کد خبر 246395
۱۴ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۳

از شهدا بیاموزیم:

جنگ ۸ ثانیه‌ای دو شانزده ساله بر سر وطن

جنگ ۸ ثانیه‌ای دو شانزده ساله بر سر وطن

«دقیقاً هم قد و شاید هم سال من بود. جلوتر آمد زل زد توی چشمانم بعد زبانش را بیرون داد شکلک درآورد و مسخره ام کرد.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ در برشی از کتاب «آن بیست‌وسه نفر» نوشته احمد یوسف‌زاده که شامل خاطرات بیست و سه نفر از نوجوانانی است که توسط ارتش بعث، در عملیات بیت‌المقدس اسیر شدند و دیکتاتور عراق سعی داشت برای جنگ روانی علیه ایران از این نوجوانان استفاده کند؛ آمده است: « نمی دانم چقدر از راه را رفته بودیم که دستی خورد روی شانه ام باز همان سرباز کرد عراقی بود. رسیده بودیم به اول شهر بصره و او اصرار داشت خانه ها و خیابان های بصره را ببینم. هی خالو احمد بلند شو ببین رسیدیم بصره. نگاه کن آدما رو.

آفتاب داشت آن طرف شهر بصره غروب میکرد. مردان عرب با دشداشه و عقال و دمپایی در پیاده روهای شهر میرفتند و می آمدند. زنها با چادرهای سیاه ،عربی جلوی خانه هایشان ایستاده بودند و با هم حرف میزدند زندگی آنجا هم جریان داشت؛ مثل رود بزرگی که سنگین و پر آب از وسط شهر بصره میگذشت قایقها و لنج ها بر سطح آرام و کم تحرک رود دیده میشدند. زندگی جریان داشت. رود جریان داشت مردی با پلاستیکی گوجه در دست از روی پل رد میشد. از آن بالا می شد قسمت بیشتری از شهر بصره را دید. مردها و زنها و بچه ها در ماشینها در رفت و آمد بودند.

بچه ها با دشداشه توی زمینهای خاکی فوتبال بازی می کردند. زندگی جریان داشت. رود جریان داشت. همه آزاد بودند هر جا که دلشان میخواهد بروند. بچه ای حتی یک بغل نان گرم خریده بود و میبرد خانه که بگذارد توی سفره و لابد بوی نان گرم بپیچد توی خانه و شب سفره پهن بشود و شام بخورند. بی دغدغه، بی‌هراس با دستانی که بسته نیست و آینده ای که مبهم و تاریک نیست. در آن لحظه ها چقدر به خوشبختی آن مرد گوجه به دست و کودکانی که فوتبال بازی میکردند و زنانی که با هم گرم گفت‌وگو بودند غبطه میخوردم.

آیفا سر پل بزرگ بصره ایستاد مردمی که در حال عبور و مرور بودند؛ زود فهمیدند مسافران خودروهای نظامی که با استیشن های شیشه دودی اسکورت میشوند اسیران ایرانی اند. آنها دور آیفا تجمع کرده بودند و برای دیدن ما یکدیگر را کنار می زدند. زنی میان سال که چادری عربی روی سر و ردیفی از نقطه های سبز خالکوبی میان ابروهایش داشت چشمش که به اسرای مجروح و خسته افتاد نرمی انگشت سبابه اش را گاز گرفت. بعد ناخنهای دستش را کشید روی صورتش، بعد دست راستش را زد روی دست چپش، آهی کشید. سرش را به طرف آسمان گرفت دعایی کرد و بعد با گوشه چادرش نم اشکی را که در گودی چشمانش نشسته بود پاک کرد. با صدایی که من هم شنیدم گفت: «الله کریم»

و خودش را از میان جمعیت بیرون کشید و رفت. مردی که فرق سرش مو نداشت با ریش نامرتب و بلند و چشمانی نامهربان همه را کنار زد و خودش را تا کنار لوله تفنگ سرباز کرد، رساند. چیزهایی که لابد فحش بود با صدای بلند گفت و بعد انگشت سبابه اش را گرفت زیر حلق خودش و محکم کشید و در همان حال زبانش را تا نیمه بیرون آورد و من از آن حرکات برداشتم این بود فلان فلان شده‌ها ... . حقتان است که همه تان را سر ببرند. او بعد از این تهدید همه آب دهانش را یک جا کرد و تا آنجا که زور داشت آن را پرت کرد توی همه ماشین و راهش را کشید و رفت. نوجوان شانزده ساله ای از آن میان چشمش به من افتاده بود و دلش میخواست فاصله اش را با من که بعد از سرباز کُرد اولین نفر بودم به حداقل برساند.

دقیقاً هم قد و شاید هم سال من بود. جلوتر آمد زل زد توی چشمانم بعد زبانش را بیرون داد شکلک درآورد و مسخره ام کرد. ساکت نماندم با دستان بسته خودم را به طرفش خم کردم و با همه قدرت گفتم «گم شو کثافت» پسرک جا خورد؛ ترسید یک گام به عقب برداشت و ترجیح داد به آن دعوای بچگانه پایان دهد. این جنگ دو شانزده ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha