کد خبر 256249
۲۰ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۴

از شهدا بیاموزیم؛

شهید صیاد شیرازی و شفای امام رضا (ع)

شهید صیاد شیرازی و شفای امام رضا (ع)

«عزاداران راه را باز کردند تا او رسید به نزدیکی‌های آن سید نورانی که حالا می‌دانست امام رضا (ع) است. امام دعایی خواند و بعد گفت: تو نگران علی نباش.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، «در کمین گل سرخ» کتابی است که به زندگی سپهبد شهید، علی صیاد شیرازی می‌پردازد. این کتاب با دو روایت نویسنده و خود شهید ارائه شده است که روایت بخش‌های پیش از انقلاب، از کتاب خاطرات سپهبد شهید صیاد شیرازی، بخش‌های مربوط به کردستان و جنگ، از کتاب ناگفته‌های جنگ و بخش‌های پایانی جنگ، از کتاب یادداشت‌های ویژه شهید صیاد شیرازی، انتخاب شده و اگر مطلبی غیر از این موارد در کتاب ذکر شده؛ منبع آن ذکر شده است.

در برشی از کتاب می‌خوانیم؛

«علی هنوز یک ساله نشده بود که پدر و مادر تصمیم گرفتند به مشهد کوچ کنند و مقیم شهر امام هشتم شوند. مادر بزرگ علی با این تصمیم زوج جوان به شدت مخالفت کرد اما آنان متقاعد نشدند تا این که دست آخر مادر بزرگ به دخترش گفت: «من نگران این بچه‌ام، تو که بیشتر از پانزده سال نداری؟ چطوری می‌خواهی در شهر بزرگ بی‌کس و غریب او را بزرگ کنی؟

دختر بی‌درنگ جواب داد چه می‌گویی مادر؟ چرا. غریب و بی‌کس؟ چه کسی بهتر از امام رضا (ع)؟ و مادر بزرگ دیگر چیزی نگفت. به زحمت از نوه‌اش دل کند که داشت راه رفتن می‌آموخت و خودش را از بغل مادر بیرون می‌کشید و تاتی‌کنان به آغوش مادر بزرگ می‌انداخت.

اما شهربانو در مشهد خیلی زود دریافت که نگرانی مادر بیجا نبوده و وجود یک مادر سرد و گرم کشیده روزگار بالای سر عروس جوان، چه نعمت بزرگی است. کودکش علی هر روز تحلیل می‌رفت و تا صبح گریه‌اش بند نمی‌آمد. مادر سر در نمی‌آورد چرا فرزندش دچار تشنج شده است. تا این‌که اتفاقی افتاد.

شهید صیاد شیرازی و شفای امام رضا (ع)

آن روز عاشورا بچه در بغل همراه زنان دیگر در یکی از خیابان‌های نزدیک حرم به تماشای دسته‌های سینه‌زنی ایستاده بود، ناگهان صدای گریه کودک برخاست، اما دنباله صدا در نیامد. لحظاتی گذشت، دهان بچه همچنان باز بود، نفسش بند آمده بود و رنگش هر لحظه کبود و کبودتر می‌شد، جیغ زنها بلند شد. زنی بچه را از دست مادر قاپید و صورت کوچک او را زیر سیلی گرفت، باز خبری نشد.

مادر شنید طفلکی تمام کرد، خفه شد؛ احساس کرد چیزی در درونش فرو می‌ریزد، به یاد آن گفت و گویش با مادر افتاد. روی را به حرم گرداند و گفت: حاشا به غیرتت! بعد چشم‌هایش سیاهی رفت و به زمین افتاد. دید در مجلس عزاداری است. کسی روی منبر نشسته و روضه می‌خواند، در بالای مجلس سیدی نورانی است که با دست به او اشاره می‌کند پیش بیا!

عزاداران راه باز کردند تا او رسید به نزدیکی‌های آن سید نورانی که حالا می‌دانست امام رضا (ع) است. امام دعایی خواند و بعد گفت تو نگران علی نباش.

به صدای گریه فرزندش چشم گشود. بوی کاهگل خیس به مشامش رسید. صدای صلوات زن‌ها بلند شد. بچه را که به بغل گرفت و بر سینه‌اش فشرد، اشک امانش نداد به طرف گنبد طلایی برگشت و گفت: آقاجان من را ببخش بی‌ادبی کردم. زن‌ها هر یک چیزی می‌گفتند، داروهایی تجویز می‌کردند و دعانویس‌هایی را نشانی می‌دادند، از میان صداها شنید بیچاره هم خودش غشیه و هم بچه‌اش...

تا دو روز بچه تب داشت اما مادر هیچ نگران نبود و می‌دانست نگهدار علی کسی دیگرست. کودکی علی تا پنج سالگی در مشهد گذشت تا اینکه در سال پنجم پدر تصمیمی گرفت که در آینده فرزندش خیلی مؤثر بود.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha