به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ نام پرچم که به گوش میرسد ناخودآگاه فکر آدم را میبرد سمت مفاهیمی از جنس میهن، اتحاد، همبستگی، غیرت و قداست.حالا این پرچم اگر سبز باشد و روی گنبد طلایی حرم دردانه ایرانِ سرفراز بهاهتزاز درآمده باشد، حکمش کمی فرق میکند و همزمان عطر معنویت و مهر و رافت و نگاه شفابخش و تسکیندهنده یک کریم از خاندان کرم و متصل به انوار الوهیت را هم در فضا میپاشد. میشود پرچمی که زیر سایه آن دلهای عاشق، اما خسته و رنجور و پرشوق گرد هم میآیند. یک حکم نانوشته آنها را یکدل و همراه میکند و با غیرتی معنوی به سوی دلداری میکشاند که التیامبخش دردها و خستگیهاست و پرچم، نشان سبز التیامبخشیاش.
این حکایتِ پرچم سبزرنگِ حرم امام رئوف است؛ حرم شاه توس؛ پرچمی که در این ایام مبارک هر روز به گوشهای از این شهر سر میزند و دل جماعتی خسته و دردمند اما عاشق و مشتاق را والهتر میکند و در اتحادی از جنس نور و مهر به سمت مامن و مرکز این نورپاشی آسمانی میکشاند و آرام میکند و التیام میبخشد.
حکایت، حکایت پرچمی است که امروز با گذر از محلات و خیابانها و کوچه به کوچه مشهد راهی گشود تا خود را به یکی از سرسبزترین کلبههای نشسته زیر آسمان آبی این شهر برساند، کلبهای که ساکنانش بیگانه با عشق و نور نیستند و درد و رنج و صبر و عشق و نور را یکجا میتوان در قامت خسته و رنجورشان به تماشا نشست، کلبهای سبز به نام بیمارستان روانپزشکی امام خمینی که محل پذیرایی از یادگاران عزیز و جانباز ۸ سال دفاع مقدس شده و امروز همراه با جماعت اهلِ دلش پذیرای پرچم و نشانِ سبزِ کرم و نگاه پرمهر امام رضا (ع)
توی اتاقی که محل کار خواهران خبرنگار است، نشستهام؛ اتاقی در ساختمان مرکز رسانه آستان قدس در شیرازی چهار، چند قدم مانده به سبزترین حرم دنیا که البته یک هتل سفید و بلند و بدقواره جلوی منظر دلربایش را گرفته است.
نشستهام منتظر تا عقربههای ساعت خود را به ۴ عصر برسانند و من هم خودم را به صحن کوثر و جایی که باید به همراه عکاس عازم محلی شویم که پرچم سبز متبرک هم خود را در آغوش خدام امام رضا به آنجا خواهد رساند.
نام مرکز را پیش از این گفتهاند؛ مرکز پلیس یا آتشنشانی مشهد، شاید هم بهزیستی.
من اما نمیدانم چرا حس یک رزمنده را دارم، رزمندهای که آماده نشسته تا زمان موعود فرا برسد، رزمندهخبرنگاری که دلش هم شور دارد و هم شور میزند؛ خبرنگاری که منتظر ساعت عملیات است. خبرنگاری که حتی لحظهای خود را در قامت مریم کاظمزاده و وسط گردوخاک و دود و آتش جبهه کردستان میبیند که همراه "دستمال سرخها" و دوشادوش فرمانده اصغر وصالی به این سو و آنسو میدود و قصه آدمهای خوب جبهه را بهخاطر میسپارد و صحنهها را توی قاب دوربین عکاسیاش ثبت میکند.
در پارکینگِ خدام حرم، تاکسی زردرنگی منتظر است تا ما را به مرکزی برساند در کوی سرسبز و باصفای کارمندان که هنوز دقیقا نمیدانیم چه مرکزی و کجاست! آقای عکاس جوان از پشت گوشی تلفن همراهش شنید که محل قرار تغییر کرده و یک بیمارستان دور میدان اول کوی کارمندان است؛ بیمارستان روانپزشکی امام خمینی. آقای اسماعیلی؛ راننده تاکسیِ زردرنگ اهل همان منطقه بود و محله را خوب میشناخت و لذا تا به خود بیاییم، دور میدان، روبهروی درب سفیدآبی بزرگ بیمارستان ایستاده بود.
یک گروه دو نفره فیلمبرداری و چند خادم با لباسهای مشکیِ خدمت زودتر از ما رسیده بودند و همینکه در ماشین را باز کردم و پیاده شدم عطر خوشبوی حرم از روی لباسشان دوید سمت مشامم تا من هم امام رضایی شوم و همرنگ جماعت.
دقایقی طول کشید تا یک ماشین سفیدرنگ از راه برسد و خادمی که مداح گروه بود از آن پیاده شود و دقایقی بعدتر هم موتوری به جمعمان اضافه شود با دوموتورسوار که هر دو لباس خدمت به تن داشتند و یکیشان جعبهای را سفت در آغوش کشیده بود که وقتی پیاده شد و جعبه را باز و آماده کرد، تازه دلیل سفت بغل کردن جعبهاش را متوجه شدیم. جعبه او یک دُّر گرانبها داشت؛ یک پرچم تاشده سبزرنگ که روی آن طرح حرم امام رئوف سوزندوزی شده بود.
سرهای پرشوری که نباید احساسی شوند
خادمها در حالیکه جعبه متبرکِ پرچم در دست یکیشان بود به صف شدند و دربِ بزرگ بیمارستان گشوده شد. از حیاطِ نه چندان بزرگ اما سرسبز بیمارستان تا راهرو و اتاق بیماران راه چندانی نبود، جمعیت خدام به حرکت درآمد و مداح شروع کرد به خواندن مدح امام رضا(ع)، اما صدایی گفت اینجا محل نگهداری بیماران اعصاب و روان جنگ تحمیلی است، مراقب باشید نباید زیاد احساسی شوند.
همین یک جمله کافی بود تا دلیل آن شورزدنهای غریب پیش از حرکت توی اتاق خبرنگاران جلوی چشمم بیاید، آن حس و حال عجیب رزمندگی، شورزدنهای قشنگ پیش از عملیات.
ما بدون خبر قبلی وارد یک منطقه عملیاتی شده بودیم، منطقهای که ظاهرا ساکت و آرام بود، اما توی سر هر کدام از اهالیاش گاه به گاه آتشی گشوده میشد، خمپارهای به سنگر پر از رزمندهای اصابت میکرد، جنگندهای با صدای مهیب و گوشخراش به پرواز در میآمد و باران بمبهای کوچک و بزرگش هزار منطقه را غرق در دود و خون و خاک و آتش میکرد.
بیمارستان کوچک جانبازان امام خمینی مشهد ۶ اتاق دارد و بیش از ۵۰ نفر جمعیتِ ثابت و موقتِ جانباز که حدود ۲۰ نفرشان مهمان دائمیاند و بقیه دورهای میآیند و درمان و آرام میشوند و به خانه برمیگردند. بالای ورودی هر اتاق هم یک تابلوی آبیرنگ کوچک فلزی نصب شده که نام یک جانباز روی آن نوشته شده است. جانبازهایی که به گفته علینژاد، سرپرست بیمارستان اغلب آنها پس از سالها تحمل درد و رنج فوت شدهاند.
گروه خدام وارد اولین اتاق میشود و مداح شروع به خواندن میکند؛ اشعارش در مدح امام رضاست و شور و هیجان زیادی ندارد، شاید به همان دلیل که گفته شد ساکنان این ساختمان نباید خیلی هیجانی شوند.
خادمی که پرچم سبزرنگ نشسته توی قاب چوبی را روی دو دستش گرفته، سراغ تخت یکایک بیماران میرود و آن را نزدیک میبرد، بعضی روی تخت نشستهاند، بعضی به احترام ایستادهاند، چند نفری هم که توان ایستادن ندارند، درازکش دست به سوی پرچم میبرند و آن را نوازش میکنند و بعد برای تبرک به سر و روی خود میکشند.
خادم دیگری هم یک بسته سینی پر از بستههای متبرک دارد و آن را به بیماران تعارف میکند، هر کسی یک بسته بر میدارد و صلواتی نثار امام رئوف میکند.
گروه خدام از اتاقی به اتاق دیگر میرود، اتاقهایی با چندین پنجره بزرگ که اگرچه از همهشان در آن عصر خردادی نور خورشید به داخل اتاق میپاشد، اما به جای آسمان به روی دیواری آجری باز میشوند که شاخ و برگ درختان روی آن نشسته است، یک ترکیب سبز و زرد که به حصار میماند و در تنگنای آن دل آدم میگیرد اما بودن و ماندن در آن زیر نظر پزشکان گویا حال بیماران را بهتر میکند تا با آرامش و حال خوب به خانه برگردند.
همه چیز اینجا آرام است، بیماران که چهرهشان نه خیلی شاد است و نه خیلی محزون، پزشک و سرپرستار و نیرو و خدمه بیمارستان و حتی گروه خدام و مداح همراهشان. بازدید به آرامی اما سریع انجام میشود. صدای مداح توی اتاقها میپیچد:" ای عزیز درگه حق کن شفاعتی تو ما را/ جان مادرت زهرا کن عنایتی تو ما را"
جانباز ریزنقشی که روی تخت نشسته، تا پرچم برسد و روی آن خم شود و گل بوسه رویش بکارد، بیکار نمینشیند و برای همه با دست و از راه دور پشت سر هم بوس میفرستد.
مدح امام رضا با صلوات خاصه هم تمام میشود و گروه به اتاق بزرگ و پرنور بعدی میرسد.
ساکت و یواش امام رضایی شو
پرچم که به عطر امام مهربانیها معطر است و حتما با نگاه و نظر ویژهاش همراه، با سینی بستههای متبرک دورتا دور اتاق میچرخد و جلوی یک تخت گیر میافتد. صاحب تخت خیلی پیر نیست، سفیدچهره و نورانی است، حدود ۶۰ سالی سن و سال دارد و چفیهای دور گردن، پرچم را رها نمیکند و هق هقِ گریهاش با صدای مداح درهم میآمیزد:" ای صفای قلب تارم، هرچه دارم از تو دارم، تا قیامت ای رضاجانم، سر زکویت برندارم".
سرپرستار اما به این معرکه دلچسب پایان میدهد:" این آقا مادرش تازه فوت شده، برای همین حالش بد شده و به بیمارستان آمده، نباید خیلی احساساتی شود، دوباره حالش بد میشود، همین حالا هم تزریق دو آمپول آرامش کرده است."
جمعیت خدام پای تخت جانباز حسن محزونی میرسد، روی تخت خوابیده، هم جانباز اعصاب و روان است و هم بدنش ترکشخورده و ناتوان. همانطور خوابیده پرچم را به آغوش میکشد و مثل نفر قبلی خیال رها کردنش را ندارد. صدای مداح احساساتش را به غلیان درآورده است:" تو گل باغ ولایی، تو علیموسیالرضایی/ من غلام درگه تو، تو به درد من دوایی"
پرچم سبز حرم با سفارشهای پیاپی سرپرستار به سرعت یکی پس از دیگری توی اتاقها میچرخد و صورت ماه اهالیاش را میبوسد و خارج میشود تا لباسآبیهای یقهسپیدِ آرام و مهربان را که دلشان حسابی شیدایی شده، به دنبال خودش تا بیرون اتاقها و وسط سالن چسبیده به راهروی خروجی بکشاند.
حلقهای از خدام سیاهپوش و جانبازان آبیپوش شکل میگیرد و طنین دلنشین مدح امام رئوف حلقه را گرم میکند:" نگاهم سوی تو، بهشتم کوی تو/ دلم خورده گره، به تار موی تو/ علی موسیالرضا علیموسیالرضا"
ما را حرم نمیبرید
اینجا همه ساکتند و آرام،؛ سفیران امام رضا(ع)، جانبازان اعصاب و روان جنگ تحمیلی، عکاس و خبرنگار و نیروهای بیمارستان، همه ساکتند و جز نوای گرم و آرام مداح، صدایی نیست. همه به طرز مشکوکی آرامند، اما همه میدانیم توی دل خادمهایی که با پیام پر از عشق و اشک مولای پرمهرشان به این ساختمان محصور در بین درختها و دیوار آمدهاند اما مدام به سکوت سفارش میشوند چه میگذرد. و خدا میداند در دل و سر آن آبیپوشهای یقه سپید چه میگذرد؟ همانها که صورت همهشان شبیه هم هست، نه خندان، نه گریان، نه کند، نه تند و هیجانی، همه تا این لحظه شبیه هم هستند، اما ناگاه یکیشان صدایش را کمی بالا میبرد:" ما را حرم نمیبرید؟ دلمان برای امام رضا تنگ شده، دلمان حرم میخواهد."
تا یکی یکی شروع کنند و کمترین خواستهشان را که یک خلوت و زیارت است، به زبان بیاورند، پرچم و سینیِ خالی شده از بستههای متبرک و خادمها از راهروی ساختمان خارج میشوند و خود را به درب بزرگ خروجی میرسانند.
من اما هنوز توی حیاط ماندهام، لباسآبیها نزدیک میشوند، یکیشان ۱۶ ساله بوده که خمپاره میخورد توی سنگرشان و مغز و اعصاب و روانش را یکجا میبرد و بخشی از سرش را هم با یک تکه کوچک ترکش. یکی دیگر ۱۸ ساله بوده، همراه فرمانده شهید محمود کاوه که سوت و صدا و انفجار خمپاره برای همیشه از این دنیا جدایش میکند، آن یکی ترکش جایجای بدنش نشسته و پشت گردنش که میزبان تکه ترکش دیگری است، مدام عفونت میکند.
اهالی آرام این خانه که نه بیمارستان است و نه خانه و فقط محلی کوچک و دنج برای پذیرایی درمانگرانه از میهمانانش هست، حالا به صدا درآمدهاند، اما سخنانشان با صحبتهای روزمره ما فرق میکند، پراکنده حرف میزنند، اما مجموعِ واژههایشان چندین کلمه پرتکرار بیشتر نیست؛ سومار، فرمانده کاوه، ارتفاعات کردستان و کرمانشاه، کومولهها و... با شاه بیتی که مدام تکرار میشود:" ما را حرم نمیبرید؟ دلمان تنگ شده، با امام رضا حرف داریم..."
زیباترین سلفی تمام عمرم را با آنها میگیرم؛ با سومار و قلههای سرد و برفی کردستان، با شهید محمود کاوه، با بچههای مخلص سپاه که درحال عبور از ته درهاند و آتش تیربار کمولهها جای سالم روی ماشینشان باقی نگذاشته است...
حالا دیگر به درب خروجی رسیدهام برمیگردم به پشت سرم نگاه میکنم، موجی از دود و آتش و صدای مهیب و پیاپی انفجار حیاط را پر کرده، لباسآبیهای آرام توی خاک و آتش و دود گم شدهاند، صدا توی سرم میپیچد، صدا توی سرشان میپیچد، حیاط میدان رزم و بزم میشود، اینجا دوباره جبههای برپاست، شهدا نزول کردهاند، صداها به هم گره خورده، صدای گوشخراش جنگندهها، طنین دهشتناک خمپارهها، موسیقی رگبارها و ... آن میان اما یکی میخواند:"ای صفای قلب تارم، هرچه دارم از تو دارم/ تا قیامت ای رضا جان سر زخاکت بر ندارم"
و یکی عجیب دلش حرم میخواهد و امام رضایی که همه صداهای هولناک توی سرش را میشنود و صبور و مهربان و بدون واهمه، پای درد و دردِدلش مینشیند و بدون تزریق دارو آرامش میکند.
گزارش: فاطمه مرادزاده
نظر شما