کد خبر 264010
۱۰ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۷:۰۷

«حیات» گزارش می‌دهد؛

شهید «سیدمرتضی حسینی اشتهاردی»؛ خدایا! اگر مرا نمی‌خواستی، چرا به جبهه راهم دادی؟!

شهید «سیدمرتضی حسینی اشتهاردی»؛ خدایا! اگر مرا نمی‌خواستی، چرا به جبهه راهم دادی؟!

«خدایا! اگر مرا نمی‌خواستی چرا به جبهه راهم دادی؟!» این آخرین یادداشت و وصیت بسیجی ۲۲ ساله‌ای است که امروز عهد وصال اوست.

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، دهم مردادماه سال ۱۳۶۲ روز شهادت طلبه بسیجی پاکباخته و مومن و مخلص، شهید «سیدمرتضی حسینی اشتهاردی» است که وصایایش، تجسمی از بلوغ ایمان و تعالی عشق به شهادت و تکامل مراتب قرب و شهود و سیر و سلوک مومنانه است.

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز...

در ۱۸ آذر ۱۳۴۰ در محله شکوفه در خیابان پیروزی تهران چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت سپری کرد و همزمان، فعالیت‌های مذهبی خود را آغاز کرد و به عضویت هیات مکتب الرضا(ع) در مسجد رحمتیه، در ابتدای خیابان شکوفه درآمد.

از همان سنین طفولیت، علاقه شدیدی به معارف اسلامی و فراگیری قرآن و حدیث و مراقبت ویژه بر اخلاق و احکام شرعی داشت. از پاکی و صفا و صدق و اخلاص او بسیار گفته‌اند که از همان سالهای کودکی در رفتارش جلوه ای مشهود داشت. تا اینکه انقلاب فرارسید و فصل بزرگ زندگی سید مرتضی آغاز شد. فصلی که او را عاقبت، آسمانی کرد.

انقلاب، آینه در آینه، نورت می‌خواست...

از قبل از پیروزی انقلاب، با پخش نوارهای سخنرانی و اعلامیه‌های حضرت امام (ره) و شرکت در تظاهرات، نقش و حضوری فعال در جریان نهضت داشت. او از کسانی بود که با انقلاب امام، از نو متولد شدند و تولدی دیگر را تجربه کردند و گمشده خود را در نهضت الهی خمینی یافتند و با سخن و سلوک او پر و بال گرفتند و در افق لایتناهی عشق، به پرواز آمدند.

با پیروزی انقلاب، او به سپاه پیوست و در قالب یک بسیجی فعال، در مسجد و خیابان، و در برابر گروهکهای ضد انقلاب و ایستاده در برابر مردم، حافظ امانت مقدس انقلابش بود.

شهید «سیدمرتضی حسینی اشتهاردی»؛ خدایا! اگر مرا نمی‌خواستی، چرا به جبهه راهم دادی؟!

طلبه جستجوگر معارف اهل بیت (ع)

 یک سال پس از پیروزی یاران روح خدا بر طاغوت زمان، به راهنمایی استادش حجت‌الاسلام والمسلمین حاج رضا عقیقی، راهی شهر مقدس قم شد و در مدارس مختلفی از جمله مدرسه مرحوم آیت الله گلپایگانی(ره) به فراگیری علوم دینی،معارف اسلامی، جامع المقدمات و علوم جنبی همت گماشت.

پس از مدتی با توجه به رهنمودهای حضرت آیت الله العظمی نجفی مرعشی و مرحوم علامه طباطبایی (رضوان الله علیهما) به تهران بازگشت تا در کنار درس به تبلیغ و ارشاد نوجوانان بپردازد. این روحانی مبارز برای حفظ دستاوردهای نظام اسلامی و مبارزه با منافقان کوردل به عضویت بسیج در آمد و مسؤولیت مسجد رحمتیه را به عنوان مبلغ به عهده گرفت.

از تشکیل «گروه ابوذر» در یزد تا مبارزه با قاچاقچیان در سیستان و بلوچستان

در سال ۱۳۶۱ برای گذراندن آموزش نظامی به یزد اعزام شد و از آنجا به منطقه مهریز رفت و همراه سایر برادران رزمنده، «گروه ابوذر» را تشکیل داد. از فعالیتهای عمده این شهید والامقام، می‌توان به تشویق بچه‌های بسیج به نماز جماعت و تشکیل آن در پایگاه، برگزاری مراسم دعای کمیل و دعای توسل و زیارت عاشورا و عزاداری در سطح منطقه مهریز اشاره کرد.

پس از پایان آموزش به عنوان مبلغ و رزمنده برای مبارزه با قاچاقچیان به شهرستان های کرمان، ایرانشهر و نیک شهر واقع در استان سیستان و بلوچستان اعزام شد.

«مبلغ مذهبی» و «فرمانده گروهان»

پس از اتمام مأموریت در استان سیستان و بلوچستان، با همه دشواری و مخاطراتش، بالاخره به تهران بازگشت و سپس چندین بار به عنوان مبلغ مذهبی و فرمانده گروهان برای نشر فرهنگ متعالی و ناب اسلام و معارف اصیل مکتب اهل بیت (ع) و روشنگری در جبهه‌های جنگ حضور یافت.

شهید «سیدمرتضی حسینی اشتهاردی»؛ خدایا! اگر مرا نمی‌خواستی، چرا به جبهه راهم دادی؟!

عاشقان را سر شوریده به پیکر، عجب است...

سرانجام در آخرین حضور حماسه ساز خویش در جبهه بعنوان فرمانده گروهان و مبلغ رزمی- تبلیغی  گردان حضرت قمر بنی هاشم (ع) از لشگر ۱۰ حضرت سیدالشهدا (ع)، در روز دهم مرداد ماه سال ۱۳۶۲ در منطقه عملیاتی مرحله دوم والفجر ۲ ـ حاجی عمران ـ به عهدش با دوست با خون سرخ وفا کرد و سر بر سر پیمان با جانان نهاد و به مقام شهادت نائل شد و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرام گرفت.

فرازهایی از وصیتنامه عارفانه شهید

«... خدایا! تو خود می‌دانی و من هم می‌دانم که این چند ساله عمرم را جز معصیت تو نکردم.

 خدایا! هر چه نظر می‌کنم نقطه سفیدی نه در قلب خود و نه در پرونده خود می‌بینم. سیاهی یکنواخت، تیرگی بی‌حد، ناسپاسی فراوان، اما با این اوصاف با این خطاهایم خدا فقط به تو امید دارم و به رحمانیت و رحیمیت تو دل بسته‌ام و لذا باید سر به بیابان‌ها بگذارم تا ببینم که آیا کسی هست که دستم را بگیرد یا نه بارالها اگر نمی‌خواستی مرا ببخشی پس چرا در این مکان مقدس (جبهه) راهم دادی؟

بارالها اگر نمی‌خواستی عفوم کنی چرا برایم ۱۴ نور پاک قرار دادی که این‌ها را برایت شفیع قرار دهم. خدا اگر نمی‌خواستی مرا چرا دری به نام توبه قرار دادی و خیلی سوالات دیگر. آری خدای من امیدم فقط به توست...

بارالها ! در این ۲۰ سال عمری که به من دادی این‌را فهمیدم که دل بستن به غیر تو نه تنها ثمره‌ای برایم نداشت و تنها خوشی‌های زودگذر بود فقط به این رسیدم که باید با کسی دوست می‌شدم که برایم دائمی باشد چرا که دنیا با همه‌ی ظواهرش فانی است و آن‌که باقی بوده و هست فقط تو هستی. اما حیف که این معنا را خیلی دیر فهمیدم.

خدایا! شهید درجه‌ی والایی دارد آیا من به آن درجه رسیده‌ام خودم که این چنین لیاقتی نمی‌بینم.

خدایا! شهید تو را می‌بیند ولی چشمان مرا زرق و برق دنیا گرفته و نمی‌توانم تو را ببینم.

خدایا! شهید با اولین قطره خونش تمامی گناهانش پاک می‌شود ولی گناهان حقیر به قدری زیاد است که فکر نمی‌کنم، با قطراتی هم پاک شود. به هر حال هر چه نظر می‌کنم فکرم جایی نمی‌رسد جز این‌که بگویم خدایا تو بودی که راه سعادت را به من نشان دادی و مرا رهنمون به سوی آن نمودی و اکنون که بر من منت نهادی و مرا به لقاء خودت رسانیدی از تو خواستارم پدر و مادرم از من راضی گردانی اولیا و انبیا و دوستانت را از من دلخوش گردانی...»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha