به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، هشتم خردادماه سال 61 روز پرواز شهیدی از محراب مسجد جامع خرمشهر، این تک چراغ روزهای مظلومیت و مقاومت مدافعان غریب شهر خون، این تک ستارهی امید و این آخرین سنگر و سرپناه بچههای محمد جهانآرا برابر دشمن، به آسمانهای قرب و وصال معبود است که هنگام نماز شکر با بمباران مذبوحانه و مفتضحانه بعثی های شکست خورده و فراری به قصد انتقام از فاتحان خرمشهر قهرمان و پیروز، خونش بر محراب، آیت تطهیر و قداست مردان جهاد و شهادت شد.
تعمیرکار ماشین؛ در خانه و در جبهه
شهید پرویز مریدی در سال 1342 در شهرستان اهواز درخانواده ای متوسط و مذهبی دیده به جهان گشود، پدرش بنا و مادرش خانهدار بود. از کودکی کمک خانواده و پدر بود و از اولین سالهای نوجوانی، ویژگیهای فردی قابل توجهی از خود بروز می داد. اهل تفکر و عبادت بود و به مطالعه و افزایش آگاهی و شناخت خود اهمیت میداد. در سالهای سیاه ستمشاهی، همراه با مبارزان به خواندن کتابهایی با موضوع اصول عقاید اسلامی و تکثیر و پخش اعلامیههای امام اهتمام داشت. در سال 61 و در سن 19 سالگی بهعنوان سرباز ارتش جمهوری اسلامی به جبهه جنوب رفت.
مادر شهید میگوید: «پرویز تا کلاس یازده درس خوانده بود وچون می دید که دست ما خالی است، بعد از ظهرها میرفت در یک تعمیرگاه مکانیکی ماشین پیش استاد غلام و حسابی برای خودش حرفهای شده بود وکار یاد گرفته بود، بهطوریکه از تمام ادارات میآمدند، پیشش برای تعمیر ماشین و بهعنوان تعمیرکار ماهر ماشین معروف شده بود. این کار باعث شده بود که کمک خرجی برای زندگی ما باشد. پسرم در جبهه هم که بود، همیشه برای رضای خدا میرفت و به مجروحین کمک میکرد. ماشینهایی که بر اثر ترکش خمپاره آسیب دیده بودند، فی سبیل ا... تعمیر میکرد.»
کلاس چهارم در کتابش نوشته بود: من شهید میشوم!
اما شگفت است حکایت شهیدی که سالها پیش از اینکه اصلا انقلابی باشد و جبههای و جنگی در کار، در گوشه کتاب درسی کلاس چهارمش در سن 11 سالگی به گفته مادرش نوشته بود: «من شهید میشوم»! در زمانی که هیچ اسمی از امام در ایران نبود و هیچ نشانی از به ثمر نشستن نهضت و حوادثی که پس از آن رخ داد. این یعنی شهید، تا شاهدانه نزیسته باشد و شوق به شهادت از کودکی در درونش راه نیافته باشد، توفیق شهادت نصیبش نخواهد شد.
زندگی پرویز از کودکی، نمودار پاکی و طهارت روح است و خودسازی و خلوص و اخلاقمداری، آنچنانکه مادر به یاد میآورد: «بسیار مهربان وآرام بود. همیشه روزه بود. نماز ش را سر وقت میخواند. هر روز صبح زود، ما را از خواب بیدار میکرد و میگفت نمازتان قضا نشود. خیلی کم غذا میخورد و میگفت باید خودمان را به کم خوردن عادت بدهیم تا در جبهه فقط فکر غذا نباشیم. در منزل بسیار زرنگ و منظم و پرکار بود و در کارهای خانه به من کمک میکرد و مسئولیتپذیر بود. کلاس چهارم که یازده سالش بود در کتابش نوشته بود: من شهید میشوم! و این برای من خیلی عجیب بود تا اینکه سالها بعد...»
میروم مادر که اینک کربلا میخوانَدَم
پرویز در سال 1360 تصمیم گرفت خودش را به پادگان جهت اعزام به سربازی معرفی کند. او برای دوران آموزش سربازی به تهران اعزام و در لشکر لویزان: تیپ 23 قرار گرفت اما خودش درخواست واصرار جابجایی به اهواز داشت. بیقرار رفتن به جبهه بود و نمی خواست در تهران باشد. موج بیتاب و ناآرام جان طوفانزدهاش چشم به راه بیکرانگی دریایی بود به وسعت جبهه که مردان مرد میطلبید و نهنگان بحر بلا و گرداب فنا را به خود میخواند و:
«گریزد از صف ما، هرکه مرد غوغا نیست
هرآنکه کشته نشد، از قبیلهی ما نیست...»
و سرانجام آنهمه اصرار و سماجتهایش نتیجه داد و در بهار سال 61 موفق شد به کلاه سبزها و تکاورهای آن زمان در اهواز ملحق شود و از آنجا به جبهه اعزام شد. مسیر تقدیر داشت شاهراه شهادت را به روی این عاشق صادق، به سرعت میگشود.
نکند میخواهی شهید شوی!...
مادر شهید، خاطره یکی از آخرین دیدارها را چنین روایت می کند: «در ایام جنگ در شوشتر، بهعنوان جنگ زده به سر میبردیم. یکی از روزها شهید از جبهه با موتور آمد شوشتر. به من گفت میخواهم ببرمت بازار خرید کنی. من هم سوار موتور شدم و با هم به سمت بازار حرکت کردیم که در بین راه متوجه شدم چادرم در چرخ موتور گیر کرده که باعث زخمی شدن پای من شد و مجبور شدم برای مداوا به درمانگاه بروم. پرویز مرتب خودش را سرزنش میکرد، گریه میکرد و بسیار ناراحت بود و شب تا صبح سرم را روی پایش گذاشت و تا صبح بیدار ماند و از من مواظبت میکرد. این خاطره هیچ وقت از ذهن من پاک نمیشود.»
و آخرین دیدار... باز هم از مادر شهید پرویز مریدی بشنویم حکایت دیدار آخر را: «پرویز آخرین باری که به جبهه رفت من را در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد. گفتم: پسرم نکند میخواهی شهید بشوی که اینطوری خداحافظی میکنی! گفت: مادر جان خیلی دوستت دارم و میخواهم من را حلال کنی و من هم سرش را بوسیدم و گفتم: تو را به خدا سپردم پسرم...» و... «ظهر یک روز جمعه بود، یکی از پاسداران که از دوستان مان بود آمد و گفت: پرویز زخمی شده و در بیمارستان بستری شده. ولی من میدانستم که پرویز شهید شده. که بعد از مدتی فهمیدم پسرم در سرسجده در مسجد جامع خرمشهر به شهادت رسیده...»
غرق نور شده بود!
«عبدالامیر مریدی» برادر شهید هم از آخرین دیدارش با برادر چنین میگوید: «آخرین باری که شهید را دیدم صورتش بسیار سرخ و پرجذبه ونورانی شده بود و بسیار عجله و بیقراری برای رفتن داشت. گویا میدانست که دیگر برنمیگردد. میگفت باید برویم خط مقدم جبهه و تلافی این همه موشک باران شهر و کشتن کودکان و زنان بیگناه را آنجا نشانشان بدهیم. پرویز بسیار پاک و نجیب بود. سرش همیشه پایین بود و بسیار باحیا و خجالتی بود.
هیچوقت به کسی آسیب نرسانده بود و هیچکس را آزار نداد و با من خیلی صمیمی بود. او در وصیتنامهای هم که داشت، تنها توصیهاش پس از حفظ انقلاب و آرمانهای آن و تنها نگذاشتن امام، این بود که باهم مهربان باشیم و به هم خوبی کنیم و گذشت و بخشش نسبت به هم در همه حال و در هر شرایط داشته باشیم.»
سنگفرش و محراب مسجد، غرق خون بود
در اولین هفته پس از آزاد سازی خرمشهر قهرمان و به خون نشسته و مظلوم در سوم خردادماه سال 61، بعد از بازدید نخست وزیر وقت جمهوری اسلامی ایران، پرویز و همرزمانش به مناسبت فتح خرمشهر وارد مسجد جامع خرمشهر شدند و نماز شکر را قامت بستند.
در این زمان بعثیهای جنایتکار و متجاوز که زبونانه بزرگترین شکست تاریخی خود را متحمل شده بودند، مترصد فرصتی بودند تا با بمباران مسجد، به زعم خود و به وحشیانهترین، بیرحمانهترین و ناجوانمردانهترین شکل، انتقام این شکست تلخ را از فاتحان خرمشهر و مسجد جامعش که نماد پایداری و پیروزی بود، بگیرند.
پرویز نیز در صف سوم نماز بود و در حال سجود که نزدیکترین حالت قرب به پروردگار است، که ناگهان... صدای مهیب و گوشخراشی همه جا را لرزاند، دود غلیظی بلند شد و جمعی از رزمندگان نقش بر زمین شدند و سنگفرش مسجد، غرق در خون شد و پرویز در کنار یاران و همسنگرانش در صف نماز، از محراب به معراج رفت و آسمان را زیر بال و پر جان بیتابش گرفت. فاتح خرمشهر، فاتح معارج آسمان شد.
نظر شما