به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ در برشی از کتاب «اینک شوکران» که مرجان فولادوند آن را نوشته است به دختر نازپرورده ای می رسیم که خودش راهش را پیدا می کند؛ حجابش را انتخاب می کند و در نهایت همسفرش را تا بهشت. این کتاب را که انتشارات روایت فتح نشر داده؛ به شرح زندگی و ماجرای ازدواج مژگان کشاورزیان همسر شهید مصطفی طالبی می پردازد.
در این کتاب می خوانیم: «وقتی چادر مشکی سرم کردم، داد همه در آمده بود. تازه به روسری پوشیدنم در مهمانیها عادت کرده بودند. انقلاب پیروز شد. عضو سپاه شدیم. آن روزها همه چیز مجانی بود؛ همهی کلاسها، همه کارها. حقوق نمیگرفتیم اما صبح تا شب، هر وقت که نیاز بود، آن جا بودیم. ظهرها، بعداز مدرسه میرفتیم سپاه. روزه میگرفتیم که لازم نباشد ناهار بخوریم.
کم کم اعضای سپاه بیشتر شدند. کلاسها هم بیشتر شد. سرمان حسابی شلوغ بود. هنوز هم ما چهار نفر با هم بودیم؛ هنوز هم هستیم. قاسمی حرف و حدیث خواستگارها و مخالفتهایم را شنیده بود.همه از خانوادههای سطح بالای شهر بودند؛ آقای دکتر، مهندس تحصیل کردهی خارج، پسر فلان زمین دار بزرگ، همه را ندیده رد میکردم. همه چیز کم داشتند. قاسمی گفت «برادر طالبی قصد ازدواج دارد».
گفتم «به من چه؟ »
گفت «خب، شما مناسب هم هستید».
گفتم «به تو چه؟»
گفت «خب دوست برادرم است».
گفتم «اصلا قصد ازدواج ندارم». اما قاسمی ول نکرد. گفت و گفت و گفت. سه ماه طول کشید تا بالاخره نرم شدم، اما به کسی حرفی نزدم. قاسمی به مادرم خبر داد. مادرم فقط خندیده بود. فکر میکرد کل قضیه شوخی است. اما نبود. نصیحتها شروع شد «آدم نظامی مرد زندگی نیست. جانش کف دستش است، حالا کشته بشود، یا سال دیگر».
راست میگفتند. مصطفی توی سپاه زندگی میکرد. تازه دیپلم گرفته بود. نوزده سالش بود، با ماهی هزارتومان حقوق که بعد از ازدواجمان شد دو هزارتومان. ماجرای حقوقش را هم بعدها برایم تعریف کرد. آخر شهریور جنگ شروع شد. خانه را تمیز کرده بودیم و چیده بودیم، اگر چه آب گرم کن نداشت، لولهها پوسیده و خراب بودند و حمام و ظرف شویی را هم نمیشد استفاده کنیم. مصطفی می آمد که لولهها را تعمیر کند، تلویزیون هی آژیر میکشید؛ زرد، قرمز، سفید و هی معنی هر کدام را تکرار میکرد «معنی و مفهوم آن این است که احتمال حملهی هوایی...».
همه دوستش داشتند؛ به خاطر متانت و صبرش، به خاطر خوش روییش که گاهی خودم را هم متعجب میکرد. این مصطفی گاهی با برادر طالبی ای که از کلاسهای سپاه میشناختم، خیلی فرق میکرد. توی جمعهای فامیلی وقتی بحث میشد، وقتی خلاف اعتقاداتش حرف میزدند، عصبانی نمیشد. میگذاشت قشنگ حرفهایشان را بزنند بعد آرام آرام جواب میداد، دلیل می آورد، مثال میزد. صداقتش مجاب کننده بود.
به حلال و حرام خیلی مقید بود، اما با هیچ کس قطع رابطه نمیکرد. خانهی همهی اقوام سر میزدیم. اگر یقین میکرد اهل خمس و زکات نیستند، خودش زکات شام و ناهار را که خورده بودیم، کنار میگذاشت. یک ماه بعد از عقدمان عروسی برادرم بود. یک مجلس مفصل با چراغانی سراسر باغ و یک عالمه مهمان و بزن و بکوب. مصطفی هم آمد، اما ماند همان جا، دم در. سر خودش را با کارهایی که پیش می آمد گرم کرد؛ کارهایی مثل تهیه و تدارک وسایل و خوش آمدگویی به مهمانها.
گاهی نگاهش جای دیگری بود و صدایش میزدم. جواب نمیداد. ناراحت میشدم. بعد که میفهمید عذرخواهی میکرد «ببخش، نشنیدم». آن قدر این نشنیدمها تکرار شد که شک کردیم و با هم رفتیم پیش دکتر. گفت «تا حالا کجا بودی؟ پردهی هر دو گوش آسیب جدی دیده، انگار بغل گوشهایت بمب منفجر کردهاند».
راست میگفت. هر دو میدانستیم کار آر پی جی و خمپاره است. دکتر گفت «قابل درمان است اما دیگر نباید سر و صدا بشنوی، حتا به اندازهی بوق ماشین یا صدای بلند رادیو، وگرنه شنواییت روز به روز کمتر میشود». مصطفی پیش دکتر حرفی نزد. بیرون که آمدیم، گفت «این یعنی یا گوش یا جبهه». برای من معلوم بود که کدام را انتخاب میکند.»
نظر شما