کد خبر 224810
۱۱ آبان ۱۴۰۲ - ۰۲:۳۰

مادر شهیدان موسوی در گفتگو با «حیات»:

داعش انگشت و انگشتر اسحاق را برد/برای شهادتش مولودی گرفتیم

داعش انگشت و انگشتر اسحاق را برد/برای شهادتش مولودی گرفتیم

بی‌بی‌ موسوی مادر گفت: سید اسحاق انگشتری در دستش داشت که از او خواستم چون بند انگشتش بزرگ شده بود،آن را بیرون بیاورد؛ اما سید اسحاق در جوابم گفت کار به آنجا نمی رسد. مانند جدم امام حسین (ع) انگشت و انگشتر را داعش با هم می برد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛  سیداسحاق ۲۲ ساله نخستین شهید این خانواده بود. او ۳۱ فروردین ۹۴ در عملیات آزادسازی منطقه بصری‌الحریر درعا در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از یک سال به آغوش مادر بازگشت؛ پیکری که نه سر بر آن بود، نه دست و نه پایی.

بی‌بی‌ موسوی مادر دو شهید و دو جانباز مدافع حرم از تیپ فاطمیون است که چهار فرزندش را راهی نبرد با تکفیری‌ها کرد؛ سیدمحمد و سیداسحاق به شهادت رسیدند و سیدابراهیم و سیدمهدی هم جانباز شدند. مادر اما هر هفته روزی چند بار بر مزار بچه ها حاضر می شود. می گوید دلم برایشان تنگ میشود. کمی در خانه می مانم و تند تند به سید اسحاق و سید محمد سر می زنم. در ادامه گفتگویی با این مادر شهید که زینب وار راه شهدایش را ادامه می دهد داریم.

حیات: لطفا خودتان را معرفی کنید.

مادر شهیدان موسوی: من «بی بی موسوی» هستم مادر شهید «سید اسحاق» و «سید محمد» موسوی. من 7 فرزند دارم البته مال خداوند هستند نه مال من. دو فرزندم نیز جانباز هستند.

حیات: درباره ویژگی های اخلاقی فرزندانتان کمی توضیح دهید.

مادر شهیدان موسوی: فرزندانم اخلاق خیلی خوبی داشتند. سید اسحاق همیشه دست خیر داشت و پسر دیگرم با اینکه جانباز است؛ هر زمان هرچه از دستش بربیاید برای دیگران انجام می دهد.  سید اسحاق در باربری کار می کرد و سید محمد در اصفهان و نجف آباد زندگی می کرد.

حیات: درچه زمانی به ایران مهاجرت کردید؟ چه شد که فرزندانتان راهی سوریه شدند؟

مادر شهیدان موسوی: ما در سال 1364 به ایران آمدیم. سال 91 پسرم سید اسحاق از سرکار آمد و گفت مادر من می خواهم به سوریه برای جنگ بروم اما من مخالفت کردم و آن زمان منصرف شد. بعد از مدتی سید مهدی و سید اسحاق از سر کار برگشتند و دوباره گفتند می خواهیم به جبهه برویم. پدرش مخالفت کرد و گفت که در کشور غریب کاری سخت است و شما نیز سنتان کم است. هر روز پافشاری می کردند و می گفتند ما می خواهیم از حرم عمه جانمان حضرت زینب (س) دفاع کنیم و همچنان ما مخالفت می کردیم. تا اینکه یک روز سید اسحاق از سر کار برگشت. شب سوم محرم بود و ما می خواستیم برای عزاداری به حسینیه برویم. تعجب کردیم که سید مهدی و سید اسحاق از جایشان تکان نخوردند؛ ما هم پیگیری نکردیم. شب بعد دوباره می خواستیم به حسینیه برویم که سید اسحاق برگشت گفت که نیازی نیست به حسینیه بروید؛ اگر امام حسین (ع) را دوست دارید چرا عمه جانمان حضرت زینب(س) را دوست ندارید؟ چرا حضرت رقیه (س) را دوست ندارید. دشمن در چند فرسخی است و دوباره می خواهند حضرت زینب (س) را به اسارت ببرند تا زمان امام حسین (ع) ظلمی که به اهل بیت شد الان می خواهند قبر آنان را هم خراب کنند. صبحهای جمعه دعای فرج می خوانید و تا زمانی که ما سرباز امام زمان(عج)  نباشیم ایشان به دلخوشی چه کسی بیاید؟ بعد از اینکه این حرفها را به ما زد اشکهای من و پدرش جاری شد. بعد از آن حرفها انگار آشوبی در دل ما به پا شد. چه بهتر از اینکه اجازه بدهیم بچه هایمان بروند. همان زمان اجازه ما را گرفتند. فردا که از سر کار برگشتند؛ پسرعمه شان اسم آنان را نوشت. سید مهدی و سید اسحاق راهی سوریه شدند.

حیات: روز اعزامشان چه روزی بود؟ آیا وصیت خاصی هم داشتند؟

مادر شهیدان موسوی: روز 48 ماه صفر روز شهادت امام رضا (ع) سید اسحاق با من تماس گرفت که مادر زود بیایید ما ساکهایمان را بستیم تا اعزام شویم از ذوقشان لباسهایشان را در ساک چپانده بودند. هوا کمی سرد شده بود. با بچه ها خداحافظی کردیم. سید اسحاق رو به پدرش گفت اگر من به شهادت رسیدم برای جنازه من؛ البته اگر جنازه ای در کار بود، نقل بپاش و دست و پای خودتان را حنا بگیرید. برای من گریه و زاری نکنید. در جوابش گفتم سید اسحاق جان چطور می گویی برای من گریه نکنید؟ حتی حضرت زینب (س) هم برای برادرش امام حسین (ع) گریه کرد. اما اسحاق جواب داد نه من راضی نیستم که گریه کنید و شما را نمی بخشم. گفتم عجب دنیایی شده است که فرزندان بچه ها را می بخشند؟

گفت مادر من در دفاع از حضرت زینب (س) می جنگم و پیش حضرت زهرا (س) آبرویی دارم من به این دلیل می گویم شما را نمی بخشم؛ به شوخی گفت اگر گریه کنی آنجا دریای شور می شود و من آنجا غرق می شوم به همین خاطر شما را نمی بخشم.

حیات: سید اسحاق به همراه سید مهدی راهی شدند. سید مهدی موقع اعزام چگونه بود؟

مادر شهیدان موسوی: سید مهدی در یک حادثه 4 انگشتش را از دست داده بود و اسحاق اذیتش می کرد که بخاطر این موضوع تو را به سوریه نمی برند، مهدی گریه می کرد که من سه دیگ آش نذر آقا ابوالفضل(ع) می کنم که مرا به سوریه ببرند. باور می کنید 3 دیگ آش نذر کرد؟ ببینید بچه های من به این شور و شوق به جبهه رفتند.

حیات: پس از وصیت اسحاق شما چه حسی داشتید؟

مادر شهیدان موسوی: آنجا که اسحاق به من گفت گریه نکن، در آنجا بود که من رو به آسمان گفتم خدایا صبری که به عمه جان من حضرت زینب (س) دادی، از همان صبر هم به من بده گفتم یا حسین (ع) من کمی از صبر حضرت زینب (س) می خواهم. گفتم که من الان دو تا از بچه هایم را راهی کشور غریب می کنم؛ خدایا صبر بده و همانطور که صورتم رو به آسمان بود انگار آب سردی روی صورت من پاشیده شد و یک آن آرام گرفتم. آنجا انگار قدرت، توانایی،انرژی و قوت قلب گرفتم.

حیات: آن صبر چگونه در مسیر کمکتان کرد؟

مادر شهیدان موسوی: بعد از راهی کردن بچه ها زمانی که در ماشین سوار شدم، پدرش همچنان اشک می ریخت و می گفت یعنی ما دیگه بچه هایمان را می بینیم؟ من در جواب گفتم گریه نکن ما بچه هایمان را در راه حضرت زینب  (س) دادیم و حالا دیگر من او را آرام می کردم.

حتی گاهی من سیداسحاق را زنده می بینم. یکبار مریض شده و سر مزار شهدای گمنام حسن آباد رفته بودم. با آنان درددل می کردم. در آنجا یک لحظه دیدم اسحاق روبروی من ایستاده است من به او گفتم من برای تو گریه نمی کنم با شهدای گمنام درددل می کنم. با شهدای دیگر خداحافظی کردم و شانه به شانه من تا خانه آمد رو به پدرش گفتم الان می دانی چه کسی روبروی من نشسته است؟ الان سید اسحاق روبروی من است. خیلی برایم جالب بود. در واقع من بچه ها را به جسم در عالم واقعیت می بینم.

حیات: به بحثمان برگردیم، از روز اعزام و پس از آن برایمان بگویید.

مادر شهیدان موسوی: سید اسحاق و سید مهدی در زمستان سال 1392 عازم شدند. در اواخر ماه صفر بود که اعزام شدند. 22 روز آموزش دیدند و بعد از آن از فرودگاه تماس گرفتند که ما عازم هستیم. نمی توانستند تماس بگیرند، بعد 23 روز تماس گرفتند و گفتند ما الان سر کار هستیم و کارمان نیز خیلی شلوغ است؛ ولی ما می دانستیم که سوریه هستند. 72 روز طول کشید که ما بچه ها را ندیدیم. بعد این مدت سید مهدی برگشت اما سید اسحاق در کار شناسایی بود برنگشت.

بعد از اینکه سید مهدی برگشت برای اسحاق زیاد نگران نبودم؛ انگار حرفهایش روی من تاثیر زیادی گذاشته بود. چند روز بعد از آمدن مهدی در زدند؛ در را باز کردم دیدم سید اسحاق است. با ناراحتی گفت مادر دیدی برگشتم چون من لیاقت شهادت را نداشتم. بعد از ده روز دوباره هر دو در سال 92  برگشتند و تا عید نوروز ماندند. سید اسحاق انگشتری در دستش داشت که از او خواستم آن را دربیاورد. بند انگشتش بزرگ شده بود. از او خواستم آن را بیرون بیاورد. گفتم آن را دربیاور؛ اما سید اسحاق در جوابم گفت کار به آنجا نمی رسد. مانند جدم امام حسین (ع) انگشت و انگشتر را داعش با هم می برد.  کاش داعش مرا هم زنده بگیرد. امام حسین (ع) آغوش باز می کند و سر ما را در آغوش می گیرد و ما درد را احساس نمی کنیم.

حیات: چه مدت بعد از اینکه بازگشتند دوباره به سوریه رفتند؟

مادر شهیدان موسوی: بعد از 6 ماه سید اسحاق قهر کرد. به سوریه نرفت. ناراحت بود از اینکه لیاقت شهادت نداشته است. به حضرت زینب (س) می گفت من لیاقت سربازی تو را نداشتم. یک وانت خرید و بلورجات می فروخت شش ماه قهر کرد نرفت و بعد 6 ماه دوباره به سوریه رفت.

حیات: شما و فرزندانتان ارادت ویژه ای به حضرت زینب (س) و خانواده ایشان دارید. آیا در این مدت خواب یا نشانه ای مبنی بر شهادت بچه ها دیدید؟

مادر شهیدان موسوی: یک شب خواب دیدم که حضرت زینب (س) روی دو دست دو چادر برای من آورد. شب بعدش دوباره خواب حضرت زینب (س) را دیدم که می گفت تو به مقام و منزلت رسیدی و تعجب کردم از خوابی که دیده ام. خداراشکر کردم که بچه هایم این راه را رفته اند دوباره عمه جانم حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که فردا شب گفت مراقب باش غرور پیدا نکنی. گفتم من خاک پای تمام مسلمانان هستم. بچه های من فدای امام حسین (ع ).

حیات: پس بالاخره سید اسحاق راهی شد؟

مادر شهیدان موسوی: یک روز من بیرون از خانه بودم که  دخترم گفت سیداسحاق بدون خداحافظی رفت و گفت من رفتم تا دوباره جا نمانم چون چند روز قبل یکبار جا مانده بود. او که رفت انگار تمام وجود من رفت. تمام زندگی را برای اینکه کمی آرام شوم خانه تکانی کردم. انگار دلم آشوب بود و می خواستم سرم را گرم کنم. اسحاچهار روز بعد از آخرین اعزام به شهادت رسید. تمام وجودم تغییر کرده بود. شب سوم دخترم پاهاش درد می کرد و حنا به دست و پایمان بستیم خود سید اسحاق نیز با همرزمانش در سوریه حنابندان گرفته بودند. قرار شد بعد از ماه رمضان برگردند اما روز اول ماه رجب در شناسایی دشمن به شهادت رسید.

حیات: روز شهادتش حال و احوال سید اسحاق چگونه بود؟ آیا همرزمانش برایتان گفته اند؟

مادر شهیدان موسوی: آن روز که سید اسحاق برای شناسایی رفته بود فرمانده اش گفته بود که تو نباید بروی. وقتی فرمانده همه را از زیر قران رد کرده بود یک نفر پشت سرش مانده و آن پسر گفت دشمن را زیر آتش بگیر تا من هم رد شوم و هرچقدر او را صدا زدم تا از زیر آتش رد شوم؛ نماند. از او خواستم مراقب من باشد؛ اما زمانی که برگشتم دیدم فایده ندارد و صدایی از اسحاق نمی آید. دویدم و دیدم سید اسحاق را تک تیرانداز زد و افتاد. سید اسحاق را روی شانه ام گرفتم و دویست متر آنطرف بردم و در ماشین گذاشتم و در حالی که زنده بود؛ دوباره بچه ها به کمین خوردند. پیکر سید اسحاق به زمین ماند و جسدش زنده به دست داعش افتاده بود.

پس از شهادت سید اسحاق، سید مهدی خبر شهادت را به ما داد. آنجا من سجده شکر به جای آوردم که سید اسحاق به آرزویش رسید. گفتم من بلد نبودم پسرم را داماد کنم. خداراشکر که عمه جانم حضرت زینب (س) او را داماد کرد. فقط از مهدی پرسیدم که آیا اسحاق به آرزویش رسید یا دست داعش افتاد؟ او در جواب گفت دست داعش افتاد و فیلمهایش در اینترنت است و آنجا سجده شکر به جای آوردم و همه داشتند گریه می کردند و من گفتم به من تسلیت نگویید؛ به من تبریک بگویید چون من بلد نبودم پسرم را داماد کنم. برای مراسمش مولودی گرفتیم. وقتی بعد یکسال و سه ماه پیکرش آمد سر جنازه اش نقل پاشیدم.

گفتنی است؛ سیداسحاق موسوی از رزمندگان لشکر فاطمیون در دهم آبان ماه سال ۷۲ در تهران به دنیا آمد و در ۳۱ فروردین سال ۹۴ در بصرالحریر درعای سوریه به شهادت رسید. پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) آرام گرفته است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha