کد خبر 255510
۱۴ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۵

گزارش «حیات» از سالروز ارتحال رهبر کبیر انقلاب؛

«۱۴ خرداد»؛ جان ز تن امت اسلام رفت...

«۱۴ خرداد»؛ جان ز تن امت اسلام رفت...

ساعت ۷ صبح که پس از پخش تلاوت قرآن، خبر صبحگاهی با صدای «انالله و انا الیه راجعون» گوینده شروع شد و مثل پتک بر سرها کوبید، آوار عظیم مصیبت فرودآمده بود. این مردم، ده سال بیشتر بود با امامشان زندگی کرده بودند، جان، جوانی و جهان‌شان را نثار عشق او کرده بودند و حالا «دنیای بی خمینی» اصلا برای‌شان قابل تصور و درک نبود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، چهاردهم خردادماه سال ۱۳۶۸، روزی بود که: «جان ز تن امت اسلام رفت...» مردمی که دوران و دنیای پس از انقلاب را با امام معنا کرده بودند؛ مردمی که جواب همه پرسش‌های‌شان، مقصد همه راه‌های‌شان، معنای زیستن‌شان، پیرمردی بود که نشسته بر گوشه‌ای از ایوان جماران، جان و جهان این مردم شده بود و جوانان به عشق او، به اشارت گوشه ابروی او، عاشقانه در جبهه ها سر می‌باختند، حالا با خبری که ساعت ۷ صبح از رادیو پخش شد، در بهتی عظیم فرورفته بودند.

حالا چه می‌شد؟ مگر می‌توان تصور کرد دنیایی که درآن «امام» نباشد؟ مگر می‌شود بی«خمینی» نفس کشید که به این ملت و به هر مسلمان و به هر حق طلب و آزاده در روی زمین، «روح» داد و «رهایی» داد و «راه» نشان داد؟ مگر می‌شود این «داغ بی‌تسلی» را تاب آورد و آسمان را بی‌آفتاب تحمل کرد؟ روزی که آمد، با خود، پیام‌آور عزت و امید و باور یک ملت شده بود و کوله بارش ارمغان حیات دوباره این تاریخ تحقیر شده و یه تاراج رفته بود.

ده سال این مردم، نفس به نفس او با هیولاهای غدار زمین درافتادند و شاخ قلدرترین غول‌های دوران را شکستند. پاکبازترین جوانان، او را مرشد و مراد خود کردند و به شوق شهادت، با مرگ سرخ در میدان‌های مین و بر سر سجاده آتش، رقص کنان رفتند و ترجیع بند وصیت‌شان نام او بود و نقش سینه‌شان تصویر آن پیر. ۱۰ سال این مردم روی زمین نبودند انگار، در آسمان سیر می‌کردند و نگاهشان به فراسوی این جهان بود.

با او هر سدی شکسته می‌شد و هر راهی گشوده می‌شد. با او همه ناشدنی‌ها، شدنی بود و هر معجزه‌ای ممکن. مگر می‌شد روح خدا، همان که به این مردم روح داده بود، همان‌کسی که سال‌ها این مردم، هر وقت او را می‌دیدند فریاد می‌زدند: «روح منی خمینی»، ملتش را ترک کرده باشد و تنها گذاشته باشد؟ مگر می‌شود؟!

خدا هست... من کی هستم؟!

چندوقتی بود بر صفحه تلویزیون ظاهر نشده بود. مردم کم کم نگران می‌شدند اما رادیوها و رسانه‌های بیگانه این شایعه را دامن می‌زدند که آیت‌الله خمینی فوت کرده است. تا اینکه آن چهره پرجذبه و روح‌بخش، باز هم روی آن بالکن حسینیه آفتابی شد، سخن گفت و به یک ملت آرامش داد.

گفت: ‏«شنیدم که امروز هم یک شایعۀ مرگ فلانی شده است و دلخوش کرده خودش را به‏‎ ‎‏اینکه فلانی مُرد. من بمیرم که شما باید دعا کنید خدا بمیرد! خدا هست، من کی هستم؟!‏‎ ‎‏ملت ما خدا دارد. ملت ما از اول تا حالا، همیشه ملت پشتیبانش خدای تبارک و تعالی‏‎ ‎‏بوده...» و بازهم از خدا گفت مثل همیشه که بارها گفته بود: «نهضت ما قائم به شخص نیست. نهضت ما برای اسلام است. همه ملت رهبرند و همه بیدار شده‌اند.»

بر در میکده‌ام، دست‌فشان خواهی دید!

بهمن‌ماه سال ۶۵، وزیر وقت اطلاعات، آقای محمدی ریشهری، در نامه‌ای به امام نوشت: «طبق اطلاعات موثق و مطمئن دشمن ظرف امروز یا فردا به جماران حمله می‌کند. تقاضای عاجزانه حقیر، شما را به جان زهرای اطهر (س) اجازه بفرمایید از حضرتعالی حفاظت شود.» و امام پاسخش از جنسی دیگر بود چرا که نگاهش به افقی دیگر بود، فراسوی این زمان و مکان.

عروس امام نقل می‌کند: «بعد از تحویل نامه وزیر اطلاعات، آقای انصاری هم اصرار کرد و امام را قسم داد که امشب بمباران این نقطه قطعی است و یک امشب را به پناهگاه بیایید. امام (ره) با لبخند به او گفتند: «یعنی چه؟ شما چرا این حرف را می‌زنید؟!»، آقای انصاری خیلی ناراحت شدند و به امام اصرار و التماس کردند که به‌حق مادرتان زهرا (ع) این کار را بکنید.

آقا از آنجا آمدند بیرون و وارد اتاقی که من بودم شدند و با یک لبخندی گفتند: «آقای انصاری آمده بود به من می‌گفت که از اینجا برو... اطلاع دادند که امشب می‌خواهد اینجا بمباران شود.» من گفتم: «خب، آقا، چرا گوش نمی‌کنید؟،» خندید و گفتند: «این حرف‌ها چیست؟ من اگر قرار باشد بمباران هم شود در همین صندلی و در همین اتاقم هستم، مگر همه در پناهگاه هستند؟»، گفتم: «آقا، همه غیر از شما هستند. همه مردم که خانه‌هاشان هدف دشمن نیست.»

امام گفتند: «چه فرقی می‌کند؟ پاسداری که سر کوچه ما ایستاده که در پناهگاه نیست. او آنجا ایستاده و من پناهگاه بروم؟ من از این اتاقم بیرون نمی‌روم، شماها بروید خودتان را حفظ کنید.» من به‌ خاطر اینکه باز یک حربه دیگری به ‌کار برده باشم، گفتم: «اگر شما نروید ما هم نمی‌رویم، پس به ‌خاطر ما هم که شده بروید به پناهگاه.» امام گفتند: «من وظیفه خودم نمی‌دانم ولی شما وظیفه دارید، خودتان را حفظ کنید.» و از اتاقشان بیرون نیامدند. فردای آن روز که من نامه آقای ری‌ شهری را دیدم مشاهده کردم امام یک غزل عرفانی پشت آن نامه نوشته بودند. فکر کردم اصلاً ما کجاییم در این بحر تفکر و امام کجا!...

و آن غزل این است:

بر در میکده‏ام دست فشان خواهی دید
پای‏کوبان، چو قلندرصفتان خواهی دید

باز سرمست از آن ساغر می، خواهم شد
بیهُشم مسخره‌ی پیر و جوان خواهی دید

از درِ مدرسه و دیْر برون خواهم تاخت
عاکف سایه‌ی آن سرو روان خواهی دید

از اقامتگه هستی، به سفر خواهم رفت
به سوی نیستی‏ام رخت کشان خواهی دید

خرقه‌ی فقر به یکباره تهی خواهم کرد
ننگ این خرقه پوسیده، عیان خواهی دید

باده از ساغر آن دلزده خواهم نوشید
فارغم از همه ملک دو جهان خواهی دید

«۱۴ خرداد»؛ جان ز تن امت اسلام رفت...

تا زمانی که ترکش بخورد وسط این پیشانی!

حجه الاسلام والمسلمین احمد آقا می‌گوید: «در دوران جنگ، یک روز بعداز ظهر حدود ساعت هفت و هشت، موشکی به اطراف جماران اصابت کرد. خدمت امام رفتم و عرض کردم: اگر یک مرتبه یکی از این موشک‌های ما به کاخ صدام بخورد و صدام طوری بشود، ما چقدر خوشحال می‌شویم، اگر موشکی به نزدیکی‌های اینجا بخورد و سقف اینجا پایین آید و شما یک‌طوری بشوید چه؟»

امام در پاسخ فرمود: «والله قسم بین خودم و آن پاسداری که در سه راه بیت است، هیچ امتیازی و فرقی قایل نیستم، والله قسم اگر من کشته شوم یا او کشته شود، برای من فرقی نمی‌کند.» گفتم: «می‌دانیم شما این‌گونه هستید، اما برای مردم فرق می‌کند.»

امام فرمودند: «نه، مردم باید بدانند که اگر من در یک جایی بروم که بمب پاسداران اطراف منزل مرا بکشد و مرا نکشد، من دیگر به درد رهبری این مردم نخواهم خورد، من زمانی می‌توانم به مردم خدمت کنم که زندگی‌ام مثل زندگی مردم باشد.» گفتم: «پس تا کی می‌خواهید اینجا بنشینید؟ به پیشانی مبارک‌شان اشاره کردند و فرمودند: «تا زمانی‌که ترکش موشک بخورد این وسط!»

دهانم نرسید تا دستش را ببوسم

آیت‌الله موسوی اردبیلی که در آن‌زمان رئیس شورای‌عالی قضایی بود، می‌گوید: یک شب خدمت امام بودیم، پیرمردی آمده بود پیش من و باکمال قدرت می‌گفت: «من دو تا فرزندم را در راه اسلام داده‌ام، امروز هم جنازه پسر سومم که آخرین پسرم هم بود (۱۸ ساله بود و در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید) را آوردم و دفن کردم، چون خودم عازم میدان هستم آمدم از شما خداحافظی کنم.» امام فرمود: «از شهامت و شجاعت این مرد حالی به من دست داد که اراده کردم دستش را ببوسم، اما چون او در کف حیاط ایستاده بود و من بالا بودم، دهانم به دست او نرسید.»

چهل روز «دعای عهد»

همه عشقش نماز بود. شبی که فردایش عمل جراحی داشت، دوربین مداربسته برای اولین بار لحظه‌هایی از مناجات و نماز شب و معاشقه شبانه او با خدا را نشان داد. این کار هفتاد و چندسال زندگی او بود. اما بیشتر آن تصاویر را صلاح ندیدند تا به مردم نشان دهند.

صحنه‌هایی که امام با سوزن و آنژیوکت در دست و با تنی بیمار، زار می‌زد، ضجه می‌زد و بر سر و صورتش می‌کوبید!... گفته بود: «‏همین که شما می‌گویید اوّل این کار را بکنم، بعد نماز بخوانم، این خلاف است، نگویید این حرف را، به نمازتان اهمیت دهید، اوّل نماز.»

مرحوم آیت‌الله محمدرضا توسلی، می‌گود: «‏امام، هر روز، سه تا پنج مرتبه قرآن می‌خواندند. در ماه مبارک رمضان، سه بار قرآن را ختم می‌کردند و شاید کسی باور نکند که ایشان در جایگاه یک رهبر انقلابی و سیاسی، اکثر دعاهای «مفاتیح الجنان» را خوانده باشند. یادم است یک وقت امام از من مفاتیح درشت خط خواستند، برای‌شان تهیه کردم.

یک روز مانده بود به فوت ایشان که یکی از خانم‌ها به من گفتند: شما بیاید بالای سر امام دعا بخوانید. ‏من هم دعای عدیله را خواندم، یک وقت متوجّه شدم که امام در یک جای مفاتیح خودشان نشانه‌ای گذاشته‌اند. نگاه کردم دیدم دعای عهد حضرت مهدی (عج) است که چون مستحب است چهل روز خوانده شود، ایشان روی کاغذ تاریخ شروع را از هشتم شوال مرقوم فرموده بودند و تا آن روز خوانده بودند! تا این اندازه امام به دعاها، آن هم با رعایت تمام شرایط، مقید بودند.»

آقا عوام نیستند حرفت را بزن!

امام از تظاهر خوش‌شان نمی‌آمد؛ بالعکس به کسانی که اهل تظاهر نبودند، علاقه داشتند؛ مثلاً ایشان از تیمسار ظهیرنژاد خوشش می‌آمد زیرا او اهل تظاهر نبود. هر روز ریشش را تیغ می‌زد و همان‌طور خدمت امام می‌رسید! حتی خیلی خواستند ایشان را جابجا کنند، ولی امام حاضر نمی‌شدند.

یک روز تعدادی از فرماندهان ارتش، از جمله فرمانده نیروی دریایی وقت، ناخدا افضلی که بعدا معلوم شد آدم منحرفی بوده و نفوذی حزب توده بوده و برای شوروی جاسوسی می‌کرده و ریشی هم گذاشته بود، خدمت امام آمده بودند. قرار شد فرماندۀ نیروی دریایی گزارش بدهد. قبل از گزارش، شروع کرد به خواندن دعای فَرَج! ‏آقای سرلشکر ظهیرنژاد گفت: «آقا عوام نیستند، حرفت را بزن!‏» امام از این سخن خوش‌شان آمد و خندیدند.

«۱۴ خرداد»؛ جان ز تن امت اسلام رفت...

رفتن، خیلی سخت است...

امام فرمودند: «می خواهی کجا بروی؟»‏ گفتم: «حرم حضرت عبدالعظیم.»‏ گفتند: «چه خبره؟» گفتم: «مثل اینکه امروز، روز تولد حضرت عبدالعظیم‏‎ ‎‏است، می خواهم زیارت بروم.» آقا فرمودند: «(با خنده) شما زن‌ها هم برای خودتان دنبال یک بهانه‏‎ ‎‏می‌گردید که یک گشت و گذاری بکنید، حالا این هم که پیدا شده و‏‎ ‎‏می‌خواهی بروی حرم حضرت عبدالعظیم.‏»

من با خنده گفتم: «بله دیگه، ما هم همین‌طور هستیم، به همین چیزها خوش‏‎ ‎‏هستیم».‏ گفتند: «حتما تا ساعت ۱۰ برگردی که من یک دفعه دیگر شما را ببینم.»‏ چون قرار بود ساعت ۱۰ یعنی بعد از خوردن شام برای خواب بروند‏‎ ‎‏بیمارستان بخوابند تا پزشکان بتوانند قبلاً کارهای مقدماتی مانند آزمایش و‏‎ ‎‏معاینات لازم را برای عمل جراحی انجام بدهند.

من از حرم که برگشتم اتفاقا‏‎ ‎‏چند دقیقه از ساعت ده گذشته بود. ‏تا مرا دیدند فرمودند: «دیر کردی، من خیلی نگران بودم.»‏ گفتم: «چرا؟!»، فرمودند: «خوب من فکر کردم دیگر شما را نمی‌بینم.»‏ شام آماده شد، من اشتها به غذا نداشتم. ایشان یک مقدار خیلی کم شاید‏‎ ‎‏یکی دو لقمه غذا خوردند و فرمودند: «حالا من یکی دو تا سفارش به شما‏‎ ‎‏دارم: دیگر من برنمی‌گردم، ولی از شما این را می‌خواهم که در مرگ من جزع‏‎ ‎‏و فزع نکنید، من از خدا می‌خواهم که به شما صبر بدهد. شما مواظب باشید‏‎ ‎‏گریه و زاری نکنید دیگر. مساله همین است.»‏

من بودم، خانم (همسر امام) بودند، نمی‌دانم کس دیگری بود یا نه. شنیدن این مساله برای ما‏‎ ‎‏دشوار بود، همه منقلب شده بودند. خانم گفتند: «نه آقا، ان‌شاءالله خوب‏‎ ‎‏می‌شوید، کسالت همیشه همین است، جراحی می‌کنند.» فرمودند: «نه، من دیگر برنمی‌گردم. ولی این را برای شما بگویم، رفتن‏‎ ،‎‏خیلی سخت است، رفتن، خیلی سخت است.»‏

من گفتم: «آقا شما این حرف‌ها را می‌زنید ما خیلی مایوس می‌شویم. برای این‏ ‎که تا آنجا که من دیدم، گرچه سنم زیاد نیست، افرادی که با شما بوده‌اند،‏‎ ‎‏نقل می‌کنند، شما به تمام واجبات عمل کرده‌اید که هیچ؛ محرمات هم هیچی‏‎ ‎‏انجام نداده‌اید، حتی تمام اعمال مستحبی را انجام داده‌اید و حتی اکثر‏‎ ‎‏مکروهات را هم انجام نداده‌اید. اگر واقعا برای شما هم دشوار باشد پس ما‏‎ ‎‏چه بگوییم. ما خیلی مایوس می‌شویم.‏»

فرمودند: «نه، از رحمت خدا که نباید مایوس باشید، این خودش بزرگترین گناه‏‎ ‎‏است که از رحمت خدا مایوس باشید، اما این را بدانید که رفتن، خیلی دشوار‏‎ ‎‏است، من عملی ندارم که بخواهم به آن عمل خوشحال باشم.»‏ گفتم: «ولی آقا این حرف‌ها برای ما خیلی سخت است که شما می‌زنید، چون که‏‎ ‎‏واقعا اگر اینجور باشد، ما خیلی می‌ترسیم، نگرانیم و ناراحت هستیم.»

‏فرمودند: «واقعا همین جور است. جایی که حضرت سجاد(ع) گریه‏‎ ‎‏می‌کردند و می‌فرمودند: ای خدا چه بسا حسنات من سیئات باشد، من دیگر‏‎ ‎‏عملی دارم که بخواهم به آن دلخوش و دلگرم باشم؟ من فقط به فضل‏‎ ‎‏خداوند امید دارم و خودم هیچ عملی ندارم که بخواهم امیدوار باشم به عمل‏‎ ‎‏خودم و رفتن خیلی دشوار است؛ رفتن خیلی دشوار است».‏

پزشکان آمدند و امام فرمودند: «موقع رفتن است». ‏ایشان یک نگاهی به دور اتاقشان کردند، به صندلیشان، به تاقچه، واقعا‏‎ ‎‏نگاه خداحافظی بود. حتی از درب که بیرون رفتند یک نگاهی به درب کردند‏‎ ‎‏و رفتند. ‏فرمودند: من دیگر برنمی گردم و رفتند بیمارستان و بستری شدند. ‏

«۱۴ خرداد»؛ جان ز تن امت اسلام رفت...

همان بهتر که نمی‌فهمید من چه می‌کشم!

عروس امام خانم دکتر«فاطمه طباطبایی» از روزهای آخر، روایتی دارد: «چشمهایشان را بستند و گفتند:‏ «تعریف کن، یک چیزی بگو» گفتم ‏چی بگویم؟ خوب فکر کردم حوصله شنیدن ندارند، ولی به خاطر اینکه‏‎ ‎‏من حوصله‌ام سر نرود می‌گویند، حرفی بزنم. مقداری گذشت. شاید عصری‏‎ ‎‏بود، رفتم دیدم ضعف دارند.

گفتم: آقا یک ذره شربت بخورید. چشمان‌شان را باز کردند گفتند:‏‎ ‎‏«شربت مرگ».‏ گفتم خدا نکند! نه شربت قند. شربت گلاب. دیگر چیزی نگفتند. یکی دو روز بعد‏‎ ‎‏خدمتشان عرض کردم: آقا الحمدالله حالتان که خیلی خوب است. ‏گفتند: «نمی‌فهمید شماها که من چه می‌کشم. همان بهتر که نمی‌فهمید من چه‏‎ ‎‏می کشم». ‏

یک روز‏‎ ‎‏من به امام گفتم: آقا، علی می‌گوید: من می خواهم با آقا بازی کنم، دوست‏‎ ‎‏ندارم آقا روی تخت خوابیده باشند، من به او گفتم: »صبر کن ان‌شاءالله دو سه‏‎ ‎‏روز دیگر آقا می‌آیند، بیرون و با هم بازی می‌کنید، راه می‌روید... ‏امام گفتند: «نه، دو سه روز دیگری در کار نیست، وعده بیخودی نده».‏ گفتم: نه آقا، الحمدلله حالتان خیلی خوب است. ‏فرمودند: «نه، چی خوب است؟ کجایش خوب است؟».‏ دکترها می‌گفتند: ایشان درد دارند، اما ما یک آخ و ناله از ایشان نشنیدیم،‏‎ ‎‏چشمشان را می‌بستند و زیر لب دعا می‌کردند...»

و روح خدا جاودانه است...

و سرانجام، کاروانسالار انقلاب جهانی اسلام و امید مستضعفان جهان، امامی که با آمدنش حیات دوباره دین باوری و معنویت شد و معلم بزرگ مکتب جهاد و عرفان شهادت و شاهدانه زیستن و عارفانه جنگیدن با طاغوت‌های زمین و زمان، آن بزرگمردی که امام دل‌ها بود و قبله‌ی قلب قافله نور... رفت و امتی یتیم ماند و داغ فراقش بر دل تاریخ، جراحت جانسوزترین وداع دوران‌ها شد.

اما راه و آرمانش که طریقت آزادگی و حق‌جویی است، سرلوحه ما و الهام بخش همه حقیقت‌طلبان و سرمطلع دوران بعثت دوباره معنوی انسان شد و مقدمه ظهور و تربیت نسلی که نامشان اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا(ع) شد؛ عصری که جانشین به‌حق امام راحل(ره) و میراث دار مقتدای انقلاب، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای آن را: «عصر امام خمینی» نامید؛ عصری که معادلات نظام سلطه جهانی و محاسبات استکبار جهانخوار را بر هم زد و آغازگر دوران بیداری بشر بر بنیان فطرت توحید شد... آری: «خمینی، روح خدا در کالبد زمان بود و روح خدا جاودانه است»...

«۱۴ خرداد»؛ جان ز تن امت اسلام رفت...

تمام زندگی‌اش یک قیام زیبا بود

امام ، آن که دلش چشمه سار معنا بود
تمام زندگی اش یک قیام زیبا بود

نگاه شرقی او چلچراغی از رؤیا
به سقف شب زده ی مشرق معما بود

دلش مترجم آواز روشن خورشید
لبش مُفسر لبخند صبح فردا بود

دو چشم روشن او یک دوبیتی زیبا
درون دفتر احساس سرخ گل ها بود

دلش انار ترَک خورده‌ای پر از آتش
گدازه های دلش دانه دانه پیدا بود

تمام زندگی اش بوی سادگی می‌داد
کسی به سادگی او نبود... آیا بود؟

دوباره آمد و آیینه را تبسم کرد
امام آینه های بهار سیما بود

کسی به پینه ی دستان ما نمی‌خندید
امام - حامی ما پا برهنگان - تا بود

قسم به چشمه، ز چشمان او نشد سیراب
دلم که عاشق آن بیکرانه دریا بود

شبی تمام دلش محو نور مطلق شد
غروب او چو طلوعش قشنگ و زیبا بود...

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha