به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، کتاب خواندنی «پاییز آمد» نوشته گلستان جعفریان به بیان خاطرات همسر شهید احمد یوسفی؛ فخر السادات موسوی میپردازد.کتابی که باید خوانده شود تا گوشه ای از رنجها و استقامت همسران شهدا درک شود. در برشی از فصل یکم کتاب آمده است:
«شاید پانزده ساله بودم خوب یادم هست در یک صبح سرد اواخر پاییز ژاکت موهر سبزرنگ و زیبایی را که مامان لعیا برایم بافته بود پوشیدم جلوی آینه ایستادم و به چپ و راست سر چرخاندم موهای بلند و مشکی ام روی ژاکت موج خورد توی آینه خندیدم و ذوق کردم.
ناگهان صدای گریه مامان لعیا را از اتاق بغل شنیدم. کتاب را زمین گذاشتم و رفتم سراغ مامان گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت: چرا گریه نکنم از جگر گوشه ام بیخبرم علاء میداند نگرانش می شوم اگر آخر هفته نخواهد بیاید زنجان تلفنی خبر می دهد حالا یک ماه است نه زنگ زده و نه آمده است.»
زهرا صبح تا غروب در بیمارستان ارتش کار میکرد، اشرف هم در ماهنشان که روستایی دور از ما بود به کار معلمی مشغول شد و فقط ماهی یک بار به خانه می آمد. فقط من و آرزو کنار مامان لعیا بودیم و این خلوتی خانه حساسش کرده بود. آن شب بابا قول داد فردا از سر کار که برگشت بروند و خبری از علاء بگیرند.
فردا بعد از ظهر قبل از رفتن پدرم و مادرم به تهران در حیاط به صدا درآمد علاء بود. از تعجب سلام نکردم مامان لعیا دو دستی زد توی و گفت چه شده پسرم؟ چرا این شکلی شدی؟
پدرم علاء را بوسید و گفت: «چرا این قدر لاغر و زرد و زار شدی؟ بیماری ات عود کرده؟» علاء سعی کرد از زیر سؤال و جوابها فرار کند زود رفت توی اتاق و گفت: «نه چیزی نیست؛ چند روزی سرما خوردم به خاطر تب بالا لاغر شدم کمی استراحت کنم و غذاهای مامان لعیا را بخورم حالم خوب میشود. کارهای علاء عجیب و غریب شده بود. از خانه بیرون نمی رفت و به پدرم میگفت هر کس از من پرسید نگویید برگشته ام.»
کنجکاو شده بودم سر از کارش در بیاورم هرجا می رفت زیر نظر داشتمش یک روز داشت توی اتاقش لباس عوض میکرد و من از پنجره یواشکی نگاه میکردم با تعجب دیدم سینه و پشتش تمام زخم است به نظرم جای شلاق بود ترسیدم و بی مقدمه دویدم توی اتاق و گفتم «داداش چه شده؟ چه بلایی سرت آمده؟ دو دستی جلو دهان مرا گرفت و گفت: «هیس!» بعد بلند شد رفت در اتاق را بست و گفت: «مبادا درباره چیزی که دیدی با کسی صحبت کنی این یک ماه مریض نبودم تهران زندانی بودم ساواک مرا همراه چند نفر دیگر از دانشگاه دستگیر کردند و به کمیته مشترک ضد خرابکاری بردند.» گفتم «چرا؟ مگر تو خرابکاری؟ گفت: «از لحاظ حکومت هستم. ما نمیخواهیم این رژیم شاهنشاهی فاسد سر کار باشد. ما پیرو آیت الله خمینی هستیم و باید کاری کنیم به ایران برگردد فخری جان مبادا به مامان لعیا چیزی بگویی میدانی چقدر حساس است. خیلی آزار می بیند.» علاء مضطرب بود، دستش را گرفتم و گفتم خیالت راحت داداش جان تا زنده هستم چیزی بهش نمیگویم، فکر کردی نمی فهمم، او بداند شلاق خوردی و شکنجه شده ای از غصه دق می کند!
دستم را فشرد و گفت: «بارک الله دختر زرنگ. خیالم راحت شد. بعد رفت سراغ کوله پشتی اش و چند کتاب و جزوه از آن ریخت وسط اتاق به من اشاره کرد و گفت: «بیا این ها را ببین، هم کتاب بود هم جزوه و اعلامیه هایی که کپی شده بود. عناوینی که به چشمم خورد اینها بودند آری این چنین بود؛ برادر دکتر علی شریعتی، در قلمرو اسلام سید قطب و ترجمه سید علی خامنه ای، در خدمت و خیانت روشنفکران جلال آل احمد و.... از بین کتابها و جزوه ها چند تا را جدا کرد و گفت اینها را بخوان و به کسانی که اعتماد داری هم بده بخوانند. اما مراقب باش آدمهایی هستند که راحت خبرچینی می کنند.
آن روز برای من روز عجیبی بود.برای اولین بار عکس آیت الله خمینی را دیدم با دیدن جای شلاق بر پشت برادرم حال بیابان گردی را داشتم که از شدت عطش جانش میسوزد و تشنه آب است.
دلم می خواست بدانم حکومت چرا برادرم را که از نظر من انسان ،خوب درستکار و با استعدادی است، شلاق زده است. کتاب ها و جزوهها را مثل عزیزترین کسم بغل گرفتم و بردم زیر کمد کوچک کتابهایم قایم کردم، رمان پاپیون تازه تمام شده بود و کتاب خرمگس را از کتابخانه به امانت گرفته بودم؛ همان روز کتاب خرمگس را بردم و به کتابخانه تحویل دادم غنیمت با ارزشی داشتم که هر چه زودتر باید میخواندم، اصول اجتماعی و سیاسی دین اسلام را!»
نظر شما