به گزارش پایگاه خبری حیات، آنچه میخوانید، روایتهای صمیمی و تأثیرگذار از دوران دفاع مقدس است که در شماره 19 ماهنامه فرهنگیتاریخی شاهد یاران منتشر شده است. این روایتها که از زبان بازماندگان، ایثارگران و فرزندان رزمندگان نقل شدهاند، تصویری زنده و پرشور از ایمان، ایثار و مقاومت را در دل تاریخ معاصر ایران ترسیم میکنند. از رزم عاشقانه در خرمشهر تا فریاد عشق حسینی در میدان مین و زندهماندن معجزهآسا در دل دشمن، هر روایت، پنجرهای است به حقیقتی بزرگتر از جنگ؛ به حماسهای که با نام ایمان و توکل گره خورده است.
آیینهدار ایثار در کلام امام راحل
سلام و درود بر شما پدران و مادران، همسران، فرزندان و بازماندگان شهدا که بزرگوارانه از بهترین عزیزان خود در راه بهترین هدف، یعنی اسلام عزیز، گذشتهاید. شما در دفاع از دین خدا آنچنان صبر و مقاومت نشان دادید که رشادت و استقامت یاران سیدالشهدا، حضرت امام حسین (ع)، در خاطر جهانیان زنده شد.
درود بر پاسداران اسلام که با خون خود و مشتهای گرهکرده، انقلاب اسلامی را به ثمر رساندند. درود بر نیروهای مسلح متعهدی که با تکیه بر پشتیبانی ملت، کاخ ستم را فرو ریختند.
عظمت خانواده شهدا از زبان رهبر انقلاب
من همیشه به خانوادههای شهدا گفتهام: شهدای ما در خط مقدم بودند، اما پشت سرشان خانوادههایشان ایستادهاند؛ همان پدران، مادران و همسرانی که به رزمندگی عزیزانشان افتخار کردند، از کشته شدنشان نهراسیدند و حتی تشویقشان کردند. جانبازان عزیز نیز شهدای زنده ما هستند؛ چون مانند شهدا به میدان جنگ رفتند و آسیب دیدند، اما کرامت الهی حفظشان کرد.
به فرزندان شهدا و خانوادههای آنها میگویم: آن عظمت و وقاری که خانواده شهدا در برابر حادثهی تلخ فقدان عزیزشان نشان دادند، چیزی از عظمت خود شهدا کم ندارد.
عقبنشینی اجباری مدافعان خرمشهر
دستور عقبنشینی صادر میشود. این خبر برای مدافعان خرمشهر بسیار تلخ است. برخی از نیروهای مدافع دیگر، هنوز از این دستور بیاطلاعاند. اما سرانجام، با پایان یافتن مهمات، حدود ساعت ۱۰ صبح روز چهارم آبان، مدافعان ناچار به ترک بخشی از شهر میشوند.
موقع خروج، دشمن پل و اطراف آن را به شدت هدف آتش قرار میدهد و چند نفر هنگام عبور از پل، مجروح یا شهید میشوند. خرمشهر سرانجام در روز چهارم آبان ۱۳۵۹ اشغال میشود؛ شهری که رزمندگانش نزدیک به دو ماه شبانهروز کوشیدند تا آن را حفظ کنند. آنان رفتند تا با خلق حماسهای دیگر، خرمشهر را از چنگال دشمن رهایی بخشند.
(راوی: علیاکبر بهشتی – ص ۶)
هشدار به دشمن از نامی آشنا: حسن باقری
پس از عملیات فتحالمبین، «هشام فخری صباح» فرمانده سپاه چهارم عراق، نیروهایش را از خطر یک فرمانده جوان ایرانی به نام «حسن باقری» آگاه کرد. حسن باقری در آن عملیات، فرمانده قرارگاه نصر بود؛ همان قرارگاهی که ضربه نهایی را به سپاه چهارم عراق وارد کرد.
در روزهای سخت مقاومت در خرمشهر، فرماندهان ارتش دستور عقبنشینی دادند و هشدار دادند که هواپیماهای خودی قصد بمباران شهر را دارند، اما رزمندگان خرمشهر تن به تخلیه ندادند. آنان معتقد بودند باید مقاومت کنند تا نیروهای تازهنفس برسند. هزاران نفر جان خود را فدای آزادسازی این سرزمین کردند. امروز، آن دفاع جانانه هشتساله میراثی گرانبها در هویت ماست.
(راوی: حسین حیدری – ص ۹)
اهداف پنهان تجاوز بعثیها
تهاجم گسترده عراق با سرعت و قدرتی همراه بود که حکایت از برنامهریزی قبلی داشت. اگرچه احتمال حمله عراق برای جمهوری اسلامی ایران قابل پیشبینی بود، اما نه با چنین وسعت و غافلگیری.
عراق در کنار اشغال شهرهای مرزی خوزستان و غرب کشور، هدف تجزیه خوزستان را نیز به صراحت در مصاحبهها و بیانیههای رسمیاش اعلام کرد. رسانههای منطقهای و جهانی نیز، گاه بهصورت غیرمستقیم، همین ادعاها را تکرار میکردند و افکار عمومی را برای پذیرش این سناریو آماده میساختند.
(راوی: دکتر اسماعیل منصوری – ص ۱۱)
مسجد جامع؛ قلب تپنده خرمشهر
مسجد جامع خرمشهر، قلب تپنده این شهر بود. نماد ماندگاری، استقامت و پناهگاه بیپناهان. همچون مادری که فرزندانش را در آغوش گرفته، مسجد جامع، مظهر امید و پایداری مردم خرمشهر شد.
با اشغال شهر، مدافعان ناگزیر شدند به سوی شط عقبنشینی کنند؛ اما همچنان مسجد جامع نماد آرزویی باقی ماند که تنها با پسگیری شهر برآورده میشد. (راوی: عطاالله نادری – ص ۱۲)
خرمشهر؛ میعادگاه عشق و ایمان
خانهی عشق پاکتان آباد، که چنین حماسهای آفریدید. حکایت این افسانهی ماورایی را با من بازگو؛ که چگونه نیروی ایمان و عشق، گامهای تو را پیش برد. با همین نیرو بود که رزمندگان اسلام، در روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱، پس از ۲۰ ماه اشغال، خرمشهر را آزاد کردند.
اکنون، سالروز این یکدلی بر شما ایثارگران مبارک باد؛ شما که در سایهی قرآن و با تلاش خستگیناپذیر، بر دشمن مستکبر پیروز شدید و با شجاعت و ایثار، توحید را بار دیگر معنا کردید. قصهی غریب این عشق، پایانی ندارد و جانهای مشتاق، تشنهی زخمههای پنهانی تار دلهای شما هستند.
(راوی: سمانه هاشمیپور – ص ۱۸)
فریاد «من از عشق حسین دیوانه گشتم»
در جبهه بودیم و داشت شب میشد. تصمیم گرفتیم از مسیر میانبر برویم. علی برگشت و پرسید: «تو زن و بچه داری؟» گفتم: «این چه سؤالی است؟ معلوم است که دارم.» گفت: «ولی من ندارم؛ کسی منتظر من نیست. اینجا ممکن است میدان مین باشد. من میروم که اگر حادثهای رخ داد، تو به خطر نیفتی. تو خانواده داری، من ندارم.»
گفتم: «ما هر دو خطر را پذیرفتهایم. نمیگذارم تنها بروی. با هم میرویم.» اما قبول نکرد و گفت: «من اول میروم.» قدم در میدان مین گذاشت و فریاد زد: «من از عشق حسین دیوانه گشتم!» همینطور که این جمله را تکرار میکرد، پیش میرفت.
ناگهان طوفان شن شدیدی بلند شد. آنقدر که مجبور شدیم دستهایمان را به هم گره بزنیم تا باد ما را نبرد. ده دقیقه بعد، طوفان خوابید. شنها عقب رفته بودند و مینها پیدا شده بودند.
(راوی: دکتر سید عباس پاکنژاد – ص ۲۵)
زندهماندن معجزهآسای پدر اسیر
حاجآقا ابوترابی برای انجام عملیات شناسایی، همراه گروهی به دل دشمن نفوذ کرده بودند که بهدلیل اشتباه یکی از همراهان، عملیات لو رفت و آنها در محاصره قرار گرفتند. پدرم به داخل گودالی پرت شد و سربازان عراقی گودال را گلولهباران کردند.
زندهماندن او بیشتر شبیه معجزه بود. حتی دکتر چمران، با شمارش تیرهای شلیکشده، شهادت او را تأیید کرد. اما تقدیر این بود که پدرم زنده بماند تا رسالتش را در اسارت به انجام برساند.
ایشان جزو آخرین گروه آزادگان بودند که در مرداد ۱۳۶۹ به میهن بازگشتند. زمانی که به اسارت درآمدند، من کودکی هشتساله بودم و در این ده سال، بسیار تغییر کرده بودم. از حدود ساعت ۸ شب تا ۳ بامداد همراهش بودم، اما او نمیدانست من پسرش هستم.
(راوی: سیدمهدی، فرزند شهید ابوترابی – ص ۲۸)
اذان در دل آتش و رؤیای نبرد با شارون
ظهر بود و روز بعد از عملیات دشمن پاتک زد. یکی از دوستان اذان داد. همه بچهها سریع تیمم کردند و نماز خواندند. من مسئولیت داشتم و دیدم که تانکها آرایش به خود گرفتهاند. ما هم انصافاً سلاح نظامی نداشتیم. چند تا موشک آرپیجی داشتیم و بس. به یکی از دوستانمان گفتم بلند شو اینها را بزن. آرپیجی ۱۱ که بشود با آن تی-۷۲ را زد، نداشتیم. من یک کلاش داشتم. رفتم جلو و پیاده نظام دشمن پشت تانکها حرکت میکرد. رگبارهایی به چپ و راست بستم. از روبرو رگبار میزدم که ناگهان دیدم میان زمین و آسمان، معلق هستم. تقریباً ۱۰ متر بلند شده و در میانه راه از هوش رفته بودم. همینقدر یادم هست که از آن بالا بچهها را میدیدم که مرا نگاه میکردند. چون در منطقه غرب هم یک بار مرا موج گرفته بود، احساس میکردم شاید خستگی من از آن بابت است.
دوره کارشناسی بودم که خواب دیدم دارم در لبنان علیه اسرائیل میجنگم و دیدم که با شارون گلاویز شدهام و میخواهم او را خفه کنم. محافظان او ریختند که مرا بگیرند. یک لحظه رویم را برگرداندم و دیدم که دور کعبه شیشهای هست. در آن باز شد و من داخل رفتم و نجات پیدا کردم. بهترین خاطرهام اوج نبرد و آتش و خون بود و از جا بلند شدن آن نوجوان چهاردهساله و اذان گفتنش، تو گویی تفسیر ظهر عاشورا بود.
(راوی: دکتر محمدعلی پرغو، جانباز صفحه ۳۱)
وحدت حوزه و دانشگاه در سایه تلاشهای شهید دیالمه
خاطرات شیرین من در اوایل انقلاب بحث وحدت حوزه و دانشگاه بود. شهید دیالمه در این زمینه هم انصافاً خیلی زحمت کشید. یادم هست چند ردیف دانشجو و روحانی دست به دست هم، یکی در میان ایستاده و پلاکاردهایی را با مضامین وحدت حوزه و دانشگاه بالا میبردند. این گردهمایی تأثیر بسیار خوبی بر محیط دانشجویی داشت.
با شهید دیالمه سابقه دوستی طولانی داشتیم. شهید بهشتی هم که دائماً زیر بمباران افترائات و شایعات بودند و ما دائماً در گروههای دانشجویی برای دفاع از ایشان بحث داشتیم. ایشان به نظر من نمونه کامل صبر، متانت، علم و مدیریت و خوشفکری بود.
(راوی: دکتر حسین بانک، جانباز؛ صفحه ۳۹)
تفاوت نسلها؛ از آرامش جبهه تا اضطراب امروز
فرق جوانهای جبهه با جوانهای امروز چیست؟
در جبهه جو خاصی دارد. جو استشهادی است. در آن ایمان و معرفت به خداست. جو روحانی و کربلایی و ایمان و شهادت بود. اینجا جوش دروغ است. آنجا میدانست هرچه به او گفتهاند راست است. اینجا میداند هرچه گفتهاند دروغ است. اینجا میبیند طمع و دنیاپرستی است. آنجا چیزی که نفسش را آرام میکند، مال آخرت است. نفس آدم در جبهه آرام میشود و بیرون از جبهه متلاطم و مضطرب میشود. محیط آلوده است. در جبهه دائماً با خدا و قرآن صحبت میکند، اینجا دائماً با بقیه. آنجا پولت را هرجا که گذاشتی، از همان جا برمیداری. اینجا توی چهار کمد و صندوق و قفل هم پنهان کنی، صاحبش نیستی.
بچههای امروز در کار دنیا مشغولند. انسان اگر درختی را بکارد و به آن نرسد و به موقع سمپاشی نکند، آفت آن را از بین میبرد. جوان بعد از درس و سربازی کار و زندگی میخواهد، اگر بهش ندهی منحرف میشود. دولت باید هرچه زودتر فکری به حال این جوانها بکند. ما به این جوانها برای ایستادن تو روی آمریکا و اسرائیل احتیاج داریم. باید مواظبشان باشیم. باید درست مثل یک پدر مهربان ببینند جوان ما چه کم و کسری دارد، کمکشان کند.
(راوی: جبار سعدولی، پدر شهید؛ صفحه ۴۴)
معجزه دعای توسل زیر باران سیلآسا
در عملیات محرم چه خاطرهای دارید؟
فرمانده ما در این عملیات شهید میرباقری، بخشدار میبد بود. ایشان شروع کرد به نماز خواندن و ما پشت سرش ایستادیم. هوا تا آن موقع کاملاً صاف بود. نماز مغربمان که تمام شد، آمدیم نماز عشا را شروع کنیم، باران سیلآسایی شروع شد و در عرض ۲۰ دقیقه، سیل وحشتناک کل منطقه را گرفت. خبر دادند که عملیات لغو شده و همه بچهها اوقاتشان تلخ شد. ابتدا تصور کردیم که سیل علیه ماست، چون سیل به طرف خط ما میآمد. شهید میرباقری گفت جمع شویم. چادر نیمهافراشتهای پیدا کردیم و نشستیم و دعای توسل خواندیم.
شهید میرباقری گفت تمام کلمات دعای توسل یادم نیست. نام حضرت رسول صلیالله، فاطمه زهرا صلیالله و ائمه اطهار را میبرم و شما به هر کدام که رسیدیم، بگویید یا وجیهاً عندالله و… دعای توسل حیرتانگیزی بود. همه را گفتیم و به نام مبارک امام زمان عجلالله تعالی فرجه رسیدیم، هنوز دعا تمام نشده بود که پیغام رسید که به خط شوید که عملیات انجام میشود.
بچهها اشک شوق میریختند، یکدیگر را بغل میکردند و سر از پا نمیشناختیم. خلاصه سه ساعت پیاده رفتیم و خط را شکستیم و با حداقل تلفات، تعداد زیادی اسیر گرفتیم. اسرا میگفتند ما هفتهشت شب بود که در حال آمادهباش به سر میبردیم و بشکههای پر از گاز شیمیایی را آماده نگه داشته بودیم و امشب به خودمان گفتیم ایرانیها در این سیل، دیوانگی نمیکنند و گرفتیم تخت خوابیدیم. بشکههای مواد شیمیایی هم در اثر رطوبت عمل نکردند و خلاصه به طرز حیرتانگیزی توانستیم به اهداف مورد نظر دست پیدا کنیم.
(راوی: دکتر سید جلیل میر)
مادرشهیدی با الگوی حضرت ام البنین (ع)
حضرت ابوالفضل علیه السلام را در نظر بگیرید که تشنه است و به یاد و عشق برادر و اصحاب و یارانش آب نمینوشد. البته به اعتقاد من، این برای حضرت ابوالفضل که در دامان زنی همچون ام البنین بزرگ شده است، چیزی کمی است. ام البنین مادر چهار شهید است، اما من سراغ دارم که در همین ایران ما زنی مادر پنج شهید است که حداقل تحصیلاتشان فوق دیپلم بود و بقیه فوق لیسانس و دکترا بودند، یعنی رکورد حضرت ام البنین را به برکت رهبری حضرت امام راحل شکسته است! در یکی از عملیاتها ، من به چشم خود دیدم پسری را که تک تیرانداز دشمن تیری به قلب او رها کرد. شنیدم که دو بار گفت یا مهدی و سومی را داشت میگفت یا.... که به شهادت رسید. برادرش بالای سر او رسید. بوسهای از گونهاش برگرفت و از او خواست دعایش کند که به او ملحق شود و حتی منتظر نماند که او را به خط عقب جبهه ببرد و به و به سوی خط مقدم پیش رفت. بنابراین وقتی به من میگویند چطور غمگین نیستی، جواب میدهم که من به خودم میبینم که کمتر از مادر وهب نیستم. او یک زن بود که سر پسرش را که دشمن برای تضعیف روحیه او به طرفش انداخته بود، برداشت و پرت کرد و گفت،سری را که در راه دوست دادهایم پس نمی گیریم.خدا گواه است من دو سال قبل از شهادت ومفقود شدن پسرم با توجه به علائمی که در او می دیدم،یقین داشتم که ایشان مال این دنیا نیست.او متعلق به جای دیگر بود.شهادتش برای من چیز عجیب وغیر مترقبه ای نبود
(راوی: حمید عباسی پدر یک شهید و دو جانباز ص ۵۲)
عقدی با دست حضرت عباس(ع)
پسر عموی من خواستگار من بود، چون سرش مو نداشت جوابش کردم. اما یک شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم توی تابوت هستم و اطرافم پر از چوب انجیر است. رسم ما بود که دور جنازه چوب انجیر میگذاشتند. خلاصه من درست و حسابی مرده بودم. خلعت تنم بود و مدتها بود که از دار دنیا رفته بودم. دیدم حضرت عباس علیهالسلام فرمودند که بلند شو. گفتم، من مردهام چطور بلند شوم؟ دست مبارکشان را گذاشتند پشت گردنم و فرمودند: «به تو میگویم بلند شو.” بلند شدم و حضرت دست مرا گرفتند و در دست شهید گذاشتند و ما را برای هم عقد کردند. از جا بلند شدم و دیدم خیس عرق شدهام. شوخی نداشت. با عجله دویدم و رفتم نزد پدرم که به او بگویم با محمد حسین ازدواج میکنم. گفتم دیگر شوخی بردار نیست. وقتی عقد مرا با او، حضرت عباس علیهالسلام خواندهاند، من چه کارم که بگویم نه؟ بعدها شهید بزرگوار میگفت که در همان ساعات از زیارت حضرت معصومه (س) از قم برمیگشته و دلش خیلی شکسته بوده و رضایت مرا از آن بزرگوار خواسته.
(راوی: بتول عربنژاد، همسر شهید عربنژاد – ص ۵۳)
درس روی تخت
پس از مجروحیت بستری بودم و حتی نمیتوانستم از روی تخت روی ویلچر بیایم. همانجا به خودم گفتم حضرت رسول فرمودند «اطلب العلم من المهد الی اللحد»، نفرموده که اگر روی تخت افتادید و نتوانستید حرکت کنید، این مسئله شامل حال شما نمیشود. از همانجا بود که تصمیم گرفتم به هر نحو ممکن درسم را تا مدارج بالا ادامه بدهم. هفت سال درس را با این سختیها تمام کردم و تخصص گرفتم. اتفاقاً رشتهام در حال حاضر به دلیل پیوند اعصاب مطرح شده و از این بابت هم جهش علمی بزرگی اتفاق افتاده است.
(راوی: دکتر شکور اکبرنژاد، جانباز، برادر شهید – ص ۵۷)
مجسمهای و عبرتی
رفته بودم بروکسل، آنجا در یکی از میدانهای مهم شهر، مجسمه پسر بچه کوچکی را دیدم که داشت ادرار میکرد. هر کسی هم از هر جای دنیا که میآمد، میایستاد کنار این مجسمه و با کمال افتخار، عکس میگرفت. من مانده بودم که چنین مجسمهای اساساً چه ارزشی دارد که اینقدر به آن اهمیت میدهند. از یک اهل فن پرسیدم، گفت این پسر بچه با ادرارش جلوی یک آتشسوزی بزرگ را گرفته و ما اینجور از او تجلیل میکنیم. من به راست و دروغ قضیه کاری ندارم. همانجا آه از نهادم بلند شد که ما چقدر آدم حسابی توی فرهنگ خودمان داریم و چقدر مفاهیم و معنای حیرتانگیز، و چهجور بیحال و بیتفاوت از کنار همهشان میگذریم. از گنجینههای اساطیری رستم و سهراب بگیرید تا مفاخر علمی و فرهنگی و دینی و خلاصه از هر سنخ که بگویید. آن وقت آنها ببینید چه چیزهای کوچکی را نشان بچههایشان میدهند. این کفران نعمت هست یا نه؟
(راوی: علی کشفیا، جانباز – ص ۶۳)
زیبایی یعنی پاکی
به نظر من زیبایی یعنی اینکه مال حرام نخوری، به حقوق کسی تجاوز نکنی، به حق خودت قانع باشی. من فکر میکنم من که نمیتوانم همه را عوض کنم، پس بهتر است خودم را عوض کنم، خودم را درست کنم. دیگران اگر دیدند که من درست هستم چون بشر فطرتاً رو به سمت خوبی و زیبایی دارد، خودشان را ممکن است عوض کنند، ولی اگر خودم را رها کنم و دائماً بخواهم بقیه را درست کنم، به جایی نمیرسم. عمر و وقت و شادیم از بین میرود. موقعی که آدم تصمیم میگیرد دنیا را عوض کند مشکلش دوتا میشود. اینهایی که حرف میزنند و جور دیگری عمل میکنند و هیچ حرفشان با هیچ عملشان نمیخواند، اینهایی که دوست ندارند مردم شاد و سرحال و با نشاط و پرکار باشند، قبلهشان کج شده! نمیدانم رو به کدام طرف نماز میخوانند، ولی قطعاً رو به کعبه نیست چون کعبه یعنی شادی، یعنی امید، یعنی تحرک، یعنی مهربانی.
(راوی: علی کشفیا، جانباز – ص ۶۳)
نامهای از غیب
میخواهم از لطف خداوند خاطره شیرینی را نقل کنم. در دانشکده که درس میخواندم، کارم بدجوری گره خورده بود و پیش نمیرفت و هرچه هم تلاش میکردم راه به جایی نمیبردم. یک روز یکی از دوستانم گفت فلانی نامه داری. من در تمام دوران دانشکده فقط همان یک نامه را دریافت کردم، چون اهل نامهنگاری نبودم. نامه را گرفتم و دیدم در ارتباط با مشکلم است. آن را بردم به ارگان مربوطه تحویل دادم و با سهولت حیرتانگیزی کارم راه افتاد. اگر آن نامه نبود احتمال اینکه تحصیلاتم را رها کنم، نود درصد بود. تا آخر تحصیلات هم مشکلی برایم پیش نیامد.
(راوی: دکتر جهانبخش قهرمانی، جانباز – ص ۶۴)
پدر، استاد الاساتید
یک وقتی در آزمایشگاه دانشگاه بودم که کسی آمد نزد من و گفت، پدرتان استاد کدام دانشگاه هستند؟ نگاهش کردم و گفتم، دانشگاه زندگی! به او گفتم پدر من مدرک و درجه دانشگاهی ندارد، ولی من او را به عنوان استاد الاساتید قبول دارم. پرسید چطور؟ گفتم پدر من هرچه را که گفت، عمل کرد. مال مردم را نخورد. پشت سر مردم حرف نزد. بد کسی را نخواست. یادم هست یک وقتی مثلاً برای خودم کسی شده و مدرکی گرفته بودم و رفتم شهرمان. صحبتی پیش آمد و پیشنهاد شد که کاری را به کسی ارجاع بدهند. من نه با کلام تند و توهینآمیز، بلکه با اندکی انتقاد گفتم آن فرد مگر صلاحیت انجام این کار را دارد؟ پدر حضور داشتند و هیچ حرفی نزدند. به عمرم به یاد ندارم که پدر به یکی از ما تلنگر یا تشر زده باشد. شب که شد، داشتم استراحت میکردم که پدر آمد بالای سرم. و خیلی مختصر و مفید گفت. کارت درست نبود! انگار دنیا را توی سر من کوبیدند. یک مرتبه احساس کردم همه درسهایی که خواندهام ، در مقابل ظرافت نگاه پدرم که حتی کوچکترین نقصها هم از چشمش پنهان نمیماند هیچ است. (راوی: دکتر هوشنگ بزرگی جانباز- ص۶۹)
دیگر از کلمه «منجلاب» استفاده نکردم
خاطره شیرین دیگرم برمیگردد به دوران دبیرستان. سخنرانی غرایی تهیه کرده بودم درباره اوضاع قبل از انقلاب و پیروزی انقلاب. در آن سخنرانی اشاره کرده بودم که انقلاب ، ما را از منجلاب ذلت و بدبختی نجات داد و خلاصه جملاتم هم جوری بود که یعنی قبل از انقلاب همه جا منجلاب بوده و از این قبیل. معلم انشای من انسان بسیار موقری بود. آمد و گفت، انشایت را به من بده ببرم منزل بخوانم. من توی پوستم نمیگنجیدم و خلاصه خیلی مفتخر شده بودم. چند روز بعد انشا را آورد و گفت، باریکلا! خوب نوشتی، فقط از این به بعد سعی کن در به کار بردن کلماتی مثل منجلاب اعتیاد کنی، چون قبل از انقلاب همه جا و همه کس هم منجلاب نبود و حتی اگر یک جا و یک نفر هم منجلاب نبوده باشد،انصاف حکم میکند که انسان اینطور مطلق نگاه نکند. از ان زمان به بد نه تنها جرئت نکردم لغت منجلاب را راحت به کار ببرم که اصولاً در به کار بردن کلمات، دچار وسواس شدهام. این بزرگان، عالمان واقعی و مربیان هوشمندی بودند که میدانستند چه حرفی را چه موقع بزنند.
(راوی: دکتر هوشنگ بزرگی جانباز؛ ص ۶۹)
انتهای پیام/
نظر شما