یکسره برف میبارید. گاه ریزریز و گاه درشت. سفیدی برف چشم را میزد. منصور که حالا برای خودش مردی شده بود، بلیت به دست سوار اتوبوس شد. اتوبوس آرام آرام در جادهی پر از برف حرکت میکرد که ناخواسته به دستانداز افتاد. تکان سختی خورد و با لغزش روی برفها، مسافرین را به جلو پرت کرد. میان تکانهای شدید اتوبوس به ناگاه صدای درهموبرهم مسافرها بلند شد.
- زنجیر چرخ داره؟
- اتوبوسش قراضهس!
- الان به کشتنمون میده.
- آقای راننده! این چه طرز رانندگیه؟
راننده که با زحمت ماشین را مهار کرده بود، اخمهایش را درهم کرد و گفت: «ای لعنت به کسی که منو با دنده و فرمون ماشین آشنا کرد. آخه اینم شد شغل؟! والّا تموم دَنگ و فَنگ و خرابی ماشین به طرف، غُرغُر مسافرای بیانصاف هم یهطرف. ای بِخُشکی شانس!»
با غرولند راننده همه حق را به او دادند و سکوت کردند. خب برف بود و لغزندگی زمین و کاریش نمیشد کرد.
بعد از آن ترمز بیجا و آن هول و تکان، هنوز مسیر زیادی طی نشده بود که نگاه اکثر مسافرها به سمت پنجره سُر خورد. دختر بچهای با کاپشن قرمزرنگ در کنار پدر و مادرش ملتمسانه برای سایر رانندهها دست تکان میداد و کمک میخواست.
- آقای راننده نگهدارید. پیاده میشم، پیاده میشم.
- چیچی رو پیاده میشم! داداش میبینی که جاده سُره. خطرناکه. خطرناک! نمیتونم وایسم.
بعد از جواب راننده، مرد میانسالی رو به منصور کرد و گفت: «آقا مثل اینکه گردنهی آوجمِ ها! کنار دره هستیم.»
- آقای عزیز! ماشین اون بندگان خدا تو این سرما خراب شده. فکر کن خانوادهی خودته.
راننده که دید منصور پُر بیراه نمیگوید، آرام پایش را روی ترمز ماشین قرارداد و با ترس و لرز توقف کرد. منصور که پایین پرید، چند نفر از مسافرین دیگر هم پشت سرش پیاده شدند. سرما و سوز گزندهای به سر و صورت شلاق میزد. دخترک از شدت سرما انگشتان یخزدهاش را تا کنار دهانش میآورد، در دستانش میدمید و وقتی میدید حُرم نفسهایش هم یخ کرده و توان مبارزه با این سوز سزما را ندارد دستانش را تکانی میداد و زیر بغل پنهان میکرد.
وقتی منصور و بقیه مسافرها برای کمک پیاده شدند، دختر سرش را در کاپشن قرمزرنگ خود فرو برد و خوشحال وارد ماشین شد و خودش را مچاله کرد تا بلکه گرم شود. پشت سر او مادر وارد ماشین شد و در را بست و سعی کرد با پنهان کردن سرش میان دو زانو و کشیدن پتو بر روی خود، جلوی به هم خوردن دندانهایش را بگیرد. چشم به دستان منصور داشت و امیدوارم به اینکه او بتواند هر چه زودتر مشکل فنی ماشینش را پیدا کند.صدایش یخزده بود و چیزی نمیگفت. فقط نگاه میکرد. تا مشکل ماشین برطرف شود ده دقیقه بیشتر طول نکشید، اما دست سرما دقایق را کش میداد و بیشتر به نظر میرساند. صدای پدر در نمیآمد. میلرزید و با نگاه گرم از منصور و بقیه تشکر میکرد.
بعد از اتمام کار، مسافرین یکی یکی سوار شدند. نوبت منصور که شد همه برای سلامتیاش صلوات فرستادند. دخترک هم از پشت پنجره برایش دست تکان میداد و میخندید. منصور یاد شبنم دختر کوچک خودش افتاد و لبخندی زد.
راننده هم که از دست سرما کلاه کشباف کهنهاش را روی گوشهایش کشیده بود درحالیکه چشمانش برق میزد و لحنش آرامتر شده بود، رو به منصور گفت: «داداش دمت گرم. جوانمردی و بزرگمنشی به خرج دادی!»
و بعد از اینکه نگاهی به درجههای روی لباس منصور انداخت، چشم به نام درجشده روی جیبش دوخت وگفت: «آقای ستاری عزیز! ارتش ما به افرادی از جنس شما احتیاج داره داداش. انصافاًَ اگه اصرار شما نبود، عمراً تو این سرما توقف میکردم. شما باعث شدی اون بنگان خدا از سرما نجات پیدا کنن. خدا خیرت بده.»
برگرفته از کتاب منصور آسمان، نوشته شعله جهانگیری، جلد 2
انتهای پیام/