کد خبر 250827
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۹

می‌ترسم شهادت را از دست بدهم / آن شاهرخ ضرغام کجا و این کجا

می‌ترسم شهادت را از دست بدهم / آن شاهرخ ضرغام کجا و این کجا

«برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم من میترسم شهادت رو از دست بدم. شما حتماً برای من دعا کن. ایستاده بودم کنار سنگر و دور شدن جیپ شاهرخ را نگاه میکردم. واقعاً نفس مسیحایی امام با او چه کرده بود.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، کتاب «شاهرخ حر انقلاب اسلامی» به زندگینامه و خاطرات این شهید میپردازد. شاهرخ ضرغام از فرماندهان جنگ تحمیلی است که به حر انقلاب اسلامی مشهور است. وی در دوران قبل از انقلاب حتی در برهه ای با ساواک در سرکوب مردم همکاری میکرد اما پس از انقلاب اسلامی و آشنایی با امام خمینی (ره) مسیر زندگی اش تغییر کرده و پس از توبه دیگر به سمت گناهان گذشته باز نمیگردد، او دیگر در حد «یاد» کردن گذشته هم از سیاهی ها نمیگوید و همیشه معتقد بود: «غافل بودم، غفلت کردم، خدا دست منو گرفت.» در آخر نیز در راه کشف حق و دفاع از حقیقت به شهادت رسید و همانگونه که میخواست، در گمنامی به شهادت رسید.

در برشی از کتاب شاهرخ حر انقلاب اسلامی آمده است: «برای دریافت آذوقه رفتم اهواز رسیدم به استانداری، سراغ دکتر چمران را گرفتم گفتند داخل جلسه هستند. لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد. دکتر چمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی پشت سر دکتر بودند.

جلو رفتم و سلام کردم، شاهرخ را از قبل میشناختم، یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کرد و گفت آقا سید از بچه های محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت وگفت: مخلص همه سادات هم هستیم.

می‌ترسم شهادت را از دست بدهم / آن شاهرخ ضرغام کجا و این کجا

کمی با هم صحبت کردیم بعد گفت: سید ما تو ذوالفقاری هستیم وقت کردی به سر به ما بزن. من هم گفتم ما تو منطقه دب حردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال میشیم. گفت: چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده مییام.

چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. یک جیپ نظامی از دور به سمت ما می آمد. کاملاً در تیررس بود. خیلی ترسیدم اما با سلامتی به خط ما رسید. با تعجب دیدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده.

خیلی خوشحال شدم، بعد از کمی صحبت کردن مرا از بچه ها جدا کرد و گفت: سید یه خواهشی از شما دارم. با تعجب پرسیدم چی شده هر چی بخوای نوکرتم سریع ردیف میکنم.
کمی مکث کرد و با صدایی بغض آلود گفت: می خوام برام دعا کنی تعجب من بیشتر شد. منتظر هر حرفی بودم به جز این. بعد ادامه داد و گفت تو سیدی مادر شما حضرت زهرا (س) است، خدا دعای شما رو زودتر قبول میکنه. دعا کن من عاقبت به خیر بشم. کمی نگاهش کردم و گفتم شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی. گفت: نه سید جون خیلیها مییان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند. خدا باید دست ما رو بگیره. بعد مکثی کرد و ادامه داد برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم من میترسم شهادت رو از دست بدم. شما حتماً برای من دعا کن.
ایستاده بودم کنار سنگر و دور شدن جیپ شاهرخ را نگاه میکردم. واقعاً نفس مسیحایی امام با او چه کرده بود. آن شاهرخی که من میشناختم کجا و این سردار رشید اسلام کجا.»

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha