به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، چهاردهم اردیبهشتماه سال ۱۳۶۱ در جریان عملیات بیت المقدس، سردار جهادگری به شهادت رسید که همیشه در دوران تحصیل از مدرسه تا دانشگاه، شاگرد اول بود و تقدیرش آن شد که در مدرسه عشق و دانشگاه جبهه هم شاگرد اول باشد: سردار شهید «حسین شوریده» دانشجوی خط امام، از فاتحان لانه جاسوسی، از بنیانگذاران جهاد سازندگی و مهندسان رزمی دفاع مقدس و طراح پل های شناور در جبهه جنوب، قائم مقام امور استانهای جهاد سازندگی، و سرانجام: فرمانده گردان مهندسی رزمی جهاد سازندگی در جنگ.
از دستهای ترک خورده در مزارع زعفران تا رشته مکانیک دانشگاه صنعتی شریف
حسین در سال ۱۳۳۵ در روستای دلوئی شهرستان گناباد دیده به جهان گشود دوران کودکی و دبستان را در همان روستا گذراند و در همه سالهای تحصیلی ابتدائی شاگردی ممتاز و رتبه اول را کسب مینمود که از طرف آموزش و پرورش شهرستان لوح تقدیر گرفت. هفت ساله بود که نماز میخواند و در چیدن زعفران که صبحهای زود فصل پائیز انجام میشود، همکار و همیار بود به طوریکه دستهایش ترک خورده بود.
سالهای اول و دوم دبیرستان را در شهرستانهای گناباد و طبس گذراند و بعد از آن به علت این که رشته مورد علاقه شهید ریاضی بود و در شهرستان گناباد ریاضی نداشت، به مشهد رفت و در دبیرستان خصوصی دانش و هنر دیپلم ریاضی گرفت. پس از آن در کنکور سراسری شرکت کرد و در سه رشته نفت، مهندسی مکانیک و دانشگاه شیراز قبول شد ولی او رشته مورد علاقهاش رشته مکانیک دانشگاه صنعتی را انتخاب و راهی تهران شد.
دوبار در زندانهای «ساواک»
در جریان تحصیل دانشگاه که هنوز خبر چندانی از انقلاب نبود در اعتصابات سیاسی و انقلابی دانشگاه شرکت می کرد. او در این اعتصابات به وسیله مأموران ساواک که در داخل دانشگاه بودند شناسائی میشود. او را به کلانتری میبرند و با آزار بسیار به زندان قصر انتقال میدهند که پس از ده روز بلا تکلیفی از زندان قصر با سپردن ۳۰۰ هزار تومان و ثیقه آزاد میشود و بلافاصله بعد از آزادی به همراه چند تن از دوستانش به قم میرود و در قم پس از خارج شدن از حرم حضرت معصومه، توسط مأمورین شاه برای بار دوم دستگیر و بشدت شکنجه میشود.
با چهرهای خاک آلود و لباسهایی چرب و روغنی
پس از پیروزی انقلاب وارد جهاد سازندگی شد و شبانه روز در کمیته مربوط خدمت به محرومان و مستضعفان را ادامه داد سپس به تهران رفت و در دانشگاه در شورای دانشجویی به مسائل سازمان دانشجویان مسلمان نیز رسیدگی مینمود و در جلساتی که برای بنیانگذاری جهاد سازندگی تشکیل میشد شرکت داشت.
در مردادماه سال ۵۸ برای فعالیت در جهاد سازندگی گنبد کاووس به آن دیار رفته بود. حسین را هر وقت میدیدیم چهرهاش خاک آلود و لباسهایش چرب و روغنی بود و لذت کار برای مردم را چشیده بود.
از واحد اطلاعات لانه جاسوسی تا مسئولیت پشتیبانی جنگ کرمانشاه
همسر شهید میگوید: «یک هفته که از ازدواجمان گذشت با هم به لانه جاسوسی آمریکا رفتیم و حسین در واحد اطلاعات لانه جاسوسی مشغول کار شد. حسین عزیز مثل اینکه برای کار و فعالیت ساخته شده بود. در هر کجا کار سخت و مشکلی بود که خدمت به جامعه محسوب می شد حضور داشت .در جلسات شورای مرکزی جهاد برای برنامهریزی سمینارهای جهاد از ساعت ۶ صبح تا ۱۰ شب مشغول کار بود. در امور استانها مرتب در مسافرت بود و گاهی وقتها میگفت: احساس میکنم که شغلم شوفری و رانندگی است.
آنقدر در راهها و جادهها وقت میگذراند که شش ماهه اول ازدواجمان کلاً در مسافرت بود. با وجود خستگی شدید و کارهای فوقالعاده که انجام میداد، خودش را مدیون انقلاب میدانست و میگفت من دین خود را ادا نکردم.
در رابطه با امام و انقلاب میگفت خداوند منت بزرگی به ما کرده که چنین امام و رهبری به ما عطا کرده و ما لیاقت این امام بزرگوار را نداریم.
در طول دو سال و نیم که با هم زندگی کردیم، لباسهایش را خودش میشست و در کمک به کارهای منزل دریغ نداشت و هرگاه میهمان داشتیم چندین بار از من عذرخواهی میکرد که نمیتواند کمک کند و من تنها غذا تهیه میکنم. اگر برایش چیزی میخریدم تا وقتی قابل استفاده بود از من تشکر میکرد.
او که از بنیانگذاران جهاد سازندگی بود، در این نهاد مشاغل حساس و مدیریتی داشت. مدتی مسئول پشتیبانی جنگ کرمانشاه بود و مدتی مسئولیت دفتر بررسیهای سیاسی جهاد سازندگی را همراه با شهید رجب بیگی به عهده داشت. بعدا در سمت قائم مقام امور استانهای جهاد سازندگی مشغول کار شد. بعد از تجاوز ارتش رژیم بعث عراق به ایران اسلامی و اشغال شهر بستان، تصمیم گرفت پس از پایان ترم دانشگاه به جبهه برود.
ناگهان، خدا را دیدم! باور کن... باور کن «بهار» من!...
و سرانجام گمشده خویش را در جبههها یافت و در نامهای به همسرش دکتر «بهار دهقان فیروزآبادی» نوشت: «ناگهان خدا را دیدم. باور کن! باور کن! باور کن!
بهار من! احساس میکنم که هرگز نخواهی توانست دریابی که من چه میکشم. من دارم ذوب میشوم. این یک احساس شاعرانه و خیال پردازانه نیست؛ چون خود میدانی که ما را با این عوالم کاری نیست. واقعیتی بیرونی است. اما گاه احساس میکنم که در این ذوب شدن، اوج می گیرم. بالا میروم تا «قاب قوسین او ادنی». و امشب این احساس را دیدم! باور کن!
دست نوازشگرش را بر سرم احساس کردم. خود را در زیر باران لطف بیدریغش یافتم. احساس کاذبی نبود. هوشیار بودم؛ کاملاً. باور کن! او را لمس کردم. بیتاب شده بودم. طاقت نیاوردم؛ به خاک افتادم؛ سجده کردم؛ میخواستم فریاد بزنم و گریه گریه گریه... بیش از هر زمان دیگر او را به خود نزدیک احساس کردم: اقرب من حبل الورید... نفسم تنگی میکند؛ قلبم را دردی عظیم میفشارد و من همچنان دست او را بر سرم احساس می کنم. حالت غریبی است.
«بهار» من! بغض گلویم را میفشارد... حالت غریبی است. از خودم تعجب میکنم. راستی چه شده؟ غوغایی عظیم در درونم برپاست. فکری در من جوانه میزند؛ رشد میکند؛ بزرگ و بزرگتر میشود و تمامی وجودم را میگیرد. حس میکنم که دیگر من نیستم و این مساله، خود رنج دوبارهای است. نمیدانم. باور کن نمیتوانم اسم رویش بگذارم. حالت غریبی است.
این مساله ماههاست که ذهنم را مشغول کرده است. بسیاری از اوقات، فکر عقب افتادن و جا ماندن از کاروان عظیم هستی، مرا سخت به وحشت میاندازد. جهنم را احساس میکنم؛ در همین دنیا! اما به هر حال، تنها دل خوشیام و اعتقاد راسخم به این کلام خداوندی است که: الذین جاهدوا فینا، لنهدینّهم سبلنا»
ماجرای عکس روی تابوت!
هنگامیکه یکی از دوستانش به نام برادر نیلی شهید شده بود، میگفت: عکس جدید برای جلوی تابوتش ندارند و عکسهایش همه قدیمیاند. دو روز قبل از حرکتش به سمت جبهه یک حلقه فیلم خام گرفت تا از علی عکس بگیرد. بعد از اینکه از علی عکس گرفت، اصرار زیادی کرد که یک عکس تنها و فقط از صورتش گرفته شود. من ناگهان به یاد ماجرای عکس برادر نیلی افتادم و به خودم لرزیدم؛ اما او بیتوجه اصرار میکرد که فقط باید از صورتم عکس بگیری و بالاخره ما این فیلم را دو روز بعد دادیم تا برای جلوی تابوتش ظاهر کنند.
سه روز دیگر میآیم گناباد....
مادر شهید میگوید: «از تهران با پدرش تماس گرفت و گفت من دو سه روزه به جبهه میروم و بعد به گناباد میآیم. همینطور هم شد؛ روز سوم از جبهه با پیکر خونین به گناباد برگشت و ما را به سوگ نشاند. صبح روز بعد از رفتنش به جبهه، تماس گرفت و خبر سلامتیاش را به ما داد. دو روز بعد زنگ در خانه را زدند؛ در حیاط را باز کردم. حاج آقای ناطق نوری آن زمان وزیر کشور بودند و حاج آقای افشار با لباس سپاه درب منزل بودند. به من الهام شده بود که حسین شهید شده است. خبر شهادتش را دادند و همان طور که قول داده بود سه روز بعد به گناباد رفت.
شهادت، قلهی معراج عشق است
سرانجام این جهادگر مخلص در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۶۱ در حالی که فرماندهی گردان مهندسی رزمی جهاد سازندگی را بر عهده داشت در عملیات «بیت المقدس» و در منطقه «شلمچه»، در اثر ترکش خمپاره به درجه شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش روز ۱۷ خرداد که مصادف با ایام ولادت حضرت امیرالمؤمین علی (ع) بود، در بهشت قاسم گناباد به خاک سپرده شد.
روح بلندش بر بلندای قله ی قرب خدا، هماغوش بیکرانگی باد...
نظر شما