به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، بیست و چهارم خردادماه سال ۱۳۶۵ روز عاشورایی شدن یکی دیگر از اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا(ع) است. سرگرد شهید «خسرو احمدنژاد» فرمانده گروهان مخصوص نیروی کماندویی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی، که هیچگاه لباسی که درجه او را مشخص کند برتن نکرد و هربار پیشنهاد درجه تشویقی به او شد قاطعانه رد کرد.
فاتح «لولان» و «حاج عمران» و تندیس خلوص و پاکباختگی و پارسایی که ورد زبانش این جمله بود که در حقیقت، حدیث نفس و حکایت حال خود او بود: «جانبازان، مرگ را چنان می طلبند که شاعر، قافیه را، بیمار، سلامت را، زندانی، خلاص شدن و رهایی را، و کودکان، جمعه را»
فرزند انقلاب
خسرو احمدنژاد در تاریخ چهاردهم مردادماه سال ۱۳۴۰ در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه هفدهم شهریور به پایان رساند. تحصیلات دوره راهنمایی او همزمان با خیزشهای انقلابی امت به رهبری امام خمینی (ره) و پیروزی این حرکت عظیم بود. در آن زمان حدوداً شانزده سال داشت. با وجود سن کم، در تمامی جریانات انقلاب، از: تظاهرات، پخش اعلامیههای امام و سایر علمای اعلام، شعارنویسی و زد و خوردهای مسلحانه مردم با مزدوران رژیم طاغوت، نقش فعال داشت. او گمشدهاش را در این انقلاب و در شخصیت امامش یافته بود.
در سال ۵۸ وارد ارتش جمهوری اسلامی شد. همزمان با خدمت در ارتش، با نهاد های انقلابی سپاه پاسداران و سایر نهادهای انقلابی از جمله بسیج، همکاریهای صمیمانهای داشت و در پایگاههای مقاومت شهری به فعالیت شبانه مشغول میشد و در آموزشهای مختلف نظامی به آن ها کمک میکرد. شهید بعد از اتمام آموزش در قسمت مخابرات لشکر، مشغول خدمت شد، اما عشق به امام(ره) و کشور باعث شد که اسلحه بهدست گرفته و پا به میدان نبرد با دشمنان اسلام بگذارد و به منطقه کردستان اعزام شد و در این مدت، دست به عملیات های چریکی ـ کماندویی متعددی زد و با یاری خداوند در همه آنها پیروز و موفق بود.
در سایه ایمان، شهامت و شجاعتی که از خود نشان میداد، زبانزد همه شد. مخصوصاً اشرار منافق و احزاب منحله، زودتر از همه متوجه ایمان و شجاعت او شدند بهطوری که ضدانقلاب حتی از شنیدن نام او به لرزه میافتاد و هر جا که پا میگذاشت، منافقین و ضدانقلاب همچون موش در سوراخها میخزیدند و تا زمانی که در آن منطقه بود، جرأت بیرون آمدن را پیدا نمیکردند. در سرمای شدید و یخبندان کردستان، روز و شب برایش یکی بود.
تا ساعتهای بعد از نصف شب با وجودی که جاده ها امنیت نداشت، یکه و تنها به دنبال مأموریت های محوله، در تعقیب منافقین و دمکرات ها و سایر نیروهای ضد انقلاب بود. شبهنگام در کوچه و پس کوچه های سردشت و اطراف و دهات آن، تک و تنها به گشت و شناسایی می پرداخت. با لباس کردی به مناطقی که هنوز در دست احزاب ضدانقلاب بود، میرفت و حتی وارد مقرهای فرماندهی آنها میشد و با اطلاعات کسب شده، ضربات سهمگین و مهلکی بر پیکر دشمن وارد میساخت. موفقیتها و ایمان و شجاعت و بی باکی او بر سر زبان همکاران و همرزمانش بود و همه او را انسانی متعهد، پرکار، و بسیار فعال میشناختند و هر وظیفه و هر مسؤولیتی که به او محول میشد به بهترین نحو و تمام و کمال به انجام میرساند.
تجسمی از اسلام در کردستان
حسن معاشرت و سلوک مومنانه و مخلصانه و پایبندی به موازین شرع و اخلاقمداری و تعهد به اسلام در همه رفتارهایش کاملاً متجلی بود. نمازها خود مخصوصاً نماز مغرب و عشا را بیشتر در مساجد دهات کردستان می خواند نه در پایگاه و اگر اعتراضی از طرف دوستان یا مسؤولان هم میشد میگفت: «باید همه این را بفهمند و بپذیرند که قوانین اسلام بر کردستان حاکمیت دارد و سربازان اسلام از هیچ قدرتی ترس و واهمه ندارند.»
در اثر رشادتهایی که از خود در منطقه نشان داد، در سطح لشگر به خوبی شاخص و شناخته شد و سرهنگ فتورایی که در آن زمان فرماندهی لشگر را به عهده داشت، او را به نزد خود فرا خواند و مدت زمانی نیز در نزد وی مشغول خدمت بود، اما خدمت در ستاد، او را قانع نکرد و روحش بیقرار جبهه و میدان رزم و حماسه و معرکه های شرف و شهادت بود. نتوانست بیشتر دوام بیاورد. بعد از چهار سال خدمت شبانه روزی و کسب موفقیتهای قابل توجه حتی در سطح نیروی زمینی به خوبی شناخته شد و بارها از طرف فرماندهی نیرو، تشویق نامههایی دریافت کرد.
از همراهی با «شهید صیاد» تا جبهه «بدر» و فتح «حاج عمران»
سرانجام امیر سرافراز ارتش اسلام، سپهبدشهید صیاد شیرازی از این شهید دعوت کرد که در نزد او به عنوان محافظ شخصی به خدمت خود ادامه دهد و بعد از طی دوره مخصوص به نزد ایشان رفت و طی این مدت، طول هزار کیلومتر جبهه های نبرد را قدم به قدم زیر پا گذاشت و در عملیات استراتژیک و پیروزمند بدر با تقاضا و اصرار از فرماندهی نیرو، حکم مأموریت گرفت و به عنوان فرمانده گروهان مخصوص نیروی کماندویی در ماموریتها شرکت کرد.
در اثر علاقه بسیار زیادی که به نبرد با ضدانقلابیون و دشمنان داخلی داشت، بنا به فرموده امام (ره) که: منافقین از کفار هم بدترند، با درخواست و اصرار بیش از پیش خود برای سومین بار به کردستان بازگشت و به خدمت شبانه روزی خود ادامه داد و باز دشمنان داخلی منطقه از آنجایی که شناخت قبلی ازاو داشتند، به وحشت افتاده و در صدد برآمدند که او را از میان بردارند و طی نامه ها و سفارشهای کتبی و شفاهی این شهید را تهدید به مرگ کردند و حتی برای سرش جایزه گذاشته بودند، ولی شهید خسرو احمدنژاد، اعتنایی به این تهدیدها نمیکرد، بلکه به تلاش و مجاهدتهای بی امان خود ادامه میداد.
این جمله همیشه ورد زبانش بود: «جانبازان، مرگ را چنان میطلبند که شاعر، قافیه را، بیمار، صحت را، زندانی، خلاص شدن و رهایی را و کودکان، جمعه را» شهید خسرو احمدنژاد در عملیاتهای بازپس گیری «لولان» و «حاج عمران» حضور فعالانه داشت.
لباس با درجه نپوشید. درجه های ابلاغی فرماندهانش را رد کرد
این شهید بزرگوار، مدت هشت سال خالصانه و متواضعانه و بی ریا به خدمت خود ادامه داد. برایش هرگز درجه و مقام مطرح نبود و هرگز لباسی را که درجه اش را مشخص کند نپوشید. همیشه با سربازان و بسیجیان بود و بارها پیشنهاد درجههای تشویقی را که توسط فرماندهان رده بالا ابلاغ میشد رد کرده بود و معتقد بود که باید خدمت برای خدا باشد نه برای درجه و قبول این پیشنهادات از اجر آن میکاهد.
بارها و بارها از خطرهای صددرصد، جان سالم به در برده و حتی یک بار در جاده مهاباد ـ میاندوآب، که در تعقیب یکی از افراد سرشناس حزب دمکرات بود، در اثر تیراندازی که به او شد، از ناحیه دست مجروح شد و کنترل ماشین را از دست داد و در اثر خارج شدن از جاده، جراحات عمیقی برداشت.
شهادتی حسینگونه در نهایت غربت و مظلومیت
تا اینکه در تاریخ بیست و سوم خردادماه ۱۳۶۵ خبر میرسد که تعداد ۲۵۰ نفر از ضدانقلابیون در اطراف یکی از پایگاههای تابعه جمع شده اند و قصد تصرف پایگاه را دارند. شبانه به پایگاه میرود و فرمانده پایگاه را در جریان امر میگذارد و صبح هنگام، بعد از نماز صبح و راز و نیاز آخر با خدای خود، همراه با ۱۰ تن از سربازان داوطلب جهت شناسایی و تعیین صحت خبر، از پایگاه خارج میشوند و قبل از حرکت به جهت اینکه به شهادت خود، یقین داشت، تمام مطالب و اطلاعات محرمانه و سری را که هنوز کتباً گزارش نکرده بود، در شش برگ تنظیم و تحویل ارتش داد.
سرانجام در ساعت ۸ صبح روز شنبه بیست و چهارم خرداد، با مزدوران جنایتکار حزب دمکرات درگیر میشوند و تا زمانی که اولین تیر بر بدنش اصابت می کند به بقیه سربازان تکلیف می کند که برگردند و در آخرین لحظات زندگی خود، این جملات را بر زبان خود، جاری می کند: «ما به محاصره افتاده ایم و تعداد آنها ۲۵۰ نفر است و شما نمیتوانید مقاومت کنید.» تمام وسایل نظامی و شخصی خود را به یکی از سربازان میدهد و میگوید که به اولین پایگاه تحویل دهد. اما یکی از سربازان و یاران باوفایش به هیچ ترتیبی بازنمیگردد و به شهید بزرگوار میگوید: با شما آمده ام و با شما هم بازخواهم گشت و عاقبت پیش از فرمانده خود به فیض شهادت نایل میآید.
یکی از سربازان که کارتهای شناسایی و سایر مدارک شهید به همراه او بود، تا آخرین لحظات در آن نزدیکی بود و میگوید که این سردار رشید با آن بدن زخمی و خون آلود، ساعتها مقاومت کرد و تعداد بسیاری از خودفروختگان را به درک واصل کرد و عاشقانه و دلیرانه و با چهرهای خندان و گشاده جنگید. شهید در لحظات آخر زندگی خود در حدود ۷۰۰ تیر شلیک کرد و بعد از اتمام فشنگهای خود از اسلحه همرزم شهیدش استفاده کرد. در هنگام شهادت، با اینکه گلوله به سرش اصابت کرده بود و فک پائینش هم قطع شده بود، بعد از قرائت شهادتین، آیه شریفه «إنا لله و إنا الیه راجعون» خواند و شربت شهادت نوشید و به لقای معشوق شتافت. هنگام شهادت، حدود دو ماه از تاریح عقد ازدواج این شهید گذشته بود.
بارالها! میخواهم که دوستم داشته باشی!...
فرازهایی از وصیتنامه شهیدی را مرور کنیم که تشنه ملحق شدن به کاروان حسینیان بود و خود، به تاسی از مولای شهیدش حسین(ع) تنها در قتلگاه و در محاصره خیل شیاطین، مظلوم و غریب، به خون غلطید:
«مادر جان! اکنون معشوق خود را بازیافتهام و میخواهم هر چه سریعتر بهسویش بشتابم، با اینکه میدانم چقدر حضورم در کنار شما واجب است اما به هیچ طریقی نتوانستم خودم را قانع کنم که از این قافله عقب بمانم. میخواهم همین امشب به عاشقان کربلا و امام حسین(ع) ملحق شوم.
بهبه! چه سعادتی، در کنار پاک باختگان بودن و لبیک گفتن به ندای «هل من ناصر ینصرنی» این فرزند اسلام (حضرت امام خمینی) که به لطف خداوند، نصیبم شده است.
عاجزانه به درگاهش به خاک میافتم و طلب آمرزش میکنم.
بارالها، میخواهم که دوستم داشته باشی و مرا هم جزو کاروان عاشقانه حسین (ع) قرار بدهی...»
نظر شما