کد خبر 271726
۱۷ فروردین ۱۴۰۴ - ۱۶:۵۷

خوابی که تعبیر شد

خوابی که تعبیر شد

مادر شهید «امرالله بندار» نقل می‌کند: «یک شب خواب دیدم پیشم آمد. یک شال سبز دستش بود. به من داد و گفت: اینو بگیر مادر! من تا چند روز دیگه میام. چند روز بعد پیکرش را برای ما آوردند.»

به گزارش پایگاه خبری حیات به نقل از نوید شاهد، «شهید امرالله بندار» بیستم دی‌ماه ۱۳۴۸ در روستای جوادآباد از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش رمضان و مادرش شهربانو نام داشت. دانش‌آموز سوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن‌ماه ۱۳۶۴ در اروندرود بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید. پیکر وی مدت‌ها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش به خاک سپرده شد.

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

باید برای آخرت توشه برداشت

او را مشغول جمع کردن لباس‌هایش دیدم. پیشش نشستم و گفتم: «مادرجان! چه می‌کنی؟» گفت: «هیچی، لباس‌هام رو جمع می‌کنم.» گفتم: «برای چی؟»

گفت: «فردا باید اعزام بشم.» به او گفتم: «سه تا از برادرهات اونجا هستن، تو دیگه لازم نیست بری.» جواب داد: «مادر! مگه ما رو توی یه قبر می‌ذارن که برای هم جواب بدیم؟ اگه از من بپرسن در اون دنیا چه کردی، آیا برادرهام جواب می‌دن؟»

اهمیت نماز جماعت

پشت سر هم زنگ می‌زدند. چادرم را سر کردم و گفتم: «کیه؟ مگه سرآوردی؟» در را باز کردم. امرالله بود. سلام کرد و کیفش را دستم داد و گفت: «باید برم.» گفتم: «کجا پسرم؟ چه قدر عجله داری؟ بیا ناهارت رو بخور!» گفت: «الان حاج آقا نماز رو می‌بنده، به نماز جماعت نمی‌رسم.»

پسرم برای خدا، قرآن و اسلام رفت

آن شب مردی، همسرم را خواست. ساعتی گذشت و او نیامد. نگران شدم. در حیاط را باز کردم. نگاهی به کوچه انداختم. سه نفر پای تیر برق ایستاده بودند. یکی برادرم بود. به طرفشان رفتم و گفتم: «داداش! چرا خونه نمیای؟» گفت: «الان کار دارم، فردا میام.» با اصرار من به خانه آمد. این دست و آن دست کرد. مضطرب بود.

گفتم: «داداش! چیزی شده؟» جوابم را نداد. نگران شدم. شوهرم ناراحت بود. گفتم: «نکنه برای پسرم اتفاقی افتاده؟» میان حرفم پرید و گفت: «نه، ناراحت نشو! می‌خوام...» گفتم: «حالا کدومشون شهید شدن؟» سرش را پایین انداخت و گفت: «امرالله، ولی پیکرش پیدا نشده.» در حالی که اشک‌هایم سرازیر شده بود، گفتم: «خدایا شکرت! همان‌طور که خدا یک روز او را به من داد و خوشحال شدم الان هم از من گرفت. پسرم برای خدا، قرآن و اسلام رفت.»

شال سبز نشانه بازگشت پیکرش بود

یک شب خواب دیدم پیشم آمد. یک شال سبز دستش بود. به من داد و گفت: «اینو بگیر مادر! من تا چند روز دیگه میام.» چند روز بعد پیکرش را برای ما آوردند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha