کد خبر 127096
۱۶ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۰:۰۰

وصیت های جاودان

وصیت های جاودان

پیام من این است برای مردم ایران ، عزیزان و سروران ، ما انقلاب را برای احیای اسلام شروع کردیم این خیلی مهم است ولی مهم تر از آن ادامه و بقای آن است نباید صحنه ها را خالی بگذاریم ، به هیچ وجه شانه خالی کردن از مسئولیت ها قابل قبول نیست .

به گزارش خبرگزاری حیات، احمد احمدی در سال 1345 د ر شهرک کرسف در شهرستان خدابنده و در استان زنجان به دنیا آمد . پدرش به شغل کشاورزی و دامداری اشتغال داشت . مادر او درباره تولد فرزندش می گوید :قبل از به دنیا آمدن احمد ، در خواب دیدم که در وسط ابر هستم و بالا می روم با خود گفتم یا ابوالفضل مرا از اینجا نجات بده ؛ این را که گفتم دیدم قنداقی روی دامنم افتاده است . گفتم خدا را شکر به خاطر این بچه از اینجا نجات می یابم . از آنجا که نجات پیدا کردم و به جایی رسیدم که از جلوی آن جوی آبی زلال و صاف جریان داشت . ناگهان قنداق از دستم به داخل آب افتاد سریع دویدم و آن را از آب گرفتم و گفتم خدایا من این بچه را از آب گرفتم ولی نمی دانم عاقبتش چگونه خواهد شد .احمد ، دوران کودکی را در دامان پدر و مادری مهربان و با ایمان سپری کرد. پس از آن برای تحصیل، در دبستان زادگاهش نام نویسی کرد و دوره ابتدایی آغاز شد.در دوران دبستان به خواندن قرآن و گلستان سعدی نیز علاقمند بود و با شور و حال خاصی مطالعه می کرد . پس از اتمام دوره ی ابتدایی وارد مدرسه راهنمایی شد. در ایام تعطیلات و اوقات فراغت در امور کشاورزی و دامداری به خانواده و مخصوصا پدرش کمک می کرد. در آن زمان شهرک کرسف با مشکل بی آبی مواجه بود و احمد خیلی از اوقات برای همسایه ها و نزدیکان با سطل آب می آورد و در کارها کمکشان می کرد. از بچه گی با قرآن مانوس بود و برای فراگیری و قرائت قرآن پیش خانم رابطی می رفت. به قول مادرش ، از هفت سالگی خواندن قرآن را آغاز کرد. با وجود سن کم به مسجد می رفت و در هیئت های زنجیر زنی و عزاداری شرکت می کرد و علاقه خاصی به امام حسین (ع) داشت .در زمان اوج گیری مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی ، احمد دوازده ساله بود، با وجود این در اغلب تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد .پدرش در سال 1358 از دنیا رفت و خانواده او با مشکلات اقتصادی مواجه شد. احمد به ناچار کار و فعالیتش را دو چندان کرد تا کمک موثری برای مادر در تامین قسمتی از نیاز خانواده باشد. با وجود این مشکلات، احمد تحصیل خود را ادامه می داد.با شروع جنگ تحمیلی به عضویت بسیج محل در آمد و پس از چندی با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد این نهاد شد. چهار ماه از جنگ گذشته بود، او که برای رفتن به جبهه لحظه شماری و بی تابی می کرد، راهی جنگ با متجاوزین به مرزهای شد .احمد مواقعی که به مرخصی می رفت با لباس شخصی وارد شهرک می شد، دوست نداشت او را کسی در لباس بسیجی یا سپاهی ببیند .خانواده احمد با مشکل اقتصادی حادی مواجه بود ولی او حضور در جبهه را واجب تر از این مسائل می دانست، با وجود این برای اینکه کمک هر چند اندک برای مادر و خواهرانش باشد ایامی را که به مرخصی می آمد بعد از دیدار خانواده بلافاصله به تهران می رفت و به کار بنایی می پرداخت و دستمزدش را پس انداز کرده به مادرش می داد و دوباره به جبهه بر می گشت .درسال1364 به پیشنهاد مادرش با دختر خاله اش، فاطمه اسکندری عقد زناشویی بست .او در مقاطع مختلف، مسئولیت های گوناگونی داشت و 37 پایگاه زیر نظر او بود، ولی دوست نداشت کسی بفهمد که او چه کاره است و چه کار می کند .سر انجام فرمانده گردان حضرت ولی عصر(عج)لشگر31عاشورا، پس از سالها حضور مداوم در جبهه در 16 خرداد سال 1366 هنگام نبردبا دشمن در جبهه سر دشت بر اثر اصابت تیر مستقیم از طرف دشمن به ناحیه سر به شهادت رسید .او یک سال فرمانده گروهان بود و بعد از آن فرمانده گردان شد. چند روزی به شهادتش مانده بود که فرمانده لشکر گفت :گردان را تحویل حسن عبدلی بده و واحد عملیات را تحویل بگیر . ایشان می خواست بیاید و مدارک ببرد که دو روز بعد از آن شهید شد . تواضع و فروتنی احمد به حدی بود که دوست نداشت کسی بفهمد او در جبهه چکار می کند و چکاره است به طوری که موقع دفن شهید همشهریهایش اذعان داشتند : احمد شهید شد ولی ما نفهمیدیم که او کی بود و در جبهه چکار می کرد .محل دفن وی شهرک کرسف درشهرستان خدابنده می باشد.بخشی از وصیت نامه:مادرم ! مبادا بعد از شهادت من گریه کنی ، یا ناراحت باشی . مادرم و خواهران و همسرم استقامت کنید و گریه نکنید .پیام من این است برای مردم ایران ، عزیزان و سروران ، ما انقلاب را برای احیای اسلام شروع کردیم این خیلی مهم است ولی مهم تر از آن ادامه و بقای آن است نباید صحنه ها را خالی بگذاریم ، به هیچ وجه شانه خالی کردن از مسئولیت ها قابل قبول نیست .مادرم و همسرم اگر چه از من به یادگاری نمانده است برای من هم بس که شهید راه خدا شوم . همسرم و خواهرانم صبور باشید .تاریخ 10 خرداد ماه سال 1366 احمد احمدی شهید در آینه خاطرات:مادرشهید: بعد از انجام تکالیف پیش من می آمد و در مورد مدرسه صحبت می کرد .در آن ایام از او سوال می کردم احمد روزگار چگونه خواهد شد ، می گفت : خیلی خوب ، ایام و روزگار خوبی خواهد آمد، روزگار خوشی خواهید داشت، دلش از خیلی چیزها گواهی می داد .در ایام کودکی که رفته بودند قمه زنی، قمه را محکم به سرش کوبیده بود، طوری که از شدت ضربه از حال رفته بود و قتی به من خبر دادند فکر کردم احمد مرده است. پس از مدتی او را آوردند و با اینکه سر و رویش را پانسمان بسته بودند ولی به خاطر علاقه اش به امام(ع) و اینکه قمه زنی کرده است، خوشحال بود .برادرشهید: برای کار به تهران رفته بودیم. اولین راهپیمایی در تپه قیطریه شروع شد، ما در تهران در سازمان آب و در چهار راه ملت کار می کردیم. در روز راهپیمایی احمد موقع ناهار آمد وسایل کار را زمین گذاشت و لباس پوشید، گفتم: کجا ؟ گفت: می خواهم در راهپیمایی شرکت کنم. گفتم خطرناک است . گفت: نباید به این گونه مسائل توجه کنیم. عوامل رژیم شاه با تیر بار و تانک در خیابانها مستقر شده بودند، ولی در راهپیمایی شرکت کردیم و تا خیابان آزادی رفتیم سپس متفرق شدیم. من گفتم: تهران شلوغ شده، بهتر است به شهرک بر گردیم. کار را نیمه تمام رها کرده به شهرک بر گشتیم. در شهرک نیز تظاهرات شروع شده بود و احمد، باز در این راهپیمائی ها شرکت می کرد .با هم در تهران بودیم و حدود چهار ماه بود که جنگ شروع شده بود. من در تهران ماندم و احمد به شهرک برگشت. بعد از چند روز، من هم بر گشتم ولی احمد را ندیدم. وقتی از مادرم سوال کردم، جواب داد که احمد به جبهه اعزام شده است. گفتم : چطور رفت ؟ او که آموزش نظامی ندیده بود! با اعزام بعدی، من هم به جبهه اعزام شدم. دو ماه آموزش دیدم و در این مدت اصلاً احمد را ندیدم .آن ایام، جنگ در اهواز و اطراف آن جریان داشت و در طی پنج ماه احمد را ندیدم وقتی به مرخصی بر گشتم او هم به مرخصی آمده بود .مادرشهید: وقتی به مرخصی می آمد به خانه دایی اش می رفت لباس هایش را عوض می کرد و وارد ده می شد. یک بار از او پرسیدم احمد چرا تو با لباس سپاه وارد ده نمی شوی. چند لحظه مکث کرد و گفت: من اگر با لباس سپاه به ده بیایم آن وقت مردم می گویند پسر چوپان عباس به کجا رسیده که لباس سپاهی می پوشد ؟!عروسم، دختر خواهرم بود . یک نفر را پیش احمد فرستادم و گفتم اگر مایل باشد او را نامزد کنیم. او هم در جواب گفته بود اختیار با مادرم است .با توافق احمد و فاطمه، مراسم عقد برگزار شد و پس از یک سال با هم ازدواج کردند. رابطه احمد با همسرش خیلی خوب بود. حدود یک سال زندگی مشترکی که با هم داشتند ، احمد اغلب اوقات را در جبهه حضور داشت و کمتر به مرخصی می آمد. برادرشهید: اکثراً در جبهه بود و خواهرانم به او می گفتند تو که این همه به جبهه می روی مواظب خودت باش. در جواب می گفت: مگر با مواظبت من چیزی عوض می شود، خدا هر چه برایم مقدر کرده پیش خواهد آمد.روزی در یک ده به نام گلی بچه های اطلاعات خبر دادند که امشب دشمن می آید . همان لحظه به راه افتادیم و در مکانی به ما دستور دادند کمین کردیم.احمد به من گفت: من در داخل ده خواهم ماند تو یک آرپی جی زن و یک تیر بار چی را به بالای تپه نزدیک ده ببر و آنها را آنجا مستقر کن. خودت به طرف شیاری که در سمت غرب ده وجود دارد برو تا اگر دشمن خواست از آن قسمت فرار کند جلویشان را بگیری .اوایل شب ، درگیری شروع شد با شجاعت و مقاومت بچه ها دشمن عقب نشینی کرد. بعد از لحظاتی متوجه شدم کسی به سوی من می آید، کمی صبر کردم تا نزدیک شد. آرام اسلحه را به سینه اش تکیه دادم بر گشت و گفت داداش نزن، منم احمد . اسیری را که با خود آورده بود تحویل من داد و رفت.تا صبح درگیری ادامه داشت. صبح احمد آمد و به اسیر گفت: شماکه نامه نوشتید من کردستان را ترک کنم و بروم آیا می دانستی از دست من سالم فرار خواهی کرد. لحظاتی بعد، حاج محسن (فرمانده لشکر ) به محل درگیری آمد و دستش را دور گردن احمد انداخت و گفت: آقای احمدی مگر خدا اجر کارهایاتان را بدهد ما که قادر نیستیم آن همه لطف شما را جبران کنیم.شبی که احمد به شهادت رسید به ما با بی سیم گفتند که دشمن امشب به مواضع ما خواهد آمد، به این منطقه بیایید. با وجود مسافت زیاد به راه افتادیم. وقتی به شهرک رسیدیم درگیری شروع شده بود. حدود ساعت چهار صبح بود که رحیم به من گفت: احمد مشغول است. گفتم:  اگر مشغول بود هم به من سر می زد. تا نیم ساعت دیگر نیز از او خبری نشد و منطقه زیر آتش دشمن بود. به آرپی جی زن ها گفتم مرا پوشش دهند تا به جلو بروم و خبری از احمد بیاورم. وقتی او را پیدا کردم تیر خورده بود. او را بلند کردم و روی زانو تا گردنه مهاباد بردم گلوله به پشت گردن او خورده بود. تا گردنه با من حرف زد و وقتی به گردنه رسیدیم، شهید شد. تا صبح کنارش ماندم. صبح که بچه ها آمدند با بی سیم از سر دشت آمبولانس آوردند و پیکرش را با هلی کوپتر به ارومیه بردند.بعد از شهادت احمد که من به جبهه اعزام شدم، موقع بر گشتن از پایگاه در یک کوچه تنگ و تاریک پیرزنی را دیدم که گریه می کرد. پرسیدم مادر چرا گریه می کنی؟ در جواب گفت: یک احمد آقایی بود که همیشه برای من غذا و وسایل مورد نیاز می آورد، می گویند او شهید شده به خاطر همین ناراحتم.انتهای پیام/

برچسب‌ها