کد خبر 261143
۲۴ تیر ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۵

گزارش «حیات» از شب هشتم محرم؛

شب «علی اکبر حسین(ع)»؛ بالا بگیر ای شبه پیغمبر، سرت را!...

شب «علی اکبر حسین(ع)»؛ بالا بگیر ای شبه پیغمبر، سرت را!...

شب هشتم، شب پاره تن خورشید است؛ شب «علی اکبر حسین»... که داغش پشت پدر را شکست. ماهپاره‌ی آسمان قلب حسین (ع) که شبه پیامبر (ص) بود و جان بابا، با رفتنش از تن بیرون رفت و در پی‌اش روانه میدان شد و روضه وداع پدر با این تازه جوان، قرنهاست که جانسوزترین روضه عاشورا برای ما ایرانی‌هاست: «اربا اربا شده‌ای پیش دوچشمم، چه کنم؟...»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، شب هشتم محرم، به ماه پاره پاره پیکر کربلا اختصاص یافته است: «حضرت علی اکبر» که اولین شهید جان فدای بنی هاشم و اهل بیت پیامبر در روز عاشورا بود و ضریح حسین (ع) با او شش گوشه دل عالم را گرفت و:

«نام حسین (ع) و کرببلا، هردو دلرباست
نام علی اکبر (ع) از آن دلرباتر است»....

فرستادم سوی مقتل، خدا! شبه پیمبر (ص) را....

حضرت علی بن الحسین (ع) (علی الاکبر) فرزند بزرگ امام حسین بن علی بن ابی طالب (ع) در ۱۱ شعبان سال ۳۳ هجری در مدینه دیده به جهان گشود. مادر بزرگوار او لیلی دختر ابی مره است. او برای امام حسین (ع) پسری آورد، رشید، دلیر، زیبا و شبیه‌ترین به رسول خدا، رویش روی رسول خدا، گفتگویش گفتگوی رسول خدا، هر کسی که آرزوی دیدار پیامبر را داشت بر چهره این پسر می‌نگریست، تا آنجا که پدر بزرگوارش فرمود: «هرگاه مشتاق دیدار پیامبر می‌شدیم به چهره او می‌نگریستیم»؛ به همین جهت روز عاشورا وقتی اذن میدان طلبید و عازم جبهه پیکار شد.

امام حسین (ع) روی به جانب آسمان کرد و گفت: «اللهم اشهد علی هؤلاء القوم فقد برز الیهم غلام اشبه الناس برسولک محمد خلقا و خلقا و منطقا و کنا اذا اشتقنا الی رؤیة نبیک نظرنا الیه: خدایا! تو شاهد باش که به سوی این قوم روانه کردم پسری که شبیه‌ترین مردمان بود به پیامبر تو در صورت و سیرت و در گفتار، که هرگاه اشتیاق دیدار رسول خدا (ص) در دل، فزونی می‌گرفت، به سیمای او می‌نگریستیم.» آن حضرت در کربلا و هنگام شهادت، حدود ۲۵ سال داشت. برخی راویان سن او را ۱۸ سال و ۲۰ سال هم گفته اند.

پدرجان! مگر ما بر حق نیستیم؟ پس چه باک از شهادت!

در سرزمین «ثعلبه» در سر راه کاروان عاشوراییان، هنگام ظهر امام حسین(ع) اندکی به خواب رفت و وقتی بیدار شد فرمود: «در خواب، هاتفی از غیب را دیدم که می‏‌گفت: شما به شتاب می‌‏روید و مرگ شما را شتابان به سوی بهشت می‏‌برد. علی اکبر(ع) تا این را از پدر شنید گفت: پدر جان مگر ما بر حق نیستیم؟ امام حسین(ع) فرمود: آری به خدا قسم ما بر حق هستیم. علی اکبر عرضه داشت در این صورت ما از مرگ باکی نداریم و امام حسین(ع) که از استقبال فرزندش شاد شده بود بیان داشت: فرزندم خدا به تو جزای خیر دهد.

تربیت معنوی در دامان شناخت و شهود حسینی (ع) از این جوان، چنان آمیزه‌ شگفتی از پاکی، طهارت، اصالت، نجابت، خلوص، شجاعت و دلیری، پاکباختگی و بینش بلند ایمانی و عرفانی آفرید که عاشورا ثمره بلوغ و به بارنشستن شخصیت تکامل یافته او بود.

می‌رود خشک لب از شط فرات، «اکبر» من... نوجوان، «اکبر» من...

اکثر قریب به اتفاق منابع دست اول و معتبر تاریخی، حضرت علی‌اکبر را اولین شهید از بنی‌هاشم ذکر کرده‌اند. هنگامی که از میان جوانان بنی‌هاشم، پیش از همه، حضرت علی‌اکبر (آماده جنگ شد، او) که از زیبا صورتان و نیک سیرتان روزگار بود، نزد پدر رفت و اجازه نبرد خواست، پدر به او اجازه داد و نگاهی مایوسانه به قد و بالای پسر انداخت، و آنگاه چشمانش را به زیر افکند.

ابن اعثم و خوارزمی نوشته‌اند: امام محاسن شریفش را به سوی آسمان گرفت و گریست. سپس گفت: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ فَقَدْ بَرَزَ إِلَیْهِمْ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِکَ وَ کُنَّا إِذَا اشْتَقْنَا إِلَی نَبِیِّکَ نَظَرْنَا إِلَیْه‌. بارالها، تو شاهد باش، جوانی به جنگ این مردم رفت که در صورت و سیرت و گفتار، شبیه‌ترین مردم به پیامبرت (ص) بود، و ما هرگاه مشتاق دیدن پیامبرت می‌شدیم، به این جوان نگاه می‌کردیم»

دگر نزدیک شد «شق القمر»، آهسته آهسته...

پس از آنکه حضرت علی‌اکبر (ع) جنگ سختی کرد و عده زیادی از اشقیا را به هلاکت رساند، نزد پدر برگشت و گفت: «یَا أَبَتِ الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِی وَ ثِقْلُ الْحَدِیدِ قَدْ أَجْهَدَنِی فَهَلْ اِلیٰ شَرْبَةِ مَاء مَنْ سَبِیْل؟ پدر جان، تشنگی مرا کشت و سنگینی آهن (زره) بی تابم کرد. آیا آبی هست؟ امام گریست و فرمود: «ثُمَّ رَجَعَ إلی أبیهِ یَا أَبَتِ الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِی وَ ثِقْلُ الْحَدِیدِ قَدْ أَجْهَدَنِی فَبَکَی الحُسَین وَقَالَ: وَا غَوْثَاهُ یَا بُنَیّ مِنْ أَیْنَ أتَی بِالْماء قَاتِلْ قَلِیلًا فَمَا أَسْرَعَ مَا تَلقِی جَدُّکَ مُحَمَّدا فَیَسْقِیک شَربةَ لَا تَظْمَأُ بَعْدَها: پسر جان از کجا آب بیاورم؟‌ اندکی دیگر بجنگ، به زودی جدت رسول خدا (ص) را ملاقات می‌کنی و از جام او سیراب می‌شوی، که دیگر پس از آن تشنه نگردی.»

«اربا اربا» شده‌ای پیش دوچشمم... چه کنم؟!

با وجود تشنگی شدید، جنگ نمایانی کرد و تعداد زیادی از سپاه دشمن را به هلاکت رساند. کوفیان از کشتن او پروا داشتند (گویا نمی‌خواستند در خون او شریک شوند) تا اینکه شقی ملعونی به‌نام: مرة بن منقذ بن نعمان عبدی لیثی، او را دید و گفت: گناه عرب بر گردن من باشد اگر این جوان از کنار من بگذرد و این کار را تکرار کند و من پدرش را به عزایش ننشانم. علی‌اکبر بار دیگر به دشمن حمله کرد و با شمشیرش آنها را می‌زد تا آنکه آن نگونبخت، ضربتی بر او زد و او را نقش زمین کرد و آن گروه او را محاصره کرده، پیکر مطهرش را با شمشیر قطعه قطعه کردند. امام حسین (ع) در مصیبت او فرمود: «دنیا پس از تو هیچ ارزشی ندارد.»

تیرها زودتر از من به تنت بوسه زدند...

علی‌اکبر (ع) در آخرین لحظات جان‌دادن، ندا داد: «یا ابتاه علیک منی السلام هذا جدی یقرئک السّلام و یقول لک عجّل القدوم علینا: پدر جان، خداحافظ. این جدم رسول خداست که تو را سلام می‌رساند و می‌گوید: سریع‌تر به ما ملحق شو.» آن‌گاه فریادی زد و جان داد. حضرت اباعبدالله (ع) آمد و بر بالینش قرار گرفت و صورت به صورت او نهاد و گفت: «قَتَلَ اللَّهُ قَوْماً قَتَلُوکَ مَا أَجْرَأَهُمْ عَلَی االلَّهِ وَ عَلَی انْتِهَاکِ حُرْمَةِ الرَّسُولِ عَلَی الدُّنْیَا بَعْدَکَ الْعَفَاء: خدا بکشد مردمی را که تو را کشتند. چقدر این مردم بر خدا و هتک حرمت رسول خدا (ص) گستاخ و بی‌باک گشته‌اند. بعد از تو، خاک بر سر دنیا.»

جوانان بنی هاشم بیایید، «علی» را بر در خیمه رسانید...

در این هنگام حضرت زینب کبری (س) با سرعت از خیمه‌ها بیرون آمد و فریاد زد: «وای برادرم، وای فرزند برادرم» و خود را بر پیکر آن جوان‌ انداخت. امام به سوی او آمد و او را به خیمه برد. آن‌گاه به جوانانش گفت: «احملوا اخاکم؛ برادرتان را (به خیمه‌گاه) ببرید». جوانان، او را بردند و در جلوی خیمه‌ای که در مقابل آن می‌جنگیدند بر زمین نهادند.

سینه‌ات، یا جگرت، یا که سرت را ببرم؟....

در روایت ابوحمزه ثمالی درباره کیفیت زیارت امام حسین (ع) از زبان امام صادق (ع) چنین آمده است: « ...پدر و مادرم فدای تو، ‌ای سربریده و کشته بی‌گناه، پدر و مادرم فدای خون تو، که با آن خون به سوی حبیب خدا پر کشیدی، پدر و مادرم فدای تو، که پیش روی پدرت، روانه جنگ شدی، در حالی که او شهادت تو را به حساب خدا گذاشته و بر تو می‌گریست و دلش بر تو می‌سوخت؛ خون تو را با دستش به اوج آسمان می‌پاشید که قطرهای از آن بر زمین بازنگشت و هنگام وداع تو با پدرت، آه و ناله او لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. جایگاه تو و پدرت همراه نیاکان گذشته و مادرانت نزد خداست، و در بهشت از نعم الهی برخوردارید. من در درگاه الهی از آن کسی که تو را کشت و سرت را برید، بیزاری می‌جویم.»

روز بعد شهادت حضرت علی‌اکبر (ع)، گروهی از قبیله بنی‌اسد، پیکر او را در کنار پدرش امام حسین (ع) به خاک سپردند.

پدر: خون خدا اما، پسر: مجنون، پسر: لیلا

پدر، آرامش دنیا، پدر فرزند أعطینا
پدر، خون خدا اما، پسر مجنون پسر لیلا

به کم قانع نبود اکبر، لبالب گشت از دلبر
به یکدیگر رسید آخر، لب رود و لب دریا

پسر دور از پدر می‌شد، مهیّای خطر می‌شد
پدر هی پیرتر می‌شد، پسر می‌بُرد دلها را

در این آشوب طوفانی، مسلمانان! مسلمانی!
مبادا اینکه قرآنی، بیفتد زیر دست و پا

پسر زخمی، پدر افتاد... پسر در خون... پدر جان داد
پسر، ناله، پدر، فریاد، میان هلهله، غوغا

پسر از زخم، آکنده، پسر، هر سو پراکنده
پدر، چون مرغ پرکنده، از این صحرا به آن صحرا

که دیده این‌چنین گیسو؟ چنین زخمی شود پهلو؟
و خاک‌آلوده‌تر از او، به غیر از چادر زهرا

شاعر: سیدحمیدرضا برقعی

به دور مرکب شهزاده آمد گردباد تیغ

پسر می‌رفت میدان و پدر، آهسته آهسته
به دنبالش روان با چشم تر، آهسته آهسته

پسر می رفت آرام و پدر دنبال او مایوس
نظر می‌کرد بر قد پسر آهسته آهسته

زمین شد از خجالت آب آن وقتی که بر رویش
چکید از چشم شه اشک بصر آهسته آهسته

پدر می‌داد دست شب رخ ماه پیمبر را
ولی نزدیک شد شق القمر آهسته آهسته

پدر بهر جوانش آرزوها داشت در سینه
ولیکن داستان شد مختصر آهسته آهسته

به دور مرکب شهزاده آمد گردباد تیغ
حسین بن علی شد بی پسر آهسته آهسته

پدر حیرت زده فریاد می‌زد: پاره قلبم
ولی از داغ او خم شد کمر آهسته آهسته

شاعر: مهدی بقائی

مثل مادر، وسط کوچه گرفتار شدی...

من چگونه سوی خیمه خبرت را ببرم؟
خبــر ریختــن بــــــــــال و پرت را ببرم؟

واژه های بدنت سخت به هم ریخته است
سینه ات یـا جگـرت یــا که سرت را ببرم؟

مثل مـــــادر وسط کوچه گرفتــــار شدی
تـــن پامــــال شـــــده در گذرت را ببرم

ارباً اربا تر از این قامت تو قلب من است
چــــــونکه باید بدن مختصـــــرت را ببرم

میوه های لب تو روی زمین ریخته است
بــا عبــــــــا آمده ام تـــــا ثمرت را ببرم

بت شکن بودی وبیش از همه مبعوث شدی
حـــالیــــــــا آمــــــده ام تــا تبرت را ببرم

شبــه پیغمبـــر من معجزه هـــا داری، حیف!
قســـمت من شــده شق القــمرت را ببرم

سفره ات پهن شده در همه دشت، کریم
ســهم من هم شده ســوز سحرت را ببرم

لشـــگر روبـرویت «آکله الاکبـــــاد» اســت
کاش می‌شد که علی جان! جگرت را ببرم

بدنی نیســت که تشـییـع کنم ، مجبــورم
تـکه تـکه تنـــــــــی از دور و برت را ببرم

عمه‌ات آمده بالای ســــرت می‌گوید:
تو که رفتــی بگــــذار ایــن پدرت را ببرم

ترسم این است که لب بر لب تو جان بدهد
بگــــــذار ایـــن پـــــدر محتضـــرت را ببرم

مادرت نیست ولی منتظر سوغات است!
عطر گیســـوی تو از این سفرت را ببرم

شاعر: مصطفی هاشمی‌نسب

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha