. شما حق ندارید قلم و کاغذ داشته باشید؛ چون همه شما مفقودالاثر هستید و کسی از شما خبری ندارد، ما میتوانیم همهتان را بکشیم و تهدیدهایی از این نوع. برگهها را بازهم برانداز کرد ولی چون فارسی نمیدانست، چیزی سر در نیاورد به یکی از بچهها گفت بخوان و برایم ترجمه کن. مترجم هم میخواند و تا اندازهای برایش ترجمه میکرد ولی احمد مطمئن نشد. با تهدید و عصبانیت گفت که من قرار است فردا به مرخصی بروم ،اینها را حتماً سر فرصت به استخبارات میدهم تا ترجمه کنند و ببینم شما چه نوشتهاید. اگر علیه ما و علیه نظام ما باشد، به شدت با شما برخورد خواهیم کرد.
سلول انفرادی زندان و .... نگرانیهایی بود که وجود همه بچهها را فرا گرفته بود. همه در این فکر بودند که عاقبت این موضوع چه میشود. من هم میگفتم نگران نباشید، من مسئولیتش را بر عهده میگیرم اگر مشکلی پیش بیاید مقصرش من هستم چون برنامه را من اجرا میکردم.
دو روز گذشت و ما منتظر بودیم که سروکله احمد کم کم پیدا شود تا ببینیم چه عکسالعملی نشان میدهد، به خصوص به قسمتی از مطالب که به تعرضهای ارضی عراق علیه ایران اشاره داشت. درگیر همین افکار و خیالها بودیم و منتظر رسیدن احمد، که خبردار شدیم او سکته مغزی کرده و مرده است. هر چند که ما هیچگاه آرزوی مرگ او را نکرده بودیم اما چون او به اذیت کردن بچهها معروف بود، موجی از خوشحالی در اردوگاه به وجود آمد و رفتنش واقعاً شادیبخش بود چون برنامههای فرهنگی و سیاسی کم و بیش ادامه پیدا کرد.
نظر شما