به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ اشتیاقی که در چهره اش دارد اینگونه به ذهن می رسد که هنوز همان جوان ۲۰ ساله ای است که در وانفسای حق و باطل به سوی حق روی گردانده است. ایام انتخابات با او مصاحبه کردم، قبل از شروع مصاحبه کمی با یکدیگر راجع به چند و چون انتخابات سخن میگوئیم. دلسوز مملکتمان است؛ از آن جانبازان بی ادعایی است که هنوز هم اگر کسی چپ به کشور و خاکش نگاه کند؛ جان بر کف است.
در مسیر مصاحبه با لحنی ساده و صمیمی همراهیمان میکند؛ او که رزمنده بودن، جانبازی و اسارت را همزمان تجربه کرده ما را به 40 سال قبل و زمان اسارتش می برد. درباره «جهنم تکریت» میگوید و اینکه چگونه شیرینی آزادی از اسارت نیز به کامش تلخ شد. سرتیپ دوم بازنشسته ارتش، آزاده جانباز مجتبی جعفری با ما سخن میگوید. در ادامه بخش نخست این گپ و گفت را میخوانیم.
حیات: در ابتدا خودتان را معرفی کنید و در ادامه می خواهم از شما بپرسم که چه زمانی به جبهه رفتید و آیا این موضوع الزام شغلی بود یا علاقه شخصی؟
جعفری: ما جوانان انقلابی سال ۵۸ هستیم و به سهم خود در حوادث انقلاب مشارکت داشتیم؛ زمانی که انقلاب به پیروزی رسید خیلی تلاش کردیم که آن را حفظ کرده و رشد دهیم؛ در این راستا یکی از آنان دانشگاه بود؛ اما به دلیل انقلاب فرهنگی دانشگاه ها تعطیل شد و بعد دانشکده افسری نیروی زمینی ارتش را برگزیدیم تا مستقیم در کسوت نگهداری و حفظ انقلاب سهیم باشیم؛ در آن زمان اصلا تصور این را نداشتیم که جنگ میشود. بعد از استخدام ما، ۶ ماه بعد جنگ شد با همین خمیرمایه ابتدایی نظامی گری تصمیم گرفتیم تا در جبهه مشارکت کنیم.
از آنجایی که دانشجوی سال اول بودیم ما را به جبهه نفرستادند تا اینکه در دوم مهر ۵۹ زمانی که دو گردان دانشجوی افسری که دو ماه بعد ستوان دوم و فارغ التحصیل می شدند به دلیل اهمیت جلوگیری از سقوط خرمشهر به منطقه اعزم شدند. ما در آن حال و هوای جوانی این افراد را با حسرت بدرقه می کردیم. من و برادرم در زمان دانشجویی زمان مرخصی هایمان را به جبهه می رفتیم؛ به صورت داوطلبانه در عید سال ۶۰ که ۶ ماه از جنگ می گذشت با گروه چریکهای نامنظم شهید چمران در کسوت شخصی به منطقه سوسنگرد رفتیم.
شهید صیاد بعد از عملیاتهای نظامی ما را به دیدن مناطق برای کسب تجربیات جنگ می برد تا از نزدیک مناطق را ببینیم و بالاخره مهر سال ۶۲ مستقیم به عنوان فرمانده گروهان وارد جنگ شدیم. درباره سوال دومتان باید بگویم که زمینه بود تا ما در جنگ نباشیم؛ اما علاوه بر الزام شغلی علاقه شخصی داشتیم که در جبهه حق علیه باطل شرکت کنیم. بالاخره حدود ۵۹ ماه در جبهه جنگیدیم تا اسیر شدیم.
حیات: از داستان اسارتتان برایمان بگویید...
امیر جعفری: قصه اسارات ما بین ۴۲ هزار اسیر ایرانی منحصر بفرد است؛ ۱ شهریور سال ۶۷ اسیر شدیم. در واقع یک ماه و ۸ روز بود که قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته شده و ۳ روز آتش بس اعلام شده است و حمله هوایی توسط ما یا دشمن رد و بدل نمی شود در این شرایط جنگ به معنی واقعه کلمه تمام شده بود. ما در منطقه شرهانی در شهر ایلام مستقر شده بودیم. در آنجا مکان استقرار ما بعد آتش بس به گونه ای بود که مورد اختلاف ایران و طرف عراقی بود. بالاخره سه روز این جروبحث ادامه داشت. هر بار حافظان سازمان ملل در آن منطقه نقشه می انداختند و میان فرماندهان ایرانی و عراقی اختلاف ادامه داشت. تا روز ۱ شهریور سال ۶۷ مصادف با روز عاشورا بود که نیروهای عراقی توپ و تانکهایی به سمت ما گرفته و مطمئن بودند که ما به دلیل عدم نقض آتشبس شلیک نخواهیم کرد.
فرمانده رده بالا به من دستور داد که به عراقی ها بگوییم تانکها را به عقب برده و ما این قضیه را مسالمت آمیز حل خواهیم کرد. برخلاف روزهای قبل که دو طرف رفت و آمد می کردند ؛ من را دستگیر و بازداشت کردند. رده به رده به عقب منتقل شدم و آنجا بود که فهمیدم دارم اسیر می شوم. در همین زمان با بیسیمی که در اختیار داشتم به فرمانده اطلاع دادم که شما نیروها را به عقب ببرید تا من به طرف عراقی اعلام کنم که نیروهایمان را به عقب برده ایم تا اینکه از دو هزار نفر؛ ۱۳۰۰ نفرمان به عقب برگشتند ولی ۷۰۰ نفر را اسیر کردند چراکه تا آن زمان ۴۲ هزار نفر از نیروهای ما اسیر بودند و آنها ۷۲ هزار نفر اسیر در دستان ما دارند و برای اینکه کار تبادل را راحتتر انجام داده و به توازن برسند، به هر شکل دنبال گرفتن اسیر بودند.
حیات: پس شرح اسارتتان اینگونه بود!
سردار جعفری: بله؛ در واقع رده به رده من را به بغداد منتقل کردند؛ در آنجا ۴۰ روز من را نگاه داشتند تا مذاکرات وزارت خارجه به نتیجه برسد اما به دلیل عدم توافق تا آن زمان؛ ما را به اردوگاه ۱۹ تکریت منتقل کردند. من ۲۵ ماه آنجا اسیر بودم و در نهایت 69/6/21 آزاد شدم.
حیات: حالا شما به اردوگاه تکریت وارد شدید؛ در آنجا چه فضایی را تجربه کردید؟
امیر جعفری: این را به تجربه دریافتیم که بیشترین اردوگاه های نگهداری اسرای ایرانی در تکریت است. در آنجا پایگاه هوایی بزرگی بود که ما ۲۱ اردوگاه نگهداری اسرای ایرانی داشتیم و ۱۵ تای آن در شهر تکریت بود.
قبل از آمدن به تکریت ۴۰ روز در زندان الرشید بغداد ۴۰ افسر ایرانی را در اتاقی بازداشت کرده بودند و به امید مبادله ما را نگه داشتند؛ در این ۴۰ روز داستانهای عجیبی تجربه کردیم. در حققیت در آن فضا ابتدایی ترین لوازم زندگی منهای هوا که دیگر دست آنان نبود؛ مضایقه میشد؛ شاید حتی بگوییم فرهنگ زندگی آنان به گونه ای بود که مورد آزار قرار می گرفتیم به گونه ای که در زندان الرشید جوری از دم در تا خود سرویس بهداشتی مدفوع انسانی ریخته بود که حتی جایی برای گام برداشتن نبود.
حیات: در الرشید نیز شکنجه می شدید؟
امیر جعفری: امید به مذاکرات وزرای خارجه بعثی ها را از شکنجه ما وا میداشت اما گاهی شکنجه هایی نیز درباره برخی افراد انجام می دادند برای نمونه سرهنگ ادیب پارسا معاون نظامی عقیدتی لشکر را شناسایی کردند آنقدر شکنجه دادند تا دندانهایشان در دهانشان ریخت اما شکنجه در آن زمان خیلی عمومیت نداشت. چراکه جنگ تمام شده بود و در رده های پایین ملموس تر بود.
روز ۳۱ به نیت گشایش و آزادی روزه گرفتیم؛ بعد ده روز ما را به جایی بردند و در راه فهمیدیم که ما را به اردوگاه می بردند. قبل از آتش بس ورودی اردوگاه همیشه تونل مرگ بود اما در این مورد برای ما اجرا نشد. منهای این موضوع تمام آنچه را که از غربت اسارت و دلگیری آن سراغ دارید زمان ورود به اردوگاه بر دل ما نشست. تصور نمیکردیم ما را جایی ببرند که این قدر غریب باشد. در آنجا ۴۰۰ افسر ایرانی در ۹ آسایشگاه تقسیم شدیم. در آنجا ما بودیم و آسفالت تازه سیمانی کف آسایشگاه؛ هیچ چیزی به ما ندادند و این موضوع به معنای واقعی رخ داده بود. در آن ۳۷ روز غربت را لمس نکرده بودم ولی به محض ورود به آسایشگاه غم غربت بر ما هویدا شد و تمام قسمتهای اردوگاه شامل دستشویی، حمام و ... را خودمان ساختیم تا شکل قابل زندگی بگیرد. ما پذیرفته بودیم که قرار است سالهای زیادی در اسارت بمانیم. تعدادی از افراد نیز در آنجا به حالتهای روحی بدی مواجه شدند؛ اما اصلا من یک لحظه از جنگیدن و یا اینکه در مرز برای تعامل آمده بودم پشیمان نشدم؛ من خیلی سریع خودم را با شرایط وفق دادم که گاهی حتی عراقی ها به شوخی به ما گفتند انگار ما اسیر هستیم.
نظر شما