کد خبر 262491
۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۳۴

برشی از کتاب «عباس دوران»؛

جنگ شده، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست

جنگ شده، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست

«مهناز کار من رو سخت نکن جنگ شده. دیگه هیچی مثل قبل نیست. سعی کن این رو درک کنی شب اگه تونستم می‌آم. خداحافظ.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، کتاب «عباس دوران» جلد چهارم از مجموعه آسمان و نوشته زهرا مشتاق است که در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است. انتشارات روایت فتح که در زمینه چاپ کتابهای دفاع مقدس خاطرات شهدا و ادبیات پایداری فعالیتهای گسترده ای دارد از زیر مجموعه های بنیاد فرهنگی روایت فتح است. بنیاد فرهنگی روایت فتح متولی جشنواره های بین المللی فیلم مقاومت جشنواره تئاتر مقاومت جشنواره هنر مقاومت است و در حوزه های تئاتر و هنرهای نمایشی مستند سینما هنرهای تجسمی ادبیات و رسانه فعالیت دارد.

کتاب عباس دوران روایاتی از زندگی و رشادتهای این شهید بزرگ دفاع مقدس از زبان همسر ایشان است.

در برشی از کتاب روایت نفس گیری از شروع جنگ را می خوانیم: «مکالمه عباس کوتاه بود به قدر گفتن چند کلمه تک سیلابی؛ اما رنگش پریده بود. مهناز از روی صندلی بلند شد و مثل خواب زده ها رفت سمت او. چشم هایش را دوخت به چشم های مات عباس و بی حرف نگاهش کرد. خاله از پشت میز، مهناز و عباس را نگاه می کرد. چطور شده عباس آقا اتفاقی افتاده، چی چی می گفتن پشت تلفن ؟ عباس پلک زد. آب دهانش را قورت داد و سیبک زیر گلوی یک لحظه بالا و پایین شد. جنگ شده جنگ!

خاله گفت «یا ابا الفضل ». مهناز با کف دست زد به گونه اش و پهن شد روی زمین. عباس اول رفت سمت رادیوی روی طاقچه روشنش کرد و بعد لباس پوشید. مهناز رفت سمت عباس. آرنجش را سفت گرفته بود و گریه می کرد. پشت سر هم می گفت تنها نرو. بذار من هم بیام. بذار من هم بیام. جنگ برایش فیلمهای سیاه و سفید تلویزیون بود. هواپیماهای تیره رنگ با آرم بزرگ نازی ها که بمبهای بیضی شکل را روی شهرها می ریختند. بعد آوار خانه ها و

آدم‌های قرمز رنگ که دیگر زنده نبودند. اما مهناز همه اینها را توی فیلم دیده بود.

شهر شکل قیامت بود ماشینها یک بند بوق می زدند و آدم ها گله به گله توی پیاده روها یا حتی خیابان جمع شده بودند و سعی می‌کردند، بفهمند واقعاً چه اتفاقی افتاده؟

در را خود محمدی باز کرد. مهناز رفت تو. عباس به چشم های آقای محمدی نگاه کرد گفت: «تو که هواشناس نیروی هوایی هستی بگو این جنگ قابل پیش بینی بود؟ و دست او را که به طرفش دراز شده بود گرفت. مهناز آقای محمدی دختر کوچکش را بغل کرده بود. می لرزید و گریه میکرد مهناز زن و دخترک را بغل کرد و با لهجه شیرازی پرسید: «حال چی میشه؟»

عباس در را محکم پشت سرش بست و رفت. مهناز سر درگم هنوز با مهناز و دخترش گریه میکرد. تلفن زنگ میزد. آقای محمدی گوشی را برداشت عباس پشت خط بود. می خواست با او حرف بزند.

زنگ زدم برادرت بیاد دنبالت بری شیراز اونجا امن تره؛ من نمیرم من شیراز نمیرم جایی که تو نباشی نمیرم. مهناز کار من رو سخت نکن جنگ شده. دیگه هیچی مثل قبل نیست. سعی کن این رو درک کنی شب اگه تونستم می آم. خدا حافظ. گوشی را گذاشت و اولین چیزهایی را که توی مغزش بود تکرار کرد جنگ کی تموم میشه؟»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha