مادر سه شهید است و با چنان آرامشی از سه خبر ناگواری میگوید که اگر صبری زینبی نداشت محال بود تا بتوان داغ سه فرزند را تحمل کرد. مصاحبهای که گاه در حین آن به آرامشش و صبرش غبطه میخوردم.
- در ابتدا خودتان را معرفی کنید؟
بنده راضیه سلطان محمدرضایی اهل قم هستم.
- حاصل ازدواج شما چند فرزند بوده؟
7 فرزند داشتم. 4 فرزند پسر که 3 پسرم به شهادت رسیدند و 3 دختر.
- این سه شهید بزرگوار در چه رشتهای درس خواندند؟
محمدعلی آقا در رشته برق، علیاصغر آقا در رشته ساختمان و محمدجواد در رشته تراشکاری مشغول به تحصیل بودند.
- فرزندان بزرگوار شما در اوایل در فعالیتهای انقلابی نقش داشتند؟
بله خیلی زیاد، بهمحض اینکه فعالیتهای انقلاب شروع شد، درسخواندن و کار را رها کردند و مشغول کارهای انقلاب شدند به صورتی که در خیابان چهار مردان قم در تظاهرات ها شرکت میکردند و شبها در خیابان آذر، شعار مرگ بر شاه سر میدادند.
- شما یا پدرشان با فعالیتهای انقلابی آنان مخالفت نمی کردید؟
خیر، حاجآقا همراهشان بود. حتی با فرزندانش سهراهی درست میکرد، سهراهی پُرمنگنات اینها سهراهی درست میکردند. گاهی من هم در تظاهرات شرکت میکردم.
- اولین باری که فرزندانتان به جبهه رفتند را بهخاطر دارید؟
«محمدعلی» اول جنگ شهید شد تقریباً 3 ماه از جنگ گذشته بود هنوز بنیصدر سرکار بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. به کردستان رفت و 4 - 3 بار مرخصی آمد. بعد از آن عازم افغانستان شد. 25 روز از اعزام محمدعلی به افغانستان نگذشته بود که جنگ شروع شد.
- محمدعلی چرا به افغانستان رفت؟
آن زمان که شوروی به افغانستان حمله کرده بود، برای کمک به افغانستان رفت. میگفت: «مادر این افغان ها خیلی شجاع و با جرئت هستند ولی کسی نیست به آنها آموزش بدهد. من به خواست خودم بهعنوان مربی آموزشی به آنجا میروم.» رفتن و بازگشتنش از افغانستان 50 روز طول کشید. زمانی که عازم افغانستان شد فرزندش تازهمتولدشده بود و 11 روزه بود، از افغانستان برگشت یک شب خانه ماند و فردای آن شب به جبهه جنوب رفت. بیشتر فعالیت محمدعلی در تهران پادگان امام حسین (ع) بود. آنجا به بسیجیان آموزش میداد.
- محمدعلی چطور آموزش سلاح را یاد گرفته بود؟
شهید عراقی یک جزوه را یواشکی برای محمدعلی آورده بود که در آن کارکرد انواع سلاحها وجود داشت. در زیرزمین منزل ما سهراهی درست میکردند.
محمدعلی با جنگهای چریکی آشنایی داشت و توانست اگر اشتباه نکنم کلانتری 4 قم را بگیرد. محمدعلی در همان اوایل انقلاب زمانی که رفته بودند یکخانه ساواکی را بگیرند تیر به پایش اصابت کرده و جانباز هم شده بود.
- از زندگی شخصی محمدعلی برایمان تعریف کنید؟
همسرش، خواهرزاده خودم است، حاصل این ازدواج یک فرزند است. وقتی پدرش به شهادت رسید فرزندش 5ماهه بود. محمدعلی 3 بار مرخصی آمد و چهارمین بار در سن 25 سالگی به شهادت رسید. قبل از شهادت در سفر آخر گفت: « مادر، من نه تیر میخورم و نه ترکش به من اصابت میکند، من روی مین میروم. زمانی که بشنوی چکار می کنی؟ » گفتم: من خدا را شکر میکنم و هر کاری که مادر شهدای دیگر میکنند.
گفت: «مادر میترسم خیلی ضربه بخوری و غصه بخوری» گفتم: «من به خدا میسپارمت.» محمدعلی در جاده فارسیات کارون روی مین رفت و به شهادت رسید.
- چطور از شهادت محمدعلی مطلع شدید؟
یک دفترچه در جیب محمدعلی بود که شمارهتلفن همه اقوام را نوشته بود. با پسر داییام تماس می گیرند و ایشان را مطلع می کنند ولی پسر دایی ام می گوید من نمی توانم به خانواده شهید اطلاع بدهم و حاج آقا را صدا می زند که تلفن با شما کار دارد. حاجی بعد از شنیدن خبر شهادت محمدعلی، سه بار می گوید: « انا لله و اناالیه راجعون.»
ما از همان اول منتظر شهادت فرزندانمان بودیم. به آنها میگفتم: «شهید شوید اما اسیر نشوید من طاقت اسارت ندارم، و اگر شهید شدید جنازه تان را بیاورند» آنها میخندیدند. محمد علی 24 دی 1359 شهید شد. آن روز هوا سرد بود صدای پایین کشیدن کرکره مغازه را شنیدم دلم ریخت، آن روز حال عجیبی داشتم و منتظر خبر شهادت بودم. حاجآقا آمد تو من سؤال کردم جوابی نداد. علیاصغر پشت سر او آمد و گفت: « مادر تبریک و تسلیت می گم » گفتم: « محمدعلی شهید شده؟ » چیزی نگفت و نشست. گفتم: « محمدعلی دیگه به این خونه نمی آد؟ » گفت: « نه .» آن روز جمعه بود و قرار شد جنازه محمدعلی را به محل نماز جمعه بیاورند. با وجود ناراحتی مان، خانوادگی به نماز جمعه رفتیم، بعد از نمازجمعه تشییع شد و بردند حرم حضرت معصومه (س) و مزار شهدای شیخان روبهروی حرم.
- «علیاصغر» پسر دوم شماست؟
بله البته فاصله سنی او با محمدعلی 21 ماه است.
- بعد از شهادت محمدعلی برایتان سخت نبود که علیاصغر به جبهه برود؟
بعد از شهادت محمدعلی به علیاصغر گفتم: «ننه باید بری جبهه. سلاح محمدعلی نباید رو زمین بمونه.» خودش هم از خداش بود. نمی دانم چهلم محمدعلی گذشته بود یا نه که رفت جبهه. علی اصغر فرمانده آموزش 17 علی ابن ابیطالب(ع) شد.
- از علیاصغر بیشتر تعریف کنید؟
بچه خیلی آرامی بود. محمدعلی یک خرده شلوغ و سرحالی بود. هر دو پسرم در سن 17 سالگی ازدواج کردند. همسر علیاصغر نوه خواهرم بود و دو فرزند به نامهای «محمدصادق» و «محمدباقر» داشت که شهید شد.
- از فعالیتهای جبهه ای شهید علیاصغر بفرمایید؟
بعد از انقلاب براي مدتي عضو کميته انقلاب اسلامي بود و پس از آن در دهم فروردین 1360 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. ايشان پس از گذراندن دوره آموزش نظامي، بهعنوان مربي تخريب در پادگان آموزشي 19 دي قم، به آموزش رزمندگان اسلام مشغول شد. او در جبهه های کاني مانگا و دوکوهه حضور داشت. در جبهه مسئوليت واحد آموزش نظامي لشگر و فرماندهي تيپ را به عهده داشت. گاهی به مرخصی می آمد. ما در یک حیاط زندگی می کردیم. آنها طبقه دوم و ما همکف بودیم.
- از جبهه براتون چیزی تعریف می کرد؟
علیاصغر هیچی نمیگفت. اما از نحوه شهادتش به یکی از دوستانش گفته بود اگر خدا بخواهد من شهید بشم دلم نمیخواهد مجروح بشم طاقت زجر کشیدن و مجروح شدن ندارم. یه ترکش بخوره تو گیجگاهم شهید بشم. همانطور که خواسته بود شهید شد. هر سه فرزندم همانطوری که میگفتند شهید شدند.
- علیاصغر زمانی که در جبهه بود مجروح نشد؟
در حین آموزش در پادگان از طنابهایی که با قرقره بالا میرن از ارتفاع 8 متری پرت شده بود هر دودستش شکست. آن زمان من و حاجآقا می خواستیم بریم مکه و اصرار داشتیم منزل باشد، وقتی به خانه آمد جفت دست هایش به گردنش آویزان بود. تازه 3 - 2 روز بود به اندیمشک و اهواز برای آموزش رفته بود. ما رفتیم مکه و اومدیم دیگه خانه نماند. گفت: « من لحظه شماری می کردم شما از مکه بیایید که من بروم جبهه ». رفت و بعد از28 روز در تاريخ 13 / 8/ 1362 در ارتفاعات «کاني مانگا » در جبهه غرب به شهادت رسيد.
- چطور از شهادت شهید علی اصغر مطلع شدید؟
برای کاری رفته بودم منزل همسایه زمانی که برگشتم متوجه شدم چشمان حاجی قرمز شده، گریه کرده بود. پرسیدم چیزی شده گفت نه.متوجه شدم دو نفر در مغازه هستند. پرسیدم:«حاجی اینها کی هستند؟ » گفت: «از طرف سپاه آمدن، علی اصغر از ناحیه سر مجروح شده. » گفتم: «برای مجروحیت نمیان دم در خبر بدهند، علی اصغر شهید شده! »گفت: «بله، شهید شده .» تقریباً یک ساعت گذشت، از طرف بنیاد شهید آمدند و ما را بردند بهشت معصومه که جنازه علی اصغر رو ببینیم. جنازه را دیدم، گلوله توپ به بناگوشش اصابت کرده بود.
- بعد از شهادت دو فرزندتان چطور «محمد جواد» را راهی جبهه کردید؟
شهادت محمد جواد را من از خدا خواستم. برای رفتن به جبهه خیلی اصرار می کرد، ما سخت گیری نمی کردیم اما خیلی کم سن و سال بود زمانی که علی اصغر شهید شد، جواد 14 - 13 ساله بود. داستان جوادم هم خیلی جالب است. یک روز داشتم نماز ظهر و عصر می خواندم بعد از نماز داشتم دعا می کردم و صدام را نفرین می کردم. جواد از دبیرستان آمد و گفت: داری صدام را نفرین می کنی ؟ من هنوز هستم . گفتم: نترس ننه تو رو هم می کشه. خوشحال شد گفت: پس راضی هستی من برم شهید بشم. گفتم: آره تو هم میری شهید میشی. یک روز محمدجواد از هنرستان برنگشت، هوا داشت تاریک می شد و 2 ساعت تأخیر داشت. نگران شدم که این بچه چرا دیر کرده؟ هزار فکر و خیال توی ذهنم بود. حاجی را از تأخیر محمدجواد مطلع کردم. همسایه ما روحانی به نام آقای دانش بود. خدا خیرش بده با حاجی همراه شد و رفتند دنبال محمدجواد. آن شب رو به قبله ایستادم، دستم را به سوی آسمان گرفتم و از ته قلبم گفتم: «خداوندا برای جواد من اتفاقی نیفته یا در جبهه شهید شه. جوادم مال تو، بخشیدمش به خودت. » قبل از اینکه حاجی بیاد، جواد اومد و گفت: مدیر مدرسه ما را به دیدار خانواده شهدا برده، مدتی گذشت محمدجواد هم راهی جبهه شد و 17 سالگی در شلمچه شهید شد. هنوز سالش نشده بود که جنگ تمام شد. در عملیات شناسایی فعالیت می کرد.
- محمد جواد چطور به شهادت رسیده بودند؟
محمدجواد که اومد مرخصی گفت: «مادر من متعجبم که اینقدر خمپاره اطراف سنگر ما اصابت می کند اما سنگر ما هیچ اتفاقی براش نمی افته. » گفتم: «تو سنگر شما هم خمپاره می افته . تو هم شهید میشی میدونم. » از خط مقدم آمده بود برای استراحت، دوستانش گفته بودند جواد تو برو شربت درست کن ما بیایم بخوریم که خیلی تشنه ایم. همسنگرش یک پیرمرد بود و روز خاکسپاری آمده بود و با حسرت برایم تعریف کرد و گفت: « جواد داشته شربت درست می کرد. گفتم: جواد من برم سنگر کناری سرکشی کنم به رفقا، به محض اینکه از سنگر آمدم بیرون، از پشت سرم صدای انفجار آمد، برگشتم دیدم که سنگر خودمان است. جواد شهید شد و به آرزویش رسید.
- اگر صحبتی و یا حرف ناگفته ای دارید بفرمایید
برای اسلام و این کشور خیلی خون های پاک ریخته شده، پس از دختران و خواهرانم می خواهم حجابشان را حفظ کنند. علی اصغرم در وصیت نامه اش نوشته: «ای خون گرمم بریز تا درخت اسلام بارور شود. » برای این مملکت خیلی خون ریخته فقط علی اصغر من نبوده ما علی اصغرها دادیم.
انتهای گزاش/