کد خبر 251416
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۱۳:۲۲

از شهدا بیاموزیم:

امیر زمان بدرقه دو بار تکرار کرد؛ «مادر حلالم کن! مادر حلالم کن!»

امیر زمان بدرقه دو بار تکرار کرد؛ «مادر حلالم کن! مادر حلالم کن!»

 «تا زمان حرکت چند دقیقه‌ای باقی بود. وقتی تماس گرفتم مادر زنم پشت خط بود. به امیر گفتم مبادا حرفی از عملیات بزنی. امیر حرفی نزد؛ اما آخرش دو بار تکرار کرد که «مادر حلالم کن! مادر حلالم کن!»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ در آینه کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» می توانیم میرزا محمد سلگی از فرماندهان لشکر 32 انصارالحسین و جانباز جنگ تحمیلی را ببینیم. قبل از انقلاب 57 میرزا محمد سلگی راهی سربازی می‌شود و پایان سربازی میرزای جوان همزمان با انقلاب و آغاز جنگ می‌شود اما او میدان جنگ را ترک نمی‌کند. کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» تنها روایت زندگی یک فرد نیست بلکه مرور مشاهدات این فرد از جنگ‌ها، استراتژی‌های جنگی و سرنوشت سایر همرزمان میرزامحمد سلگی است. در ادامه برشی از این کتاب را می خوانیم: 

«وقت بدرقه یکی یکی بچه ها را بوسیدم، همه از زیر قرآن عبور کردند، آخرین نگاهم به محسن امیدی افتاد. همدیگر را در آغوش گرفتیم. جای من و او عوض شده بود. او با گردان رزمی و خط شکن می رفت و من باید در ستاد لشگر و سنگر تاکتیکی کنار فرمانده لشگر می ماندم. اتوبوسها به صف شدند تا از دروازه قرآن رد شوند تا پای رکاب اتوبوس، بچه ها اشک میریختند و من به تنهایی و بدون راننده داخل تویوتا پشت سر ستون نشسته بودم و لحظه های وداع بچه ها باهم را نگاه میکردم که پیکی از ستاد آمد و گفت: «از نهاوند زنگ زده اند و با امیر سلگی کار دارند». امیر را صدا کردم و به اتاق مخابرات رفتیم.

 تا زمان حرکت چند دقیقه ای باقی بود وقتی تماس گرفتم مادر زنم پشت خط بود به امیر گفتم مبادا حرفی از عملیات بزنی. امیر حرفی نزد؛ اما آخرش دو بار تکرار کرد که «مادر حلالم کن! مادر حلالم کن!» مادرزنم از امیرخواست گوشی را به من بدهد و پرسید میرزا امیر چه میگوید؟ کجا میخواهد برود که میگوید حلالم کن؟ گفتم: عادت بسیجی‌های مخلص این است که وقتی از راه دور صدای مادرشان را میشنوند این جمله را بر زبان می آورند.

من سعی میکردم که مادر امیر را آرام کنم و امیر با نگرانی میگفت: «حاجی اتوبوس ها رفتند جا نمانم» گوشی را گذاشتم. حالات شهدا را وقت رفتن بسیار دیده بودم، حرکات و سکنات و گفتارشان متفاوت با بقیه بود درست مثل امیر که جسم تحمل روح نا آرامش را نداشت.

امیر زمان بدرقه دو بار تکرار کرد؛ «مادر حلالم کن! مادر حلالم کن!»

اتوبوس ها راه افتاده بودند و امیر جا مانده بود. با التماس گفت: «حاجی مرا برسان به اتوبوسها. گفتم من با این تویوتا همان مقصد را می روم که اتوبوس ها رفتند با هم میرویم. در ضمن تویوتا کولر خنک تر از اتوبوس است.

گفت: «می خواهم کنار بقیه باشم.» دوست داشتم که برای آخرین ساعات کنار هم باشیم اما او نپذیرفت. با گردان حضرت علی اکبر (ع) به اتوبوسها رسیدیم؛ امیر پیاده شد و دوید، دستی تکان داد و مثل ماهی از دریا جدا مانده به آب رسید. تا جزیره شمالی چهار پنج ساعت راه بود. در مسیر صدای لرزان مادر و چهره مصمم امیر به یادم می آمد و خاطره ها یکی پس از دیگری در ذهنم مرور میشد. یاد اعزام اول امیر از نهاوند به جبهه افتادم که آنجا نیز صحنه ای مشابه امروز اتفاق افتاد مادر امیر می گفت «امیر» بچه است در جبهه کاری ازش برنمی آید و امیر ۱۶ ساله به خاطر اینکه خودش را مرد نشان بدهد کارهای مردانه میکرد تا جایی که کارهای مردانه کردن خصلت دائمی او شد. یکبار مادرش جلو اتوبوس را گرفت تا امیر پیاده شود؛ اما هر چه گشتند خبری از امیر نبود، به حدی ماهرانه خودش را زیر صندلی جا کرده بود که هیچ کس تا دور شدن از نهاوند او را ندیده بود.

عصر روز پنجم محرم به جزیره شمالی رسیدیم. بچه ها داخل یک موضع بزرگ اجتماعی و دور از آتش مستقر شدند تا فردا غروب به خط ضلع غربی بزنند. با اینکه شب بود اما هنوز تف گرما از زمین بالا می آمد و شرشر عرق را سر و روی بچه ها می نشاند. من به سنگر فرماندهی لشگر جایی در عقبه ضلع غربی جزیره مجنون رفتم. سنگری پر از بیسیم با چند بیسیم چی در کنار حاج مهدی کیانی و دوسه پیک و چند نفر از واحد طرح و عملیات خورشید روز ششم محرم که از شرق جزیره و از پشت نیزارها بالا آمد گوشه ای نشستم و زیارت عاشورا خواندم. حال جا مانده ای از قافله کاروان کربلا را داشتم. زخم ترکش بعد از هفت ماه تحرک را از من گرفته بود و محکوم بودم که صدای غربت بچه ها را از پشت بی سیم‌ها بشنوم.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha