کد خبر 133846
۲۶ فروردین ۱۳۹۶ - ۰۰:۰۰

یادداشت اختصاصی: خجالت می کشم از شهدا، شما چطور؟

یادداشت اختصاصی:

خجالت می کشم از شهدا، شما چطور؟

غلامرضا بنی اسدی_ من به پیغام ها و اشارت ها خیلی توجه دارم. آن ها را نشانه می دانم از آنچه باید بشود و آنچه می شود. خیلی وقت ها با خود و این ماجرا ها درگیرم. راحت عرض کنم، شما که از خودید، پی نشانه ها که رفتم، به بشارت هایش هم رسیدم.یک نکته دیگر؛ شرم حضور گاهی زمین گیرم می کند. خجالت می کشم از رفتن ولی به نوعی قاصد هایی می فرستم که گواه این شرم باشند.

این را هم خوب می دانم که اگر برادری را شرم حضور، از محضر برادر بزرگ تر باز دارد، برادرزاده ها را عشق عمو، چنان در جان می افتد که برای دیدنش، سر از پا نشناسند و این قصه من بود و پسرم و عصر پنجشنبه ، من شرم دارم از چشم در چشم شدن با شهدا، سرم همیشه پایین است حتی نمی توانم به تصاویر نورانی شان نگاه کنم. تا چشم در چشم می شوم با تصاویر، دیده پشت پلک مخفی می کنم، نه مرا تاب توان تحمل نور است چنان که در برابر خورشید و نه تاب سنگینی نگاه شان که پر است از سوال و این سوال سخت که «بعد از ما شما چه کردید؟» راستی ما چه کردیم؟ دیگران را نمی دانم اما به خود که نگاه می کنم. می بینم واقعاً جوابی ندارم برای برادران شهیدم، پس با چه رویی بروم؟ اما پسرم، حکایتش فرق می کند، او عاشق عموهایش است پس می رود و پسرک کوچکم را - که او هم می خواهد برود- به هزار حیلت از رفتن باز می دارم و حرف هایم را به نگاه شرمگینم می دهم؛ پسرم سلام مرا به برادرانم برسان! و او چشمانم را می خواند و می رود تا به زیارت عموهایش برسد و من با پسر کوچکم از بدرقه اش باز می گردیم که یک تماس تلفنی آتش به جانم می زند. یک مادر شهید است و از بی تابی هایش می گوید که از صبح قرار را از او گرفته است. می گوید: شهدا منتظر ما هستند! شهدا میهمان نوازند، شهدا کریمند، مادر، پسر دیگرش را صدا می زند تا او را سر مزار شهید ببرد و من می مانم و این راز که چگونه باید بگشایمش، آیا مادر شهید و حرف های نورانی اش، پاسخ تردیدهای ذهنی من بود؟ من به کرامت شهدا یقین دارم، به کرم شان هم. من با آنان زندگی کرده ام و یادم هست چقدر میهمان نواز بودند.من از قمقمه آنان آب خورده ام، از چفیه هاشان لقمه نان برداشته ام. غریبه نیستم، اما... اما احساس غربت می کنم، احساس شرم، آنان رفتند و آسمانی شدند و من هر روز خاک گیرتر شده ام، در خاک نشسته ام در کشتی روزگار و همین شرمنده ام می کند، اما صدای بهشتی مادر شهید از انتظار شهدا می گفت و از قلم که باید میراث دار شهدا باشد. پر از این حس مقدس شدم، که برادرانم، برادران بزرگم. کوچکی هایم را، قصور و تقصیرم را، به بزرگواری خویش بخشیده و اجازه داده اند تا باز هم از آنان بنویسم، من سخنان مادر شهید را پیغام برادرانم می دانم، حوالی غروب که پسرم با چشمانی روشن برگشت، در نگاهش باز پیغام برادرانم را دریافتم، پس دوباره از شهید می نویسم و دوباره مبعوث می شوم به گفتن از عشق . پس وضو تازه می کنم . تکبیره الاحرام می گویم این فرصت سعد را و بسم ا... الرحمن الرحیم... 

برچسب‌ها