به گزارش حیات طیبه، هر چه زمان میگذرد، ارزش مجاهدت و فداکاری جوانانی که با عشق و ایمان برای نجات سرزمینهای اسلامی از شرارت داعش در خط مقدم جنگ سوریه و عراق حاضر شدند، بیشتر نمایان میشود. ایران اسلامی در سایه جانفشانی این نسل خداجو، به کانون امنیت در منطقه تبدیل شده است. این در حالی است که هنوز بسیاری از کشورها با حملات تروریستی دست به گریبان هستند. دفتر خاطرات جوانان مجاهد ما در نبردهای بزرگ سوریه و عراق، ناگفتههای بسیار برای نسل امروز و آینده دارد. در ادامه سلسله مصاحبه پیرامون دفتر مجاهدت رزمندگان مدافع حرم، با خانم منیره سادات مصطفوی مادر گرامی شهید حمیدرضا اسداللهی به گفتوگو نشستیم:
شهید حمیدرضا اسداللهی بهمن سال 63 در تهران بهدنیا آمد. خانواده حمیدرضا خاطرات شیرینی از هوش و زیرکی او در دوره کودکی نقل میکنند. در دوران تحصیل در مدرسه به خاطر علاقه زیاد به فراگیری قرآن کریم، شروع به حفظ کلامالله مجید میکند.
خانم منیره سادات مصطفوی مادر شهید میگوید: مدیر مدرسه یک روز تماس گرفت و خواست تا به مدرسه بروم. وقتی رفتم، گفت؛ حمیدرضا بچه با استعداد و بسیار سختکوشی است. او در برنامههای مدرسه بهویژه مراسمها و جلسات کمک زیادی به ما میکند. مدیر مدرسه مخصوصاً شیفته قرائت قرآن حمیدرضا بود و به من سفارش کرد، توجه ویژهای به رشد علمی و تربیتی او نشان دهیم. در همان سالها، آقای طباطبایی که مرد شریف و با تدبیری بود، مسجد خیابان آیت الله سعیدی در منطقه چهار را به کانون فعالیت فرهنگی تبدیل کرده بود. او این کانون را در اختیار حمیدرضا و دوستانش گذاشت و حمیدرضا مسئولیت این پایگاه و کانون را عهدهدار شد. وقت زیادی را صرف جذب بچهها به پایگاه و کانون میکرد. مخصوصاً بچههایی که احساس میکرد در معرض خطر کشیده شدن به راه های ناهنجار هستند. او بچههای محل و منطقه را که به ماجراجویی مشهور بودند، به این کانون میبرد و با صحبت و تعامل تلاش میکرد رفتار آنها را اصلاح کند. فعالیتهای حمیدرضا و دوستانش در کانون به اینجا محدود نمیشد. آنها کلاسهای متنوعی را در زمینههای رزمی، علمی، مهارتی و مذهبی برای جوانان و نوجوانان برگزار میکردند. یکی از کارهایی که خود حمیدرضا از آن به عنوان حرکت ماندگار یاد میکرد، یادواره بزرگی بود که برای شهدا برگزار کرد. در این همایش همه خانوادههای شهدای منطقه را گردهم آورد.
از خانم مصطفوی در خصوص دوران تحصیلات دانشگاهی شهید میپرسم و او میگوید: حمیدرضا با کسب رتبه خوب در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد. اما علیرغم مشغله تحصیل، فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی خود را نیز ادامه داد. حوزه قرائت قرآن کریم را به صورت حرفهای و تخصصی دنبال کرد تا سطحی که در جمع قاریان بینالمللی قرآن کریم قرار گرفت. جلسات و کانونهای مذهبی و اجتماعی را نیز با همان علاقه گذشته دنبال کرد. توفیق این را پیدا کرد که خادم حرم حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمکران شود. یکی از کارهایی که با شور و علاقه پیگیری کرد، او و دوستانش ایجاد یک صندوق قرضالحسنه برای حمایت از افراد نیازمند و گرفتار بود. از طریق این صندوق به رفع مشکلات افراد زیادی کمک میکردند مخصوصاً به زوجهای جوان که مشکل تهیه جهیزیه و تأمین مخارج عروسی داشتند.
در ادامه از مادر شهید درباره فعالیتهای فرهنگی و تبلیغی حمیدرضا در خارج از ایران میپرسم و او پاسخ میدهد: حمیدرضا بعد از دوران تحصیلات کارشناسی، در رشته مترجمی زبان عربی در دانشگاه تهران پذیرفته شد و بعد از این بود که پای او به فعالیتهای فرهنگی در کشورهای عربی و اسلامی باز شد. در این دوره، او رفت و آمد زیادی به عراق و لبنان داشت. همراه شماری از دوستانش به شکل داوطلبانه موسسه ای را برای تبلیغ و فعالیت فرهنگی در جوامع اسلامی تشکیل دادند.
خانم مصطفوی با نقل خاطره جالب از این دوره فعالیت حمیدرضا و ارتباط عمیق او با خانواده سردار شهید مقاومت، عماد مغنیه میگوید: روزی حمیدرضا کنارم نشست و گفت: میدانی من یک مادر دیگر هم دارم. از این حرفش تعجب کردم و گفتم یعنی چه؟ گفت: در لبنان، مادر شهید عماد مغنیه حامی اصلی ما در فعالیتهای فرهنگی و تبلیغاتی است. حتی نام حسینیه و کانونی که برای این کار تشکیل دادیم را اسداللهی گذاشته است و همیشه به من میگوید: تو مرا یاد پسرم عماد میاندازی. بعد از شهادت حمیدرضا، مادر شهید مغنیه به مراسم تشیع و ختم هم آمد و مدام با صحبتهایش مرا تسکین میداد.
خانم مصطفوی در بخش دیگری از این گفتوگو به ماجرای ازدواج و تشکیل خانواده حمیدرضا اشاره می کند و میگوید: بیست و سه ساله بود که گفتم؛ پسرم وقت سروسامان گرفتنات هست. اما جواب اولیه او به پیشنهاد من مثبت نبود. گفت؛ مادر فعلا آماده ازدواج نیستم. آن روز من بر نظر خودم پافشاری نکردم. چند ماه گذشت تا این که موضوع ازدواج را دوباره پیش کشیدم که اینبار خوشبختانه مخالفتی نکرد. نکته جالب برای من این بود که در این مدت او به مطالعه و تأمل در زمینه مسئولیتهایش در مدیریت زندگی مشترک پرداخته بود.
حقیقتاً اکثر تصمیمهای حمیدرضا در زندگی با مطالعه و برنامهریزی بود و سعی میکرد به دور از احساس و هیجان قدم بردارد. شاید به همین سبب بود که قضیه ازدواج و تشکیل خانواده باعث نشد فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی او کمرنگ شود. خداوند دو فرزند به حمیدرضا و همسرش هدیه داد و آنها با همان نظم و جدیت به تربیتشان پرداختند.
از ماجرای عزیمت حمیدرضا به جهاد با داعش و جنگ در سوریه میپرسم و خانم مصطفوی پاسخ میدهد: حمیدرضا بعد از سخنرانی حضرت آقا در خصوص وضعیت خطرناک کشورهای عراق و سوریه و ضرورت مقابله با فتنه داعش، تصمیم خود را برای شرکت در جنگ گرفت. او پیش من آمد و گفت؛ مادر، در برابر تهدیدی که داعش با اشغال سوریه و عراق متوجه کشور ما کرده، نمیشود سکوت کرد و باید همه جوانان مومن برای دفاع از حرم و سرزمینهای اسلامی بسیج شوند. آن لحظه در یک دو راهی عجیب قرار گرفتم. واقعاً نمیدانستم چه بگویم، دلم به رفتن پاره تنم به میدان خطر رضایت نمی داد. اما از خانم زینب(س) خجالت میکشیدم نه بگویم. فقط یک قول از او گرفتم که اگر به شهادت رسید آن دنیا مرا شفاعت کند، حمیدرضا هم گفت؛ شما از صمیم قلب راضی باش و بقیه کارها با من. با چشم پراشک رضایتم را اعلام کردم. اما فکرش را نمیکردم به این زودی به آرزویش برسد. در مدت حضور در صحنه جنگ سوریه، خیلی کم تماس میگرفت و کوتاه صحبت میکرد. در همان تماس کوتاه میگفت؛ مادر خیلی دلتنگتان هستم.
خانم مصطفوی در توصیف ویژگیهای شخصیت شهید میگوید: حمیدرضا در بجا آوردن تکالیف دینی خیلی مقید بود. واقعاً نمازش را به تاخیر نمیانداخت. همرزمانش نقل میکردند: روز شهادتش برای نماز ظهر تیمم کرده بود تا نمازش را بخواند، سر نماز با اصابت ترکشهای خمپاره شاهرگاش قطع شده بود. سه روز پیکرش در منطقه تحت اشغال دشمن مانده بود. حتی عملیاتی برای بازگرداندن پیکر او ترتیب داده بودند. حمیدرضا به آرزوی دیریناش رسید. پیکرش را بعد از طواف حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) به ایران آوردند.
برای من روزهای سختی سپری شد. چون بعد از چند روز بیخبری متوجه شدم که پسرم به شهادت رسیده است. پس از شنیدن خبر شهادت و مفقودیاش فکر نمیکردم بتوانم دیگر سرپا شوم. اما وقتی پیکرش را آوردند دیدن چهرهاش مانند ریختن آب روی آتش آرام شدم. آن لحظه صدای حمیدرضا درگوشم میپیچید که میگفت؛ مادر مرگ حق است اما بگذار افتخار شهادت نصیب من شود.
مادر شهید اسداللهی در پایان این گفتوگو احساس خود از فقدان فرزندش را چنین توصیف میکند: شهادت حمیدرضا باعث سرافرازی من نزد حضرت زینب(س) شد. فداکاری او و همرزمانش باعث شد دست آن از خدا بیخبران از حرم و حریم ملتهای مسلمان کوتاه شود.
فرمانده حمیدرضا نقل میکرد که بار اول با عزیمت حمیدرضا به میدان جنگ مخالفت کردم و گفتم؛ برای عملیات علیه داعش، افراد مجرد در اولویت هستند، حتی تاکید کردم که تو فرزند چهارساله و یک ماهه داری، امضای نامه عزیمت تو برای من سخت است. اما حمیدرضا بهشدت از این حرف من برآشفت و گفت؛ شما نگران این قضایا نباش. اگر اتفاقی برای من بیافتد خدا خودش نگه دار فرزندان من هست. بعد از این، دوستان و همرزماناش را که اکثراً از بچههای مسجد و پایگاه محل بودند، نشان داد و گفت که ما برای مبارزه با دشمنان اهل بیت(ع) و متجاوزان به حریم مسلمانان عهد بستیم.
خانم مصطفوی از بیمهری برخی افراد بیاطلاع نسبت به شهدای جبهه مقاومت گلایه میکند و میگوید: امیدوارم خدای سبحان به این افراد درک و فهم حقیقت عنایت کند تا دریابند که چه طور میتوان از فرزند دلبند خود برای حفظ آبرو و امنیت کشور گذشت. آنها باید درک کنند که ما این انقلاب را به سختی به دست آوردهایم و اجازه نخواهیم داد به راحتی آسیب ببیند.
انتهای پیام/