کد خبر 230286
۱۶ آذر ۱۴۰۲ - ۰۱:۲۵

«حیات» گزارش می‌دهد؛

او «تک‌پسر» مادرش بود

او «تک‌پسر» مادرش بود

​​​​​​​ مادر بعد از شهادت پسرش تا وقتی که زنده بود پیراهن مشکی را از تن درنیاورد. آخر او تنها پسرش بود. برایش آرزو داشت. میخواست دامادش کند و نوه های از جان عزیزترش را در آغوش بگیرد؛ اما مسعود راه دیگری را انتخاب کرده بود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، گلزار شهدای اصفهان هر روز مادری را به خود می دید که در سرما و گرما، زمستان و تابستان برای دیدار فرزندش به آنجا می رفت.

مزار مسعود هر روز آب و جارو می‌شد. نه تنها مزار او بلکه به قول مادرش «همسایه‌های مسعود من» نیز مزاری تمیز تر و متفاوت تر از سایرین داشتند. مادر بعد از شهادت پسرش تا وقتی که زنده بود پیراهن مشکی را از تن درنیاورد. آخر او تنها پسرش بود. برایش آرزو داشت. میخواست دامادش کند و نوه های از جان عزیزترش را در آغوش بگیرد؛ اما مسعود راه دیگری را انتخاب کرده بود. مادر قبل از تولد او در خواب می بیند که خداوند به او کلی عطا کرده تا از آن مراقبت کند و او نیز مانند مرواریدی در صدف پسر یکی یکدانه اش را بزرگ کرد.

او دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان شد اما حضور در جبهه و خاکریزهای دانشگاه جهاد را بر صندلی های دانشگاه ترجیح داد. در رفاه بزرگ شده بود اما برایش «تکلیف» از هرآنچه می گفتند و می خواستند که نرود واجب تر بود طوری که «شوق به انجام وظیفه و ادای تکلیف و عشق به جهاد و کسب فیض شهادت» برایش ارجحیت داشت و شهادت را بر مقام دنیایی ترجیح داد و سرانجام در یکم آذرماه سال ۶۵ در شلمچه با آرزوی دیرین خود رسید.

در فرازی از وصیت او آمده است:‌ «ای عزیزان، بدانید اینکه شما می‌توانید آسوده به آموختن علم بپردازید و راحت به تحقیق مشغول باشید به آسودگی به دست نیامده، به جرأت قسم می‌خورم در قبال فراهم آمدن این امکانات خون شهدای عزیز و گرانقدری بر زمین ریخته شده که شاید شما تعداد کمی از آنها را بشناسید. پس زمان آن رسیده که پی به مسئولیت خودتان ببرید… غرورهای درونی را دور بریزید، بنشینید با خود فکر کنید که مبادا بی‌هدف درس بخوانید که این بزرگترین گناه است.»

«تک پسـر بود. خانه‌ ی بزرگی فروختند پولش را ریختند به حساب مسعود تا دیگر جبــهه نرود. کارخـانه بزند و خودش مدیر شود.

 بار آخـری که رفت؛ توی وسـایلش یک چک سفید امضـا گذاشته بود با یک نامـه؛ نوشتـه بود: «برگشـتی در کـار نیست! این چک روگذاشتم تا بعد از من برای استفاده از پولی که ریختین توی حسابم، به مشکل بر نخورید.»
 دوبـاره مهمـات را گذاشت روی شـانه‌اش‌. یکی از دوستانش، دل از دستش رفت؛ صدا زد: «مسعود بس است!»نگاهش کرد؛ اما سرش را که برگـرداند، تیــر خـورد تـوی ســرش. 

فقط گفت: «یــا حســین ع» و همانجـا افتـاد و شهید شد.» این جملات بخشی از کتاب «تک پسر» به خاطرات شهید «مسعود آخوندی» اختصاص دارد که توسط «نسیبه استکی» به نگارش درآمده‌ است. این اثر در بردارنده ۱۲۰ صفحه است. داستان‌های این کتاب از این شهید عزیز به صورت ساده نوشته‌ شده‌اند.

او «تک‌پسر» مادرش بود
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha