به گزارش خبرنگار فرهنگی «حیات»، امروز هفدهم اسفندماه، چهل سال از جاودانه شدن بزرگمردی میگذرد که در یک کلمه، تندیس خلوص و پاکباختگی بود و اسوه عرفان و اخلاق و سلوک و طریقت مردان میدان جهاد و شهادت که آنان را تجلی والاترین ارزشهای انسانی و آیینه متعالیترین خصلتها و فضیلتهای معنوی و اخلاقی در عصر ما ساخت.
مردی که سراپایش، روح و مناسک و معنای «سلوک و طریقت مجاهدت» و «عرفان شهادت» بود. مردی که «جان جهاد» بود... اما این همت، چگونه همت شد و چه شد که نامش بر بلندای اسطوره نشست و اسوه و الگوی تفکر بسیجی و شاخص معرفت و مسلک فرزندان خمینی در روزگار سیطره نظام سلطه و مادیگری بر جهان و انسان معاصر شد؟
تصویری که همتها، باکریها،خرازیها، باقریها و... سلیمانیها آفریدند، تذکر و تداعی یک افق شهودی از عظیم ترین تحول معنوی تاریخ بشر بود. این مسیر از یک «تربیت توحیدی» ناب نشات می گرفت که سنگر را عبادتگاه میکرد و مسلخ را معراجگاه قرب مردان مردی که عرصه رزم، میدان فتوحات جان و ساحت سیر و سلوکشان بود و حرفها و حالات و حرکاتشان حکایت از آن داشت که یکشبه، ره صدساله طی کرده و به آنجاها رسیدهاند که کسی چون امام(ره) که خود، مرشد و مراد این نسل بود، تنها از حیرت خود میگفت و هنوز تاریخ ما در حیرت از این معجزات مانده و: «حیرت اندر حیرت آمد این قصص»
معلم روستاها، فراری «ساواک»
سال ۱۳۳۴، در شهر قمشه (شهرضا) اصفهان، به دنیا آمد. با رسیدن به سن ۷ سالگی وارد مدرسه شد. در دوران تحصیل از هوش و استعداد فوقالعادهای برخوردار بود، به طوری که توجه همه را به خود جلب میکرد. مادر ابراهیم میگوید: «دوران مدرسه هم درسش خوب بود و هم اخلاق و رفتارش، بچه خیلی مظلومی بود.» اطرافیان میگویند که او بچه درس خوانی بود و همه دوستش داشتند.
ابراهیم از همان سنین کودکی و هنگام فراغت از تحصیل، به ویژه در تعطیلات تابستان، با کار و تلاش فراوان مخارج تحصیل خود را به دست میآورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود نیز کمک میکرد.
کت کمر باریک، شلوار پاچه گشاد!
برادرش ولیالله روایت میکند: ابراهیم موهایش را بلند میگذاشت، آن زمان کت بلند کمر باریک و شلوار پاچه گشاد مد بود و ابراهیم همیشه شیک میپوشید و معدل کتبیاش هم در دبیرستان سپهر ۱۷٫۵ و رتبه اول کلاس بود. در ماه رمضان تمام روزههایش را میگرفت و مادرمان به او اعتراض میکرد که بر تو هنوز واجب نشده است.
شبهای قدر ۱۰۰ رکعت نمازش را میخواند و باز مادرمان به او میگفت برای تو هنوز تکلیف نشده ولی حاج ابراهیم خود را مقید به انجام آن میدانست. پس از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی، وارد مقطع دبیرستان شد. او در دوران تحصیلات متوسطه اشتیاق فراوانی به رشته داروسازی نشان میداد.
نتوانست از سد «کنکور» بگذرد، اما....
در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت و در کنکور سراسری شرکت کرد. در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت و در کنکور سراسری شرکت کرد. خانوادهاش آرزو داشتند نامش را در لیست پذیرفتهشدگان دانشگاه ببینند ولی چنین نبود. وقت اعلام نتایج، اسم ابراهیم در صدر اسامی ذخیرهها قرار داشت.
پس از پایان مهلت ثبتنام و انصراف برخی از دانشجویان، انتظار میرفت که اینبار ابراهیم به دانشگاه راه یابد ولی در کمال تعجب دیده شد که اسامی تنی چند از ذخیرهها که رتبه آنها پایینتر از وی بود، اعلام شده ولی از نام او نشانی نیست.
پس از آن، ابراهیم، تلاشهای زیادی برای مطالبه حق خود کرد؛ اعتراض کتبی نوشت و جر و بحث زیادی کرد ولی به دلیل نفوذ صاحب منصبان آن زمان در آموزش عالی راه به جایی نبرد و حق او ضایع شد. عدم موفقیت در ورود به دانشگاه نتوانست خللی در اراده او به وجود آورد.
در همان سال، پس از قبولی در امتحانات ورودی «دانشسرای تربیت معلم اصفهان» برای تحصیل عازم این شهر شد. سال بعد، با اتمام تحصیل، به خدمت سربازی رفت. محمدابراهیم تلخ ترین دوران زندگی خود را خدمت سربازی می داند؛ ماه مبارک رمضان فرا رسیده بود. از طرف سربازان همفکر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد که آنها هم اگر سعی کنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، میتوانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند.
فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عدهای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: «اگر آن روز با چند تیر، مغزم را متلاشی می کردند برایم گواراتر از این بود که با چشم خودم ببینم که چگونه این از خدا بیخبران فرمان میدهند تا حرمت مقدسترین فریضه دینیمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیرپا بگذاریم».
اما محمد ابراهیم از همین فرصت سربازی بهره برد و از طریق آشنایی با برخی از هم خدمتهای انقلابی و روشنفکر خود به مطالعه کتابهای ممنوعه ضدشاه بپردازد. آشنایی با اندیشههای انقلابی، او را تبدیل به یک مبارز سیاسی تمام عیار کرد. مطالعه آن کتابها که به طور مخفیانه و توسط برخی از دوستان برایش فراهم میشد، تاثیری عمیق و سازنده در روح و جان او گذاشت و به روشنایی اندیشهاش کمک بسیاری کرد.
در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتابهایی که از نظر ساواک و دولت آن روز ممنوعه به حساب میآمد، دست یابد. در سال ۱۳۵۶، پس از بازگشت به زادگاه و آغوش گرم و پرمهر خانواده، شغل معلمی را برگزید. او در روستاهای محروم و طاغوتزده مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت.
ابراهیم، در روزگار معلمی، با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی آشنا شد و در اثر همنشینی با علمای مبارز، با شخصیت امام خمینی(ره) آشنایی پیدا کرد و هر روز آتش عشق در عمق جانش شعلهورتر میشد. سعی فراوانی داشت تا عشق به امام را در محیط درس گسترش دهد. او درباره امام و احکام اسلام، همواره به بحث مینشست و دانشآموزان را به مطالعه کتابهای روشنگر ترغیب میکرد.
همین امر سبب شد که در چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شد اما روح سرکش و بیقرار او به همة آن اخطارها بیتوجه و بیاعتنا بود. او هدف و راهش را بی تزلزل و تشویش، پی میگرفت و از تربیت شاگردان لحظهای غفلت نداشت.
شهر به شهر در مخفیگاه
گوشه و کنار، حرفهای نیشدار او به گوش حکومت رسید و خبر اخطار ساواک در پرونده تازهاش، ثبت شد. سخنان و افکار او مأمورین ساواک را به تعقیب وی واداشت، به گونهای که او شهر به شهر میگشت تا از دستگیری در امان باشد.
نخست به شهر فیروز آباد رفت و مدتی در آنجا تبلیغ کرد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که در صدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا اقامت گزید.
با بالا گرفتن انقلاب ۱۳۵۷، به شهرضا بازگشت و سازماندهی تظاهرات مردمی را بر عهده گرفت. در پایان یکی از راهپیماییها، قطعنامه آن را قرائت کرد و شایع شد که حکم اعدامش را صادر کردهاند و همین مساله، او را تا روز پیروزی انقلاب، در مخفیگاهها نگه داشت.
ابراهیم در یادداشتهای خصوصی خود، پیرامون این موضوع نوشته است: «از سال ۱۳۵۲ به مطالعه کتابهای ممنوعه مشغول شدم به طوری که روزبه روز، از نظام حاکم کینه بیشتری به دل گرفتم. بیشتر جوانها غرق شکم و شهوت شده بودند. بریدن از خدا و پیوستن به دنیای مادی، رواج فساد و فحشا، سبب سست شدن یا نابودی ایمان آنان و بیتوجهیشان به اسلام شده بود. جو اختناق و ناامنی که ساواک به وجود آورده بود، باعث میشد تا انسان جرأت طرح مسائل را، حتی در حضور برادرش نداشته باشد.»
«همت» را هرجا دیدید بکشید!
با گسترده شدن امواج خروشان انقلاب، ابراهیم نیز فعالیتهای سیاسی خود را علنی کرد. حضور او در پیشاپیش صفوف تظاهرکنندگان و سفر به شهرهای اطراف برای دریافت و نشر اعلامیههای رهبر انقلاب و ضبط و تکثیر نوارهای سخنرانی ایشان و سایر پیشگامان انقلاب، خاطراتی نیست که به سادگی از اذهان مردم شهر و اعضاء خانواده و دوستانش محو شود. وقتی انقلاب به ثمر رسید و اماکن اطلاعاتی ساواک شهرضا به دست مردم انقلابی فتح شد، پرونده سنگینی از ابراهیم به دست آمد.
در این پرونده بیش از بیست گزارش و خبر مکتوب در تایید نقش فعال وی در صحنه تظاهرات و شورش علیه رژیم شاه به چشم میخورد که در صورت عدم پیروزی انقلاب، مجازات سنگینی برای او تدارک دیده میشد. تیمسار «ناجی»، فرمانده نظامی وقت اصفهان، دستور داده بود که هر جا او را دیدند با گلوله هدف قرار بدهند.
از چابهار و کنارک تا خرمشهر و کردستان: به دنبال یک «انقلاب»
پس از پیروزی انقلاب، در ایجاد نظم و دفاع از شهر و راهاندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرستان شهرضا نقش داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دو تن از برادران خود و سه تن دیگر از دوستانش تشکیل داد. اواخر سال ۱۳۵۸ به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیتهای عقیدتی پرداخت. همت در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه کردستان اعزام شد.
مستقیم، پیش «فرمانده»!
ابراهیم، عشق و علاقه عجیبی به امام (ره) داشت. عشقی که از لحظه آشنایی تا دم آخر، هرگز گسسته نشد. همت، اسوه عشق عارفانه و خالصانه یک نسل به امام بود که گمشده اش را در این وجود الهی و الهام بخش میجست و همه نگاهش به او بود.
مادرش گفته بود: «بهصورت عجیب و غیرطبیعی، امام (ره) را دوست داشت. همه زندگیاش را با امام تنظیم کرده بود. یک پایش اصفهان بود و پای دیگرش تهران نزد امام (ره)... برای هر موضوعی بهطور مستقیم با ایشان رابطه داشت؛ مثلاً دوران جنگ هر عملیاتی داشتند، پیش از آن مستقیم نزد امام (ره) میرفت و از ایشان دستور میگرفت.»
سردار ولی الله همت برادر ابراهیم میگوید: وقتی امام خمینی(ره) را در تلویزیون نشان میدادند شهید همت محو امام(ره) میشد، بارها دیدم که امام(ره) صحبتهای عادی میکردند ولی حاج ابراهیم گریه میکرد، او عاشق امام بود..
جنگی که از «محمد ابراهیم»، یک «حاج همت» ساخت...
جنگ تحمیلی با لشکرکشی صدام و تهاجم به مرزهای کشور آغاز شد. این جنگ، با ظهور و درخشش قابلیت های معنوی، شخصیتی و نظامی مردان حماسه سازی چون همت، عرصه ی یگانه و بی مانندی از یک مدیریت جهادی منحصر به فرد شد که جز در صحنههای این دفاع مقدس، در تاریخ ما و هیچ جای جهان پیش از این سابقه و نمونهای نمیشد، برایش یافت و این ثمره همان تحول روحی و اخلاقی بزرگ بود که جبهه رزم را محیط خلوص و میدان خودسازی مردان جنگ ساخته بود.
تشکیل لشکر 27 محمد رسول الله(ص) متشکل از نیروهای بسیجی داوطلب و ایجاد بزرگترین مرکزیت سازمان رزمی و هسته دفاعی در سپاه، تجلی این هوش و مدیریت راهبردی در سازماندهی نیروی رزم بود. ابراهیم با همراهی حاج احمد متوسلیان بهدستور فرمانده کل سپاه مأموریت یافتند تا تیپ محمد رسول الله (ص) را تشکیل دهند. مدتی بعد تیپ به لشکر تبدیل شد و همت به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب شد.
در عملیات سراسری فتحالمبین، مسئولیت اجرای بخشی از عملیات برعهده او بود. در موفقیت این عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» نقش مهمی داشت. او در عملیات بیتالمقدس در سِمَت معاون فرمانده تیپ حضرت رسول (ص) فعالیت و تلاش قابل توجهی در شکستن محاصره جاده شلمچه - خرمشهر داشت.
او و یگان تحت امرش سهم بزرگی در آزادسازی خرمشهر داشتند. در سال ۱۳۶۱ با توجه به آغاز جنگ در جنوب لبنان، بهمنظور یاری رساندن به مردم لبنان راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خِطه به جبههای ایران بازگشت.
ابراهیم با شروع عملیات رمضان در روز ۲۳ تیر ۱۳۶۱ در منطقه شرق بصره، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، در سِمَت فرمانده لشکر انجام وظیفه کرد.
او در عملیات مسلم بن عقیل و در عملیات محرم در سِمَت فرمانده قرارگاه ظفر، با دشمن جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی، مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهداء (ع) بود، برعهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷، به فرماندهی وی در عملیات والفجر ۴ قابل توجه بود. وی در تصرف ارتفاعات «کانیمانگا» نقش ویژهای داشت. ابراهیم در طول جنگ چند بار توانسته بود بهصورت پنهانی به کربلا و زیارت امام حسین (ع) برود. در همان سالها مأمور شد برای تبلیغ به عربستان برود.
شرط ازدواج: نداشتن «مهریه»!
همت، سال ۱۳۶۰ همسرش را در مناطق تحت مأموریتش انتخاب کرد که دختری اصالتاً اصفهانی بود و برای تبلیغ عازم کردستان شده بود. خواهر ابراهیم تعریف میکند: «عقدشان با کمترین تشریفات و آداب و رسومی و تنها با یک مهریه ۱۵۰ تومانی آن هم با اصرار پدر عروس، توسط یکی از روحانیون اصفهان جاری شد. یکی از شروط همسر ابراهیم برای ازدواج با او، نداشتن مهریه بوده است. پس از آن هم یک انگشتر عقیق دست هم کردند. به گلستان شهدا رفتند و ساعاتی بعد هم عازم جنوب شدند.»
با همه موانع موجود بر سر راه ابراهیم، بالاخره در سال ۶۰ به همسر مورد علاقهاش رسید و خطبه عقدشان با کمترین تشریفات و آداب و رسوم و تنها با یک مهریه ۱۵۰ هزار تومانی آن هم با اصرار پدر عروس، جاری شد. همسر حاجی خیلی دلش میخواست امام خطبه عقدشان را بخواند، ولی ابراهیم گفت: «من راضی نیستم وقت مردی را که این همه انسان و یک دنیا با او کار دارند به خاطر کار شخصی خودم بگیرم.»
شعری که همیشه زیر لبش بود...
همرزمانش تعریف میکردند که آن شهید بزرگوار همیشه این شعر حمید سبزواری را ورد زبان داشت و در اغلب اوقات زیر لب زمزمه میکرد:
ای خصم، امان به خورد و خوابت ندهیم
تا از دم تیغ تشنه آبت ندهیم
از صلح نگو سخن، که در پهنه ی رزم
جز برق سلاح خود جوابت ندهیم
چیزی که در دفتر یادگاری همه مینوشت!
میگویند همت، همه جا و هر وقت که کسی قلمی و خودکاری دستش می داد و کاغذی و دفتری که به یادگار برایش چیزی بنویسد، جز این آیه نمینوشت:
من کان لله کان الله له... هرکس که همه چیز خود را وقف خدا کرد خدا هم برای اوست.
شرح «مقتل»...
سحرگاه روز چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ و در گذر پانزده شبانهروز از آغاز عملیات عظیم آبی-خاکی خیبر، سپاه هفتم نیروی زمینی ارتش بعث، بار دیگر ضدحمله سنگین خود را، برای باز پسگیری جزایر مجنون آغاز کرده است. این بار حمله دشمن، با استفاده از ابزار و تسلیحات شدیدتر و وسیعتر همراه شده، در مقابل وضع جبهه خودی بسیار حاد و بحرانی است.
مهمترین معضل یگانهای ایرانی، کمبود نیرو و مهمات گزارش شده است، در چنین شرایطی، غلام علی رشید، از فرماندهان ارشد سپاه در این عملیات از داخل جزیره مجنون پیام میدهد که اگر نیروهای همت نرسند، احتمال سقوط خط این لشکر زیاد است، همزمان سرلشکر ستاد ماهر عبدالرشید التکریتی، فرمانده سپاه هفتم دشمن نیز، با استفاده از جنگ روانی، به نیروهای ایرانی اعلام میکند: «اگر جزایر را خالی نکنید، آن جا را با موشکهای زمین به زمین اسکاد میکوبیم و با کل قدرت توپخانهایمان، جزایر را، شخم میزنیم.»
دفتر حضرت امام خمینی(ره) در تماس مستمر تلفنی با فرماندهان قرارگاه خاتم الانبیا، مرکز فرماندهی مشترک نیروی زمینی ارتش و سپاه پاسداران، آخرین تحولات عرصه نبرد را از آنان جویا میشود، در واپسین تماس، پیام شفاهی حضرت امام(ره)، با این مضمون به فرمانده کل سپاه ابلاغ میشود: «عاشورایی استقامت کنید و جزایر مجنون را به هر طریق ممکن، حفظ کنید.»
لحظه «آغاز» من رویید در «پرواز» من....
در همین حال، حاج محمد ابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله که برای حفظ خط پدافندی یگان تحت فرماندهیاش، در جزیره، خود را به آب و آتش میزند، برای در اختیار گرفتن فقط چند نفر نیرو به سمت خط پدافندی لشکر ۴۱ ثارالله کرمان حرکت میکند.
روایت اکبر حاجمحمدی از کادرهای لشکر 41 ثارالله از ادامه مسیر این گونه است: موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من هم پشت سرشان رفتم، حسی به من گفت الان گلوله شلیک میشود، رو به حاج همت گفتم: حاجی، این یک تکه را، پر گازتر برو، در یک آن، از سمت محل استقرار آن تانک عراقی، گلولهای شلیک و منفجر شد، دودی غلیظ آمد، بین من و موتور حاج همت قرار گرفت.
وی ادامه داد: صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که سبب شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم، طوری که نفهمم اصلا چه اتفاقی افتاده، گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون، راه خود را رفتم، انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با چه کسانی همسفر بودهام، در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده، دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند، به خودم گفتم، من صبح از همین مسیر آمده بودم، اینجا که جنازهای نبود، پس این جسدها مال چه کسانی است؟ نمیدانم، شاید آن لحظه دچار موجگرفتگی شده بودم.
حاجمحمدی این اتفاق را با احتمال از سوی اراده خداوند میداند و ادامه میدهد: آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک، رفتم به طرفشان، اولین نفر، به رو، روی زمین افتاده بود، او را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است، فقط صورت و دست چپ ندارد، موج آمده و صورتش را برده بود.
اصلا شناخته نمیشد، در یک آن، همه چیز یادم آمد، عرق سردی روی پیشانیام نشست، رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود، نمیتوانستم باور کنم که این پیکر سیدحمید است. از لباس سادهاش او را شناختم. یاد چهرهشان افتادم، دیدم«همت» و «سید محمد»، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشمهای زیبایشان است. خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد، بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از چشمهای آنها.
مثل اینکه خدا ما را طلبیده
در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هی نیرو از این طرف میفرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هرکس رفته برنگشته. یک سه راهی به نام سه راهی مرگ بود که هرکس میرفت محال بود بتواند از آن عبور کند.
حاج همت به مرتضی قربانی- فرمانده لشکر 25 کربلا- گفت: یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است. قربانی گفت: من هیچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جملهای گفت که هیچوقت یادم نمیرود: «مثل اینکه خدا ما را طلبیده».
وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آنجا فکری به حال خط مقدم بکند در همان سه راهی مرگ به شهادت میرسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظهای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد.
ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود. در حالی که به عقب برمی گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب میآمدم خود را دلداری میدادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی میگردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.
شب همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان میکردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانهای مفقود شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت، نداشتن سر در بدن او بود.
چند روز قبل از شهادت حاج عبادیان مسئول تدارکات لشکر یک دست لباس به حاجی داده بود و ما از روی همان لباس توانستیم حاجی را شناسایی کنیم و پیکر مطر ایشان را به تهران بفرستیم. پس از فروکش کردن درگیریها به دو کوهه و از آنجا هم برای تشییع جنازه شهید همت به تهران رفتیم.
«سیدالشهدا»ی انقلاب
«محسن رضایی» فرمانده وقت سپاه پاسداران در مصاحبهای گفت: «اولین باری که در جنگ به کسی عنوان «سیدالشهدا» دادند، در همین عملیات خیبر و برای حاج همت بود.»
سردار بزرگ مقاومت، شهید حاج قاسم سلیمانی، راز این جاذبه شگفت شخصیتی و «حکومت بر دلها» را خلوص و سادگی و طهارت نفس او میداند که پیش از فتح میدان های رزم، به فتح درون خود نائل آمده بود. در گذر زمان، سیمای «حاج همت»، شمایلی نمادین از تمامیت مکتبی شد که آئین و آرمانش «شهادت» بود. همان که امام(ره) در بیانش گفته بود: «در کدام جنگ و نهضت و انقلاب، در طول زمان و سراسر خلقت، سربازان و فداکارانی چنین سراغ دارید؛ جز در طبقۀ اولیای الهی و تربیت شدگان در مکتب آنان، که فرزندان این دیار به نور آنان تمسک جسته و از خود رستهاند...»
نظر شما